6/15/2015

Piazza Navona

روی شنهای سپید دراز کشیدم و به تولد موجهای جوان که دیرتر، جایی در دوردست سر به آسمان میساییدند خیره شدم. دمیس در گوشم می خواند و با خویش و جهان در صلح بودم. دیدم اگر نه فقط کل یک زندگی را که  اصل '' زندگی کردن'' را می شد وزن و میزان کرد، درازنای آنچه به دست می آمد چندان نبود هرچند که با چگالی زیاد، ژرف و درشت و حاضر و سنگین خودش را به عمق جهان وصل میکرد و لابد همینش اینچنین جذاب است. دیدم آن لحظه و آن مجموعه فراغ بال از بوسه های ممتد آفتاب روی پوستم و موسیقی و حجم آبی روبرویم، حتا شرابی که چند ساعت بعدش طولانی و به دل در پیاده روی های شبانه و بی هدفم روی سنگفرشهای مرمر و کوچه های سرخ و نارنجی نوشیدم، رد لباس آبی سبکم در نسیم خوش شب تابستان تلفیق شده با موسیقی و عطرها و رنگهای گرم، آن گل سرخی که رهگذری به دستم داد، چیدمان بی نظم و شوخ تک تک عناصر حاضر در آن قاب،  آنقدرزیبایم کرده بود که می شد از دور و دید چشمی دیگر به خودم نگاه کنم و روی دستمال کاغذی یک کافه دنج کنج میدان، خطی هم بنویسم از لبخند  زنی که با گل سرخی تازه در دست و قدمهای سبک، از شبی نیلوفری می گذشت ...

6/05/2015

HeLa

ATCC بانک جهانی سلول است. تقریبا هیچ متخصص سلولی نیست که با این بانک کار نکرده باشد. کلیدواژه نمونه سلول را می دهی به موتور جستجو و برایت پیشنهادها را لیست میکند به ترتیب نزدیک بودن با کلیدواژه و قیمت خرید. بعدش باید رفت دنبال ویژگی های سلول-  میشود تعریف کنی  که فقط لیست سلول انسان نشانت بدهد. یا مثلا سلول مورد نظرت سرطانی باشد یا نباشد. فلان مشخصه را نداشته باشد. کند رشد کند. سیاه باشد یا رنگدانه نداشته باشد.
بعدش نوبت تاریخچه می آید. نشانت می دهد که این سلولی  که آمارش را گرفتی، از سینه زنی جوان و سفید پوست در ایتالیا جدا شده چهل و هشت سال پیش. از ریه پیرمردی مسلول در اکوادور به سال ۱۹۱۵. همین هفت سال قبل  از خون کودکی سه ساله در ژاپن... تو هم هر کدام را میتوانی بخری و ظرف سه و چهار روز، نسج آدمی که دیگر نیست زنده و حاضر و استریل روی میز کارت باشد با مهر مخصوص اداره پست برای مرسولات خیلی مهم. اینجا دیگرآنچه هست اسمش  سینه آن زن و ریه پیرمرد و خون آن یکی کودک نوپا نیست. یک شماره دارد و چند حرف اختصاری و یک سری اطلاعات . که از هیچکدامشان هم صدای خنده و گریه آدم پشتشان نمی آید. کسی در این گوشه از دنیا با آنها عکسی و خاطره ای ندارد. کسی آنها را نمی شناسد. کسی نام  معشوقشان  و رنگ چشمها و لالایی مورد علاقه شان را نمی داند چون دیرزمانی مدید یا دستکم چند وقتی است که دیگر جایی روی این زمین راه نمیروند و لمس نمی شوند هرچند که خلاصه وجودشان، صفات دیدنی و نادیدنیشان، همه اطلاعات وراثشان خلاصه شده در یک سلول نادیدنی و خفته اما چنان تپنده و زنده که غیرقابل انکار و مصرروی میز است.

یکی از معروفترینهایشان هم سلولهای هلا است. هلا را همه پژوهشگران سرطان میشناسند. سلولهای هلا محبوب همه دانشجوهایی است که دلشان میخواهد یک روز مانده به  آخر هفته سلول را کشت بدهند و اولین روز هفته بعد یک فلاسک پر و پیمان سلولهای پر جنب و جوش و زنده داشته باشند برای آزمایش. چون سلولهای هلا اشتباه نمی کنند. چون بی خیال زندگی نمی شوند. هرگز بی دلیل نمی میرند یا لااقل نیم قرن است که اینطور نشان داده اند. نیم قرن است که دایم میزایند و زاییده می شوند. خشن. مصمم. بارز. بارور. اگر قرار بر طراحی اسمایلی برای این سلولها بود، من پیشنهاد میکردم اسمایلی شتر جوان بهار مست ...
یک فلاسک کوچک سلول دختر هلا روی میز است. هیچکس نمی داند حاصل چندمین میلیارد بار تقسیم سلول از اولین توده سرطانی نامیرای جهان است. حاصل و همگون اولین سلول نامیرای جهان جدا شده از رحم هنرییتا لکز سی ساله زیبا. همان که توانسته ظرف چند ماه چنان خودش را در رحم هنرییتا به صدها هلای دیگر بازتولید کند بی توقف که  پس از زندگی کوتاه  هنرییتا که هیچ، هنوز که هنوز پس از شصت و اندی سال چنان زنده است که به آفتاب فردا میشود شک کنی و اما به میل او به مکیدن روح زندگی به هر قیمتی که شده، نه.