1/27/2011

از توی خوابم

خواسته بودم همان نیمه شب بنویسمش ... خوابم را ... . بسکه تویش یک جور عجیبی بودم .

توی خوابم شکلی از هستی خودم بودم . یک فیگور بودم . یک بدن پر از منحنیهای زنانه ، سفید رنگ و براق بودم از پا تا سر. درونم یک ساقه سرخ کشیده و بلند داشتم و برگچه های ظریف و زنده ای به هر سو ، جای رگهام . یک جور عجیبی بودم . سبک بودم . سر میخوردم روی زمین ، معلق بودم . بی وزن بودم . آدمها را می دیدم . خودم را بین آدمها می دیدم . توی خوابم . می دیدم که می توانم بی رحم باشم . می دیدم که می توانم خانه ها را خراب کنم . می دیدم که می توانم مردها را به گریه بیندازم . دقیقا یک جماعتی را می دیدم و می دانستم که می توانم حضور خطرناکی باشم در کنارشان . همه این "توانستن ها " را می دیدم و توی خواب به خودم می گفتم " من می توانم همه اینها را باشم ولی نیستم که ! نمی خواهم اینها را بتوانم که ! " ... . دیشب توی خواب ، به این واقف بودم که یک بخشی از بودنم را می توانم خیلی زمخت و ضخیم و سرد زندگی کنم . و همچنان می دیدم که ساقه سرخ درونم بزرگ می شود . بارور میشود . سرخ تر می شود .

توی خوابم سر میخوردم و پر میزدم و سبک بودم . و می دانستم که فردا باید اینها را بنویسم . فردایی که امروز است و یک آهنگ دوصدایی ، یک "جایت خالیست " آرام ، یک رقص سایه و آفتاب روی گلدان سبزم ، یک شمع کوچک روشن ، یک عکس یادگاری ، به خاطر آوردن یک جمله نوک تیز ، یک نگاه کودکانه ؛ اصلا همه اینها ، اصلا هر یک از اینها ... می تواند مرا به گریه بیندازد ...

No comments: