9/08/2009

این هفت سالگی ناتمام

کسی فکر نمی کرد که منِ پارسال ، که با کفش پاشنه بلند و مقنعه طوسی ، سعی می کردم بزرگتر و موجه تراز خودم به نظر برسم، که صورتم به مدرسهای قابل احترام بیشتر شبیه باشد تا دانشجوهای سال دوم ، امروز ، توی خیابان دوچرخه قرمز نو ام را برانم و هی جیغ بکشم . سر بخورم توی چمن ها و جیب هایم را پر از آلوی جنگلی کنم که این بی سلیقه ها نمی دانند چه نعمتی است روییدنشان کنار جدول خیابانها . با جیب آلویی و موهای ژولیده و خنده پهن ، به قول لاله ؛ هاری کنم . ادامه هفت سالگیم را بگیرم و بیایم خانه . چای لاهیجان دم کنم . شیرینی بخورم و دست و بالم نوچ شود . حالا اگر آخر شب ، مجبور باشم که خستگی در کنم و ایمیل چک کنم و کمی خانه داری کنم و ملافه ها را توی ماشین بیندازم و ماگ قهوه ام را خوب بسابم ، حساب نیست . حساب این است : ادامه هفت سالگی یک زن ، وقتی محقق می شود که بعد از هشت ساعت از این کلاس به آن آزمایشگاه و از این مغازه به آن فروشگاه دویدن ، خستگیش را زیر دوش آب از یاد ببرد و دوباره برود توی پارکینگ دوچرخه ها ، تا آن قرمزی خوشرنگ را و زنگ سیاه را ناز کند . قفلش را برای بار پنجاهم چک کند و مثل خلها برای خودش لبخند بزند .... اصلا گاهی باید هفت سالگی دوباره طی شود . دوباره تمام شود . گاهی باید آدم بهانه کوچکی داشته باشد که توی دنیای جدی ، مصداقش بشود : مثل خلها ! . گاهی آدم باید دست و بالش را نوچ کند و دوباره دلش خوش و خنک باشد از یاد اینکه فردا آلوهای جنگلی منتظر زنی هفت ساله اند که راهش را به سوی آنها کج می کند .

No comments: