tag:blogger.com,1999:blog-6146033811712015094.post287550902277113816..comments2024-03-12T08:17:59.786-07:00Comments on November 25: دم غروب ساکت می شد مادربزرگ. می گفت پنجره ها را باز بگذار ...* ایاز می آیدS*http://www.blogger.com/profile/16370829274545358589noreply@blogger.comBlogger1125tag:blogger.com,1999:blog-6146033811712015094.post-36679926886960249852012-06-23T02:53:01.718-07:002012-06-23T02:53:01.718-07:00نوشتن از بهار نارنج و بارور شدن نفس های شبانه و رن...نوشتن از بهار نارنج و بارور شدن نفس های شبانه و رنگهای تابستانی<br />...<br />این ایاز - عیاض؟ - داستانی داشت در کودکی من. برف بازی فردای متوقف شدن برف و غروب باریدنش ممنوع بود. ایاز بود و سرمای استخوان سوزش<br /><br />ممنون از یادآوری هات<br /><br />سولاپلویی<br />solitude.blogsky.comAnonymousnoreply@blogger.com