1/30/2011

سه شماره بی ربط که خیلی به هم مربوطند

1- زندگی ما با دنیای مجازی گره بدی خورده . گره بد یعنی گره کور . یعنی گره باز نشدنی . مادرم می گوید یک روز بالاخره این دنیای مجازی دنیای حقیقی تان را از بین می برد ( اگر تا امروز نبرده باشد ) . چرخش دارد می چرخد و تند تند می رود جلو جوری که تو هم بدون اینکه چندان حس کنی داری با گامهای بسیار تند همراهش می روی جلو چون فقط باید بروی . و دنده عقبی در کار نیست . امروز این شبکه می آید ، فردا آن جامعه ، پس فردا آن یکی صفحه و ما کمتر دلمان برای هم تنگ می شود چون روزی سه بار می توانیم در سه صفحه مختلف با هم حرف بزنیم . دور هم جمع بشویم . عکس چای و قند بگذاریم و بگوییم بفرما . عکس زمستان بگذاریم و بگوییم ای وای ، پنجره را ببیند و بیا بغلم ، هر هر هر ... . و معاشرت کنیم . آشنا شویم . خوشمان بیاید . بدمان بیاید . و شاید از بین همه این آمدنها ، اتفاق خوبی بیفتد و یا اتفاق بدی بیفتد . خب . همین است که هست . نه آه کشیدن دارد نه حسرت به سر آمدن روزگار سر خیابان جمع شدنها و توی خانه یکی نشستنها و کنار سینما قرار گذاشتنها . معاشرت و اسبابش شکل عوض کرده اند مثل لباسهایمان ، اتوموبیلهایمان ، چیدمان خانه هایمان .
2- یک مهمانی دعوت بودم . از دو هفته پیش . دوست داشتم بروم چون میدانستم که بسیار جالب و خوش و شاد است . تقریبا همه دوستانم آنجا بودند . من نرفتم . چون دوستم اسباب کشی داشت . کمک خواست . چون فقط یک دختر و پسر دست تنها بودند با کلی وسیله و یک خانه تمیز نشده . من کل آخر هفته ام را بدون اینکه مثل سیندرلا از پنجره به چراغهای دوردست جشن نگاه کنم و آه بکشم ، با انرژی و خنده و بی منت ، مثل یک کارگر روزمزد آنجا ماندم و شیشه پاک کردم و کمد شستم و جارو کشیدم . ساعت یازده شب ، صاحبخانه گفت " من یکی را از رو بردی ... کار تعطیل ...لطفن " ... از همانجا رفتم خرید ... نیمه شب بود . برای دوستانم و چند تا از رفقای سبیل کلفتشان که امروز برای بار زدن وسائل می آمدند غذا پختم . تمام صبح یکشنبه ام را داشتم مواد را با هم مخلوط می کردم و تفت می دادم و خامه میزدم و توی پلاستیکهای غذا می پیچدم و کنار هم می چیدم . امروز که غذای گرم را سرو می کردم برای آدمهای گرسنه ، بسیار خسته ولی راضی بودم . از این که رفاقت را تا ته تهش رفاقت کنم ، احساس حماقت نمی کنم . از اینکه آخر هفته ام ، جشن و مهمانی رفتنم را ، خرج کمک به دوستم کنم ، احساس غبن نمی کنم . من اگر روزی از همین رفیقم ، رفاقت نیمه ببینم ، باهاش حساب کتاب چنین روزی را نمی کنم . به یادش نمی آورم . گله نمی کنم . فقط با چند جمله ساده احساسم را می گویم و نشانش می دهم که آدم نیمه کاره ای بوده ، و برای همین خیلی بی صدا می گذارمش و می گذرم ... این چند سال اخیر زندگیم ، چندین و چند نمونه همین شکلی دارم از آدمهایی که تا ته دوستی برایشان رفتم و بعد یک نیمه کارگی خیلی توی ذوق زننده ای تویشان دیدم و همین و تمام ... من از دایره خیلی از دوستیها دقیقا به همین دلیل رفته ام بیرون . پیش از اینها اینجوری نبودم . می ماندم . بحث می کردم . خودم را می زدم به زمین و زمان . زخمی و خسته و فرسوده می شدم . گلو می دریدم .اثبات می کردم یا سعی می کردم اثبات کنم و توضیح بخواهم و سعی کنم خودم را قانع کنم که حق با من نیست تا بتوانم ادامه بدهم ... بعد که دیدم نه ، بعد که دیدم " وگرنه هر که تو بینی ، ستمگری داند "* ... اینی شدم که باز همچنان مهر می ورزد بی دریغ ... ولی آزرده که بشود بی حد ، می رود ... .حتی از زندگی رفیقی که می تواند باعث بشود همه خستگی در کردنها و شادیها و شادخواریها را با حضور در کنارش عوض نکنی .
3 - من یادم نمی آید با یک غذایی بازی بازی کرده باشم . از همان بچگی ، یا به اندازه اشتهایم غذا خورده ام ، یا اصلا طرف غذا نرفته ام ،اما ظرفی را نیمخورده کنار نزده ام مگر یک بار ! آن هم به خاطر اینکه نشان بدهم چقدر چقدر چقدر عصبانیم . از شیرینی دست خورده ، از هر کار نیمه تمام ، از بلاتکلیفی ، از آدامس نیم جویده ، از سلام و علیک بی انرژی ، از بوسه دزدیده ، از نیم نگاه ، از رفیق نیمه راه ،از رابطه ای که اسمش معلوم نیست ، از رفاقتی که حد و حدود و این را بگویم/ آن را نگویم / این را بداند / آن را نداند ، از پول خرد ، از پنج دهم ، ... کلا از هر چیز ِ نیمه ، متنفرم . مثلا یا من سلام و علیکی می کنم در حد در آغوش گرفتن و بوسیدن و لبخند زدن و همه انرژیم میریزد توی نگاهم به آدم روبرو ، یا اصلا سلام نمی گویم ، رد می شوم . از آن "س َ " عاریه که به جای سلام و بعضا با یک تکان سر همراه است و پرت می شود توی هوا بیزارم . من یا توی لیست "آدم مهمه "های همه آدمهای مهم زندگیم هستم یا اصلا نیستم برایشان . یا داخل حلقه دوستان مجازی ای هستم که توی یک روز واقعی هم قابل در آغوش گرفته شدن باشم یا به کل نیستم در مجازستانشان حتی به قدر یک " لایک " ناقابل . من یا توی گودر و فیس بوک شما هستم به همان کیفیتی که می توانید مرا به خانه تان هم دعوت کنید ، یا دیگر در هیچکدامش نیستم . دوستی همینطوری ندارم . از همان نوجوانی ام ، که یک پسرکی آمده بود کلاس بگذارد و گفته بود جاست فرند باشیم ؟ گفتم حتی فرند هم نباشیم ! من حتی ادای یک چای خوردن مجازی را به بهانه عکس یک فنجان و روز برفی درنمی آورم اگر در این پیج به عنوان دوست کسی باشم ، در جای دیگر اما اصلا نباشم . چون اینجور بودن ، به نظرم یک کیفیتی است که من فقط برایش یک اسم بلدم و چون این یک اسم بی تربیتی است ، و من توی این وبلاگ همیشه یک شیوه کلامی را حفظ کرده ام ، اسمش را نمی گویم . احتمالا که همه اسمش را می دانید . ولی باز اگر شک داشتید ، می توانید خصوصی از من بپرسید .
* وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
حافظ

No comments: