1/22/2016

حق هر انسانی است که بداند چه کسی و چه چیزی "کیم چی" است

در یک جلسه غیررسمی، پست داک گروه اکولوژی مکس پلانک برای تلطیف فضا، یکهو از غذای سنتی کشورش مثال زده بود و حتی سری عکس مرتبط از لپ تاپش نشان همه داده بود. پست داکهای مکس پلانک به شکل غریبی ارباب کلماتند. این هم که خداوندگار آب و تاب. به شرح و تفصیل جوری توضیح داده بود که من کاملا فهمیده بودم نسبت کشور کره به غذای کیم چی، مثل نسبت گیلان است به انارآویج یا نسبت تبریز است به کوفته. جلسه که تمام شده بود، عکس ها اثرش را روی مغزم گذاشته بود. گرسنه شده بودم جوری که می توانستم یک رستوران را با صندلیهایش ببلعم.
به ظاهرم نمی آید اما من بسیار موجود شکم پرستی هستم. بعدش دوره افتاده بودم به پرس و جو که کی بلد است کیم چی برای ما درست کند؟ تنها انسان کره ای که می شناختم سیندی بود. اسم سیندی هم طبعا سیندی نبود، یک چیزی بود مثل یک آوای خاصی از ته حلق و بعد نوک زبان. جوری پیچیده و کمپلکس برای همه ملیت ها که خودش همه را راحت کرده بود با انتخاب سیندی. یک روز تا دیدمش گفتم سلام. کیم چی چیست و چرا؟ گفته بود گریه اش می گیرد الان بسکه این خوراک لذیذ است و بسکه مقدس است و بسکه باید آداب دو هفته ساختن! و سپس سرو کردن و خوردنش رعایت شود.آیا من دلم آمد از او سراغ این غذا را بگیرم؟ آیا اینهمه بی رحمی چرا آن هم امروز که او ناهار سوپ دارد؟ از اویی که حتی برنج (شفته و داغان کره ای) ها را هم بلد نیست بپزد؟
پاسخ سیندی دردی را دوا نکرد، بلکه آتش اشتیاق مرا دامن زد. دیگر هر رستورانی رفتم سراغ گرفتم که خب یا نداشتند، یا نشنیده بودند یا متعجب بودند که من دنبال چه چیزی در کجا می گردم. یک بار هم یک کره ای دیگری را ملاقات کردم که آب پاکی را روی دستم ریخت و با تاسف و جدیت گفت  اسباب و ادوات کیم چی اصل فقط در کره یا یک شهر خیلی بزرگ با رستورانها و فرهنگ کره ای یافت می شود. اینگونه بود که کیم چی و دریغ و حسرتش بیخ گلوی ما ماند که ماند. 
روز اول اقامتم در نیویورک، صاحبخانه داشت توضیح می داد که چی را کجا پیدا کنم. بعد پرسید گرسنه ام؟ درهواپیما چیزی خورده ام؟ اگر نه یک ظرف کیم چی توی یخچال هست!!!
عین معجزه مثلا وقتی انتظارش را هم نداری می شود معجزه در معجزه. باورم نمی شد چنین اطلاعاتی با چنان لحن عادی بی خیالی به من داده شود. شیهه کشیدم که وااااای بله حتما. کیم چی؟ واقعی؟؟؟ بله ؟؟
له و لورده بودم بدانم این موجود زیبای توی عکس و لذیذ در خاطره سیندی و آقای پست داک و نایاب در هر جا، چیست واقعا.  
طرف که اشتیاق مرا دیده بود با نیش باز ظرف بزرگ در دار و سنگینی را از یخچال آورد گذاشت وسط میز با یک بشقاب گود و یک قاشق. از مابقی ماجرا، فقط یادم هست که اتاق با همه وسایلش دور سرم چرخیده بود وقتی در ظرف را باز کرده بودم. انگار یک رختکن فوتبال درست بعد از مسابقه به ابعاد ظرف فشرده شده بود و یک ماه هم از پلمپش می گذشت. مهوع ترین حجمی که بشود نگاهش کرد. صاحبخانه تا دو روز هر بار مرا می دید قهقهه می زد. دیگر تفریح می کرد که با من چک کند آیا واقعا من نمی دانستم کیم چی از کلم گندیده و کپک رویش ساخته می شود؟
سفر به آن درازی از خانه خودم  تا خانه ای در بروکلین راه لازم بود که بفهمم آنچه چنان مشتاقانه در جستجویش بودم و آن همه در وصفش شنیده و دیده بودم، دقیقا همان چیزی بود که نفرتم را برمی انگیخت.
گاهی، آنچه که جامه می دریم و دریا می نوردیم و بالا و پایین می پریم و بال می زنیم برای رسیدنش، دقیقا همان چیزی است که نه تنها در زندگیمان کم نداشتیمش، که اصلا بهتر بود گذارمان به هم نیفتد.

