1/07/2010

they are my memorial cells

اغراق نیست اگر بگویم نیمی از ادراک من از همه آدمها ، اشیا ، مکانها ، و شاید زمان برمیگردد به عطرشان . به همان مولکولهای آروماتیک کوچک و ناآرام که سطح را تاب تمی آورند ، به شوق فضا ، پرواز میکنند و از هر سدی می توانند که بگذرند اگر بخواهند . حافظه بویایی من آنقدر دقیق است که گیجی و حواس پرتی ذاتی ام را تا حدود خوبی می پوشاند . این حقیقت که خیلی وقتها شرمگین میشوم از اینکه اسم و چهره آشنا و تاریخ و اتفاق خاص بسیار مهمی نه از دیگران که حتی از لالوهای بغرنجترین لحظات زندگی خودم یادم نمی ماند ، با یادآوری هر آنچه جزئی و دقیق از سالهای بسیار بسیار بسیار دور و به واسطه قوه بویایی ام در ذهنم شکل می گیرد ، زایل میشود . اگر آدمی توی زندگیم به من برخورده که بدنش و موهایش و نفسش آنچنان که باید ( با معیار من ) معطر نبوده ، خود به خود بدون اینکه من به آن واقف باشم از روزها و شبهایم حذف شده . اگر غذایی بوی خوشی نداشته ، من ناخودآگاه بار دیگر سراغش را نگرفته ام حتی اگر فاخرترین غذای ملتی افسانه ای می بوده . من بوی پاکیزگی اشیا ، تازگی برگها ، روان بودن آب وترش بودن سیب و بدنی که یادش رفته صبح حمام کند را حس می کنم . اینجور نیست که عطرها را آنالیز کنم و حساب کنم که مثلا چند مولکول تِرپِن لازم است پاره شده باشند تا عطر جادویی این پرتقال از پنجره بیرون رفته باشد و آن سینه سرخ سرمازده را کشانده باشد اینجا . فقط پوستش را خشک می کنم تا بار دیگر توی قوری برایم عطر بپاشد یا از روی شمع تصعید شود و تا زیر سقف برسد . من هی گیر نمی دهم که عطر شبم حتما باید سنگین و شیرین باشد و برای عصر بهتر است بوی خنک هندوانه از گریبانم بزند بیرون . انتخابش غریزی است و شاید هم به ذات خود عطر برمی گردد . عطر ، پوست خودش را ، کام خودش را ، حتی لباس خودش را پیدا میکند بالاخره . شیشه اش که آنقدر سیاه است وبا حروف طلایی رویش نقش شده ، هر چقدر هم با سخاوت بریزی اش روی تی شرت سفید و جلیقه جینت ، نمی نشیند ، لج می کند ، می پرد ... بعد تو هی بپرس : الان بوی من برات میاد ؟؟ بی فایده است . از همان اول باید ولش می کردی که برود و روی پیراهن مشکی ساده ات جا خشک کند . بعد میدیدی که تا هفته ها ، از روی سر شانه و روی سینه لباس ، یک بوی نرم دانا و بالغ و آرامی میزند بیرون . یا وقتی جعبه اش و خودش آنقدر بنفش کم رنگ است که انگار دایم توی رویاست ، خب خودش از اول راهش را میگیرد و میرود روی بلوزهای نخی که جان می دهند برای کوچه های خلوت نیمروزهای تابستان .
من آدمها را با عطرهایشان به خاطر میسپرم . مادرم را ، سالهاست با بوی شکلات سبک که کمی به خنکی و تلخی میزند که هر بار میرفتیم سفر ، توی اتاق هتل بیشتر خودش را نشان میداد . بویش خیلی مادر است ، خیلی آرام است .او هرگز طرفدار عطرهای بسیار شیرین زنانه نبود ه . پدرم را با بوی ادوکلنی که همیشه جوانانه است ، پسرانه است و حتی گاهی میبرد به بوی پودر بچه . او دست از سر این عطر بر نمی دارد و همین هم بویش را متفاوت می کند . مادربزرگم را که چروکترین و پیرترین مادربزرگ دنیاست ، با آن " هنوز عطر یاس" ش که بر میدارد و به زیر گلویش میزند . او سالهاست که روسری سر نمی کند . کلاه قلابدوزی روی سرش اما همیشه بوی یاس میدهد . آن موقع ها عاشق رازقی بود . برای این نوه زنده به بویایی اش وقت ناهارهای روی تراس تابستان شمال ، رازقی می چید و می گذاشت کنار سینی . نوه یک لقمه از مرغ سرخ شده خوابیده در سس گوجه وبرنج گیلانی می خورد و یک لقمه گل را می گرفت زیر بینی اش و فکر میکرد شمال چه جای خوبیست ، به خصوص وقتی از تهران ، درست بعد از یک پیچ از