5/20/2016

when the damage's done, then the new day's begun...

 به قول آقای تراویس؛ یک شب حتی می تواند کل زندگیت را دگرگون کند، بهتر کند یا بدتر. فردا صبحش که زنده ماندی، دیگر یاد گرفته ای که به بی رجعتی. یاد گرفته ای که بازنگردی به آنچه که روزی داشتی. یاد گرفته ای که مواظب آنچه ماند و می ماند باشی. و این؟ بله بد است. چون بهای گزافی دارد و رسم سختی است. بها را دادی و رسم را آموختی. به همین سادگی؟ نه اصلا ساده نبود.



One night can change everything in your life
One night can make everything alright
One night can turn all your colors to white
One night - it's easier said than done
Turning and turning but never returning
To what you once had
Learning to care for the ones you hold dear
But it's too...it's too bad

5/10/2016

از جاده سراوان تا اتوبان آ هشت

من از سالهای نوجوانی به بعد با پدرم اختلاف فکر و منش جدی داشتم. در موارد خیلی معدودی با هم موافق بودیم. در موارد معدودتری نشستیم روبروی هم و منطقی حرف زدیم. در موارد خیلی متعددی با هم یکی به دو کردیم. قهر کردیم. دوباره آشتی کردیم و باز از نو. آنجور که بودیم و رفتار کردیم نسبت به هم، دلایل متعددی دارد.

با این وجود، در اینکه مرا پیوسته خیلی خیلی خیلی دوست می داشت هرگز شک نکردم. حتی وقتی صدایمان بلند می شد و من مطمئن بودم که دیگر با او حرف نخواهم زد.
اگر قرار باشد فقط و فقط یک نشانی بدهم از اطمینان اینکه مرا چقدر دوست داشته؛ از آن غروب پاییز می گویم که با گلو و گوش دردناک شال پشمی پیچید دور خودش و من و دوستم را طبق قرار قبلی برای عکاسی برد جنگلهای سراوان. وسطهای جاده، راه گلویش گرفته بود و جوری سرفه های جانخراش می کرد که هنوز بعد سالها یادم مانده. می ترسیدیم توی جاده چپ کند. گوش و گونه اش سرخ سرخ، سرفه می کرد پیوسته و توی جاده پاییز زده می رفتیم. آن روز ما عکاسی کردیم و او لابد خیلی درد داشت در استخوانهای ذات الریه کرده اش. همان روزی که نشانی من شد برای سنجیدن "بدون شرط". همان روزی که عکسهایش را چاپ کردم و همه برگها و شاخه هایش را نگه داشتم.
آن سالهای شلوار پاچه گشاد و زبانه کتانی فضایی و تخلیه یک کاسه ژل بر سر، یک نوشته ای از قهرمان محبوبم مایکل جکسون (ببخشید دیگر) میخواندم که از ازدواجش با لیزاماری پریسلی نوشته بود. زبان انگلیسی ام در حد اکابر بود. مقاله را دادم مادرم ترجمه کند. خط اولش اینجور بود: "دختران جوان معمولا همسرانی شبیه پدرانشان انتخاب می کنند". بعد دیگر رفته بود شرح عروسی و ماه عسل بوداپست و خانه های کنار دریا را داده بود که آن موقع البته دانستنشان برای من از هر اطلاعاتی در جهان، حیاتی تر بود. من اما مطمئن بودم خط اول مقاله اشتباه است چون صد در صد می دانستم با مردی شبیه پدرم  هرگز هرگز هرگز ازدواج نمی کنم (آن موقع همه راهها برایم به ازدواج ختم می شد. چهارده ساله بودم. خام. تازه.)

هفته گذشته، توی جاده سرسبز و پرشکوفه ماه می، به آن غروب پاییز سراوان، آن شال پشمی سیاه و گوشهای سرخ، پرتقالی که برایش پوست کنده بودم لابد برای التیام گلوی دردناک، به آن مقاله که مادرم میخواند و ترجمه می کرد و چشمهای کنجکاو خودم، به آن روزها خیلی فکر کردم. توی جاده می آمدیم و لباسها و کفشها و ادویه و تابه و کتابها همه پشت ماشین بار زده؛ همسفرم با تب و گلوی گرفته از آنفلوآنزا آمده بود تا بار مرا ببریم و اسبابم را بکشیم.
فکر کردم من شاید از خیلی سالها آگاهانه مطمئن بودم که چه جور طرز فکر یا رفتار یا روند تصمیم گیریها را در زندگیم و برای کسی که همراهی ام کند نمیخواهم، اما همچنان ناآگاهانه دنبال "بی شرطی" دوست داشته شدنم بودم چون دیده بودم که چه شکلی است.
خط اول آن مقاله از مجله رنگی و "خارجی" زرد و خز آن سالها، همانقدر که اشتباه بود، همانقدر هم درست بود. دستم به چهارده سالگی خودم نمی رسد هرچند که برای خودم توضیح بدهم چرا و چگونه.