1/18/2016

if one can't do right, means it's the wrong one

بر اساس دیده های خودم می گویم (اگر کتاب و درسش را خوانده اید شما درستش را بگویید) که یک تیپ شخصیتی هم در نژاد انسان یافت می شود که نه تنهایی را دوست دارد نه انقیاد هر رابطه را. یعنی تمام عمر این گونه در شیفت کردن بین دو فاز نالیدن از تنهایی و گشتن پی راه برون رفت از رابطه می گذرد. خودشان را می کشند و زمین را به آسمان می دوزند که رابطهه! سر بگیرد بعد جان طرف را به حلقش می کشانند تا از دستش خلاص شوند. از همان فردا روزش که ''رسیدند و فاتح شدند و خود را به ثبت رساندند''، دایم در حال پیش بینی چگونه تمام کردنش هستند. کلا خود به حساب همه چیز و همه کس میرسند قبل اینکه به حسابشان رسیدگی شود. جالب اینجاست با اینکه نشانه های بیماریشان را می دانند و تومار اسامی قربانیان تارو مار شده را توی جیبشان می گردانند، خودآگاهانه اسمش را می گذارند سرمایه گذاری بد یا  تجربه مندی یا حتی باحال بودن! با اینکه می دانند آدم نگه داشتن و نگه داشته شدن نیستند اصرار عجیبی هم دارند به تکرار و تکرارش. اصرار عجیبی دارند به گرفتن قربانی های جدید تازه نفس.
خلاصه که خوشبخت کسی است که از اینان، که از این پکیج هفتاد و هفت بلای یکجا به دور است.

1/16/2016

Little House on the Prairie

از بین چندین زن که در من زندگی می کنند و حتی چند تن را هنوز نمی شناسم؛ یکیشان خیلی پررنگ و بزرگ و واضح است. نه معماری مدرن دوست دارد نه بلوز یقه شومیز و شلوار می پوشد. نه می رود کنفرانس نه با دوستانش می رود بار. نه بلندپروازانه  و مصمم دنبال دیدن اسمش توی ژورنالها است نه هی توی سرش نقشه سفر وخطر می کشد و روی انجام شده هایش خط.
یک زن خانه دار است با لباسهای خیلی ساده و محافظه کارانه. موجودی است که تلاش برای آبادی یک خانه و گرمایی که آن بیرون نیست و خانه مهیاش می کند، بزرگترین تصمیمات هر روزه اش را رنگ می زند. با شال پشمی دور شانه در همه گوشه ها حضور دارد و سبکدلانه شاد است که قهوه اش همیشه آماده و اجاق آشپزی اش همواره روبراه بوده. پاکیزگی لباس ها را بو می کشد و حواسش به صیقل قاشقهاهست. او زن همان خانه ای است که من هر روز صبح از آن می زنم بیرون و غروب دوباره سر و کله ام پیدا می شود. زنی که توی حضور نرمش منتظر من می ماند که از راه برسم و لباس رسمی ام را عوض کنم. منتظر می شود تا موهایم را خلاص کنم و خودم را از شر ساعت و کمربند. اوست که با قدمهای چابکش زمزمه کنان چای می ریزد و نقش کاموای تازه دست گرفته را نشانم می دهد. این زن کنار باقی زنهایم نفس می کشد و از همه شان فربه تر و زنده تر است. اگر نباشد دل خانه بدجور می گیرد. اگر نباشد چراغها روشن نیستند. این همان زنی است که همیشه توی خانه منتظر بازگشت من می ماند چون می داند که من همیشه به او باز می گردم

1/10/2016

To start a new brand ending...