آخرین تونل ناگهان بوی هوا عوض میشود و مرطوب میشود و کمی سنگین و تنبل می شود و تو از دور گنبد امامزاده هاشم را میبینی . پدربزرگم که سالهایی در کودکی من بوی سیگار ارزان قیمتی دوست نداشتنی را میداد . آنقدر دوست نداشتنی که روزی من نبوسیدمش . چند ماه بعد سیگار را ترک کرده بود . ادوکلن آن سالها بِست بود . هنوز هم همان را میزند و هنوز من با همین بو به او فکر میکنم . من داییم ام را از بوی سیگار و چای یاد میآورم . آن هم نه هر چایی . چایی که توی قوری می ماند ، می پزد ، دم می کشد ... قهوه خانه هم که نرفته باشی ، توی آبدارخانه اداره و دانشگاه می توانی کمی مکث کنی ببینی من چه می گویم . بوی مهربانیست . زیاد عجله ندارد ، اما به تو می گوید که وقت فراغتت کوتاه است .... . من نمی دانم نوه چندم کدام آدمم که بزرگترهای فامیل همه داستانش را میدانند از زمان کودکیشان ؛ او معروف بوده به اینکه شبها قبل از خوابش میرفته از توی حیاط یک بغل گل می چیده و میاورده توی رختخوابش و روی بالشش میریخته . فقط میدانم که زن بوده . از همینجا به روحش بوسه می دهم . فکر کن کسی تا صبح لای گلبرگهای سپید و سرخ غلت بزند و چه خوابهایی میشود که ببیند ، ... . و فردا روزش هم پوستش پر از رایحه نرم گل باشد ... عجب آدمی بوده .
دیروز کدو حلوایی خریدم . یک دست به دیگ کدو جلوی وب کم که بپرسم دارچینش به اندازه هست و کره چقدر و شکر چند قاشق ؟ و دست دیگر به یک حقله کدوی نارنجی که زیر بینی ام بود و مرا پرت کرده بود توی پنج سالگی ام که جنگ بود و من را فرستاده بودند شمال که امن باشد جایم . کدو می پختند بعضی شبها ، قهوه ای ترین و خوشمزه ترینش مال من بود . بعدتر وصل شد به بوی سبزی خوردن ، بعد بوی صبحانه با پنیر سفید و سنگک تازه آمد ، بعد بوی گاردنیای سفید باغ آن روزها آمد ، ... و هی رفت و هی مرا با خودش برد .... .
گاهی هم اینقدر خوب نیست ها ... مثلا یک آدمی را من اصلا روز اولش دوست نداشتم . خم شد حرفی به من بزند که یکهو بوی یک خروار جنگل کاج تازه و دور افتاده و خلوت خورد زیر دماغم ؛ کلک من همانجا کنده شد . خیلی ساده . می بینی ، دماغ آدم می تواند ضد آدم عمل کند . یا مثلا الان خواستم توی یک ظرف سبز زیبایی نقل بریزم که با مهمانم با چای بخوریم . بوی بیدمشک آمد و من عجیب دلتنگ خانه شدم ، وقتی یکیمان سینی چای می گرفت و شکلات و خرما و نقل را با هم میاورد که هر که هر چه خواست بردارد . بعدش بدتر شد حتی . بوی هل آمد و من یاد عصرهای قلیان و معجون نعناع و هل کنارش افتادم . و هی دلم یک چیزهای غریبی خواست .
یکی گفته بود چقدر سخت است اینجور . که آدم هی اینجوری حس کند چیزها را . من اما روزهای سرماخوردگی ام که کم هم نبوده و نیست را به یاد میآورم و مقایسه می کنم . روزهایی که که بوی تقریبا خیلی چیزها نمی آید . اه . زندگی خیلی بی مزه می شود اینجور موقع ها برای من . و بعد می بینم که وای ، نه . زندگی در دنیای بدون عطرها ، مثل زندگی در دنیایی بدون رنگ است . هیجان ندارد ، یادمان ندارد ، *سلولهای خاطره ای ندارد ... . خاطرات من ، حتی آنها که خوشرنگ نیستند ، بوهای مختلفی دارند و این نفس اتفاقات را ، بودن را، نفس هستی را برایم گاهی عجیب ، گاهی آرام ، گاهی قابل تحمل و حتی در اوقاتی بسیاردوست داشتنی می کند .
* سلولهای سیستم ایمنی فعال ، بعد از تحریک شدن توسط هر عامل خارجی آلوده کننده ، تعدادی سلول تخصصی از خود به جا می گذارند که همیشه در جایی از بدن پنهان می مانند این سلولها غیرفعال و غیر قابل دسترسی ولی همیشه آماده اند . به محض مواجهه با همان عامل ، به سرعت آستانه تحریک را می گذرانند و واکنش تدافعی نشان می دهند .

No comments: