1/30/2017

...بهتر از آب روان...

حدودا سه ماه قبل از امتحان جامع، دو نفری آمده بودند خانه جدیدم در شهر جدید. فردایش، صبح اول وقت باید می رفتم اداره مهاجرت. تاریک روشن صبح بود که برایشان یادداشت گذاشتم و وسایل صبحانه و قهوه ترک که کشف جدیدش بود را دم دست. وقتی برگشته بودم، همه جا مرتب بود و برایم یادداشت تشکر هم گذاشته بودند همراه وعده دیدار تا "روز بزرگ".
روز امتحانم، پسر آمده بود و دختر نه. چند ساعت قبلش، نوشته بود که سرمای خیلی سختی خورده و نمی تواند خانه را ترک کند. برایم "عشق فرستاده بود و نماینده اش را همراه یک گلدان ارکیده نایاب" که بسیار دوست داشتم/دارم.
وقتی آخرجشن فهمیدم که همان صبح سه ماه قبل، یواشکی رفته سر کمدم و یک کلاه پیدا کرده که دور سرم را اندازه بگیرد تا برای روز فارغ التحصیلی، زیباترین کلاه دنیا را داشته باشم جوری که انگار از ازل روی سرم دوخته اند؛ قند در دلم آب شده بود، اما همچنان ته دلم ابری بود که کاش می شد به عنوان بهترین دوستم توی مراسم من باشد.

شنبه قبل، در کمال رخوت، روی مبل ولو بودم که صدای در خانه و پشت بندش جیغهای بلند آمد. سکته کرده و لرزان رفتم دم در که دیدم خودش و چند دختر دیگر از دوستان صمیمی ام در لباس پلیس با دستبند و حکم جلب و کلت کمری، ریختند سرم و لباس راه راه تنم کردند و یک تور عروس انداختند سرم و مرا بردند مهمانی مجردی ام. همگیشان در شهرهای دیگری زندگی می کنند. می توانستم حدس بزنم برای اینکه قبل از ظهر و سرساعت مشخصی برسند اینجا، چقدر قطار عوض کرده اند و راه آمده اند. ذوق دیدنشان بعد از مدتها به کنار، تمام برنامه های آن روز را جوری چیده بودند که نهایت تفریح را حین مراعات حالم داشته باشم. روز و شبی بود که تا آخر عمرم شیرینی اش به کامم می ماند. نه به خاطر جاهایی که رفتیم و کارهایی که کردیم. بخاطر آنهمه فکری که کرده بودند تا کسی با وضعیت من هنوز بتواند احساس زیبایی و جوانی و سرزندگی کند. همان روز و فردایش، تمام مدت به هر بهانه مرا در آغوش کشید و به شکمم دست زد و ذوق کرد. عکسهای سونوگرافی را جوری با شادی از ته دل نگاه می کرد انگار خواهرم باشد. انگار خودم باشم. یادم هست اصلا  روز اولی که به دوستانم خبر داده بودم، او بود که بلافاصله از سر کار رفت یک جای خلوتی تا به من تلفن کند. تمام مدت هم از شادی میخندید و گریه می کرد...
حالا هم دو تایی در آشپزخانه بودیم و بقیه دخترها در سالن بودند عین قدیمها. داشتم گوجه خرد می کردم و او برایم با آن لهجه شیرین مدیترانه ای از در و دیوار حرف میزد.یکهو بی مقدمه گفت: راستش یک چیزی هست که میخواستم حضوری بهت بگویم. شب قبل فارغ التحصیلی ات، من جنینم را از دست دادم. یک ماهه بود. ببخش مرا. حالم جوری نبود که در جشنت شرکت کنم... داشت توضیح میداد و نمی دانم چرا عذر هم میخواست! و من گوجه و کارد در دست، خشکم زده بود. مطمئن بودم تا بغلش کنم جفتمان گریه می کنیم. پس مثل یک تکه چوب به ظرف جلویم خیره شدم انگار جدی ترین شیء دنیاست. یادم هست چرندترین حرفی که به ذهنم رسید در لحظه را گفتم؛ که حال همسرش آن روز جوری بوده که من متوجه هیچ اتفاقی نشدم. گفت:  بله، ما فکر کردیم دستکم یکیمان "باید" آنجا باشیم. وقتی داشت می آمد جشنت، انگار ماسک زد روی صورتش که کسی چیزی نفهمد. تمام مدت اما حواسش به من بوده و برایم می نوشت و حال می پرسید. هنوز هم کسی جز پزشکمان نمی داند که چه روزهای سختی داشتیم...

خب من چه می توانم بگویم الان؟ اینکه گاهی آدمها مرا بدجوری مبهوت می کنند. قلبشان، روحشان و جوهرشان، به کیفیتی است که کلمه ندارم برای توصیف. کسی که در اوج ناکامی اش، بتواند هنوز پاسخگوی خبر خوشت باشد، کسی که روزی اگر تو از خودت بگویی، او فقط خودش را نبیند، آخ کسی که فقط شریک غمهایت نباشد و تو با خیال راحت بتوانی در شادی ات هم کنارخودت داشته باشی اش...چقدر کم است. چقدر گران است. چقدر کسی که چنین آدمهای نادر گرانی را در زندگی اش ملاقات کند، نیکبخت است. نیکبختی، کلمه کوچکی است برای توصیف آنچه که در قلبم می گذرد وقتی به چشمهای قهوه ایش فکر می کنم. من دوستانی دارم، بهتر از آب روان...

1/28/2017

روزمره

1_ پشت در اتاق پذیرایی، یک لباس پف پفي سفید آویزان است. بعد از بارها اندازه گیری و به روز رسانی اطلاعات خیاط چینی-آلمانی از اندازه کمر و دور سينه، کماکان داخلش گم شدم وقتی پوشيدمش. شاید هم دلیلش این بود که به پوشیدن پف عادت نداشتم و فارغ از ابعاد، در هر حال فکر میکردم دارم در رودخانه ای از پارچه و تور شنا میکنم. چون توی عکس ها که همه چیز به نظر ساده و عادی است.  
2- روزی رسید که لازم شود به آشپزهای موبور، دستور پخت باقالی پلو و مرصع پلو بفرستم و یک ظرف غذای نمونه هم بپزم جهت بک آپ که یکهو جلوی مهمان ها برنج شفته چینی نگذارند.
3- شبها اکثرا دلدرد میگیرم. مدتهاست هم که خوب نميخوابم. به برآمدگی کوچک شکمم دست می کشم و هر چیزی به ذهنم برسد به زمزمه میخوانم. بعد میشود لااقل برای ساعتی خوابید.
4- یک رفیق هنرمندی دارم (نمیدانم به دوستی که تازه چند ماه است می شناسمش ولی از همه زندگی اش برایم حرف زده میشود گفت رفیق یا هنوز زود است؟) که مرخصی گرفته و دارد تک تک وسایل یک سفره عقد ایرانی را با دست میسازد. عشقی و دلی و مرامي به پیشنهاد خودش. فارغ التحصیل رشته صنایع دستی است. اینجور که معلوم است، رشته اش را خیلی دوست داشته چون کارهایی بلد است که در دانشگاه یاد نمی‌دهند. سفره های عقد در ایران را یا میخرند یا کرایه میکنند. کاسه نبات و شمع و نان و ظروف دستساز آجیل را من که جایی ندیده بودم هیچوقت.
5- صبح که بیدار شدم، آفتاب زمستانی پهن بود. دیدم روی میز آشپزخانه، برایم یک پاتیل شیرموز تازه که بدون ثعلب و افزودنی، مثل آدامس کش می آمد حاضر است. دو لیوان شیشه اي هم منتظر آب پرتقال دست افشار. احوال آرام روز شنبه.
6- سنجابها درخت بی برگ را دوست ندارند. اما همین حوالی هستند. بهار برسد، دوباره به لانه باز می گردند.