من لازم داشتم که آدمهای دور و برم را تا حد زیادی تغییر بدهم که خودم رفتاری درست تر یاد بگیرم و تمرینش کنم.
لازم بود دوستانی هم داشته باشم که از دوست و شخص غایب فقط احوال بپرسند و شرح و نظر خاصی از شکل زندگی، رفتار، خانواده، لباس پوشیدن، روابط خصوصی و حقوق ماهیانه ندانند و نخواهند. 
طی بسیاری سال، آدمهایی می شناختم که بعد از حضور در هر محفلی؛ تازه شب چره می کردند به شرح و مرور همه آدمهایش که فلانی چه بد لباس پوشیده بود و بساری چه آبی زیر پوستش رفته بود و بهمانی چه سوتی بدی داد. لازم بود بالاخره با کسی زندگی کنم که بعد از تمام شدن هر بزمی یا بعد از رفتن هر مهمانی سر دلش برای موشکافی منش و لباس و کلمات  افراد حاضر در جمع باز نشود.برایش اینها جالب نباشد. و البته که بسیار لازم بود از تمام آدمهایی که به این بیماری دچارند فاصله نجومی بگیرم. لازم بود گروه بزرگی از آدمها  را هم ببینم که وجود دارند و واقعی اند و  نظردهنده یا حتی داننده بخش خصوصی زندگی باقی اعضای خانواده، دوستان،همکاران و معاشرانشان نیستند.
لازم بود در بین جمعیتی کار کنم که تعداد ازدواج ها و طلاق های کسی، حد گشادی دهان فردی به وقت خنده، عمق یقه و سانت دامن فردی موضوع بحث و توجه و ملاک باحالی و بدحالی و خوبی و بدی اش نباشد. لازم داشتم که ببینم و یاد بگیرم چه وقتی می توانم مقابل حرف و سوالی که دوست ندارم سکوت کنم یا مقابل چه رفتاری خشمگین شوم و چطور قاطعانه بگویم و نشان بدهم که  پا از مرز فراتر گذاشتن کسی لزوما قابل بخشش نیست. لازم داشتم که ببینم خاموش کردن رفتار آدم بی شرم، بددهان، فتان و بی شعور چگونه است و حق من برای طلبیدن عذرخواهی مطلوب تا کجاست و تا کجا نیست.
لازم بود من شکلهای دیگری از رفتارهای گروهای انسانی دیگری را ببینم و یاد بگیرم و به آنچه که سالها در کلام، انگشت ملامت به سمتشان دراز می کردم و در عمل، خودم نیز مکرر مرتکبشان می شدم واقف بشوم. درستش را یاد بگیرم. آموخته را تمرین کنم. شکل بهتری عمل کنم و همواره و در اولویت خاطر خود خوش دارم.

1/09/2016

اوضاع در ارتفاعات کلیمانجارو رو به راه است

احساس مهاجر بودن دارید؟
به آن معنا که آلبرت کامو از واژه "بيگانه" تعبیر کرد، بله، هميشه. اما به آن معنا که از ریشه ام جدا شده باشم مطلقا.من معضلات و مشکلات این چنینی ندارم .وقتی چندبار از ریشه درميآيي، مشکل ریشه تبدیل می شود به مساله ساک سفري که در آن خودت را این طرف و آن طرف می بري. 
* بیست سوال از رومن گری

یک وقتي هم می رسد که کوه های زندگيت را آنقدر جابجا کرده ای، حست جوری است که انگار به معمولی ترین کار جهان مشغولی. دستت روان می شود و همه چیز عادی است