1/18/2017

و اینگونه، برلوسکونی و احمدی نژاد و ترامپ می شوند همه کاره یک مملکت

یکی از دوستانم توصیه کرد که بروم در فلان صفحه عضو شوم که جواب سوالهاي احتمالی ام را در میان سوالات و تجربه های مادرهای باتجربه بگيرم. اولش که چند روز منتظر ماندم تا درخواست عضويتم پذیرفته شود. بعد حدود پنج دقیقه مطالب را اسکرول، و بلافاصله گروه را ترک کردم. باورم نمي شد پروفايلهاي به این پر و پیمانی از سوابق تحصیل و شغل، در سال دوهزار و هفده میلادی، درگیر سوالات مربوط به محل سوراخ کردن گوش نوزاد هفت ماهه، عکاسی از بچه ها در ژست های بزرگسالانه و یافتن دکوراتور برای تزیین اتاق خواب کودکشان به شکل سرزمین پریان باشند، باورم نمي شود که علیرغم اینهمه کتاب و مقاله و فیلم، هنوز حق کودک به عنوان یک موجود زنده بر بدن و فضای اطرافش همه کشک است.
دلم پیش نوزاد دختری است که "مادرش دوست دارد گوشواره آويزانش کند که قشنگتر باشد". غصه ام شد از دیدن ترند عکسهای کودکان گیج و مات روی خروارها عروسک و تور و صندلی های لوکس و ناراحت. تا جایی که یادم می آید، هرگز دلم نمی خواست مرا در اتاقی بخوابانند که روی تک تک دیوارهایش از قبل برایم نقاشی انتخاب کرده اند و به جای من فکر کرده اند چه چیزی را دوست داشته باشم و قشنگ بدانم. خواه پرنسس و پری دریایی،  خواه هواپیما و شورلت. یادم هست چهار یا پنج ساله بودم و مجموعه میز تحریر و کمد لباسی در اتاقم بود با چوب اعلا ولی دست دوم. کودکی که قبل از من صاحبش بود، روی درهای کمد چند برچسب از کارتونهای والت دیسنی چسبانده بود. روزی که قدم رسید به برچسب ها، همه را کندم از بیخ. جایش برچسب های خودم را چسباندم که فرق چندانی هم با اولیها نداشت، ولی سلیقه خود من بود. 
باورم نمیشود هم نسلی من، چطور درکش به چنین مفهوم ساده ای نمی رسد که کودکش یک انسان کامل فقط در ابعاد کوچکتر است؟ که اصلا باید خودش صاحب سبک و سلیقه شود. زمانی میرسد که به عنوان یک موجود با روان سالم، چیزهایی را دوست خواهد داشت و چیزهایی را نه. چطور یک والد این را نمی فهمد که برای کودک سه ساله دکور به آن پیچیدگی براي اتاق خواب واقعا کار صحيحي نيست؟ اصلا درست کردن سرزمین شاه پریان یا قصر باکینگهام در اتاق کودکی که هنوز حتی شخصیتهای مورد علاقه خودش را انتخاب نکرده و در مورد احساسش تصمیم نگرفته، جز جنبه سرگرمی و "ما اينيم" گفتن به مهمان های بزرگسال که برای شام می آیند چه سودی دارد؟ 
کاش همانجور که برای رانندگی کردن، یافتن شغل، پذیرفته شدن در دانشگاهی معتبر،... باید زمین و زمان را برای اثبات لیاقت به هم دوخت، کسب شایستگی برای بچه دار شدن اینقدر فیزیکی و بی در و پیکر و دلبخواهي نبود.

1/15/2017

Mein kleiner Fighter

دیگر به لگدها عادت کرده ام. جوری شده که تا روزی چند بار کتک نخورم، خیالم راحت نمی شود. گاهی دست یا پای بسیار کوچک و ظریفی را تصور میکنم که بی دلیل و بادليل همه توانش را جمع میکند و به دیوار لانه اش ضربه میزند و خودش را ابراز ميکند. ضربه اش نشانه از خیلی "بودن" است. دیگر به بودنش، به همیشه بودنش عادت کرده ام. همه جا با هم میرویم و حتی وقتی که خوابم چشم و گوش و زبانش هستم. همه اوقات و احوالم را دارم با او قسمت میکنم.
فکر میکنم بعدها دلم برای این گونه میزبانی ام خیلی تنگ شود.

1/10/2017

از "تاثیر موتزارت" تا هر ناله شبگیر این گیتار محزون


واحدهای نورولوژی داشتیم که معمولا سخت و پیچیده ولی در عین حال جذاب بودند. بین تمام سرفصلها، خوب در خاطرم مانده که چند ساعتی را باید در باره اثر موسیقی کلاسیک بر شکل گیری و کارکرد نورونهای مغز جنین سمینار می گذراندیم. مثالهای جالبی داشت که از حالت صلبی" درس و مشق" مجزایش می کرد هر چند که آن موقع ها من فقط به فکر پاس کردن واحدهای سخت و در عزای امتحانهای پنج ساعته ام بودم.
حالا اما وقتی دو عدد زیست شناس با کوله بار درسها و مشقها و تئوری ها روی دوش، دارند زندگی واقعی را فضاسازی می کنند، اوضاع فرق می کند.
می دانیم که کم کم از چند روز پیش می تواند بشنود. پرده گوشش تشکیل می شود. ساختار حلزونی گوشش شکل می گیرد. به صداها واکنش نشان می دهد. چند روز است که خانه در دستهای موتزارت و چایکوفسکی شناور است. گاهی البته من تقلب می کنم و می روم سراغ پلی لیست قدیمی ام و ویگن و فرهاد تا شب میخوانند. کل جریان بهانه مبارکی است در این زمستان خاکستری. تکلیف اجباری شنیدن موسیقی، برای من یکی سخت دلپذیر است.

توت فرنگی زمستانی

خیلی سال از آن دم غروب ميگذرد. توی چت به امیر نوشته بودم مساله این است که روزی کسی من را بغايت دوست داشته بود و الان روی دیگر سکه است. دو روی سکه اش آنقدر با هم فاصله دارند که من مطمئنم دیگر هرگز، هرگز چنان دوست داشته نخواهم شد. من اصلا الان خودم را نگاه میکنم و میبینم دیگر حتی دوست داشتنی نیستم که بخواهم شکل دیگری فکر کنم. 
نوشته بود: دوست داشتنی نيستي؟ آدم اشتباهي را انتخاب کرده بودی وگرنه آدم درستش کار را به اینجا نمی کشاند هرگز. روزی آدم درست، تو را میگذارد روي سرش! باور کن!
الان یادم نیست که حرفش را باور کرده بودم یا نه. یادم هست که در نهایت "غمگین بودن" ممکن می زیستم و حتی از خودم رهایی نداشتم. گویی یک زندان بودم و همزمان زندانی و نگهبان دیوارهایش.
چند شب پیش، یک فیلم سرخوشانه از کریسمس یک خانواده شلوغ می دیدم. بیهوا گفتم کاش هندوانه داشتيم! آن بیرون از شاخه ها قندیل آویزان بود.
فردا شبش، یک ساعت و خرده ای دیرتر رسيد و وقتی در را بست یک موج هوای سرد با خودش آورد. توی دست یخ کرده اش یک کیسه بود با جسمی گرد داخلش. نفس زنان کیسه را گرفت طرفم: تقریبا همه مغازه ها را تک تک گشتم. گویا الان فصل هندوانه نیست...