4/28/2015

* امروز اولین روز از بقیه زندگی من است

زن آرایشگر برعکس همه آرایشگاههایی که در ایران رفته بودم ایراد خاصی نداشت به بافت و سلامت گیسم. حتا از نژاد ایرانی و پرپشتی زلفهایشان حرف زد. طبق عادت ایران پرسیدم به نظرش زیر این موها مریض است؟ موهای دوستم این شکلی نیست چون. دوست روبرویم ایستاده بود و لبخند زد. زن آرایشگر گفت موهای شما دو قصه جداست. او از ساحل مدیترانه، تو از خاور میانه. همه داستانتان فرق میکند موها که جای خود. 
چندین بار چک کرد که مطمئن باشم آیا میخواهم که گیس تا نزدیک کمرم را بچینم؟ مطمئن بودم. دلش نمی آمد. من اما میگفتم کوتاه تر. کوتاه تر ... آخرش باز فکر کرد حیف بوده لابد. دلداری ام داد: دو ماه دیگر بلند میشود.
آمدیم بیرون. دوست با دوربینش هی عکس میگرفت که چه تغییر زیبائی کردی. چندین بار تاکید کرد: یک ساعت طول کشید تا آن همه مو را کوتاه کند! اگر من بودم ده دقیقه ای کار تمام بود. شما ایرانی ها ... حیفت نیامد؟
گفتم من یادم نیست بار آخر که موهای کوتاه داشتم دقیقا چند ساله بودم و چرا داده بودم همه کله ام را تیغ بزنند. عصبانی بودم یا عاصی بودم یا چی بود. آن روز این موهایم را که باور کنی یا نه دو برابر حجمی بود که امروز دیدی، جمع کرده بودند توی کیسه برای کلاه گیس.
از آن موقع تا امروز سالهاست که من این شکلی ام. منی که همیشه از یکنواخت بودن ترسیده ام. آنقدری که هی حواسم را پرت کرده ام که نترسم. بعدش دیده ام در دام یکنواختی زندگی میکنم و حواسم پرت است. 
گفت : شاید اینطوری بهتر باشد. حالا یک تاریخی داری که از نو شروع کردی دوباره. نمادش هم همین موهایت. گفتم دقیقا نمیدانم. نمیدانم شروع است یا پایان است یا ادامه است اما هر چه هست، من شبیه دیروز نیستم و همین قدرش  یعنی که دارم  طبق قوائد خودم زندگی میکنم.
 
* یک جمله بود از فیلم بازگشت طولانی. شاید دیدنش مناسب سن آن کودک کم سالی که بودم نبود؟ اما هر چه بود از همان زمان تا خود حالا عاشق آن فیلم و آن آدمها و آن کلبه و آن کیفیت دوردست عشق ورزی ماندم تا همین الان


4/18/2015

6 feet under

تصور اینکه ما چقدر می توانیم تغییر کنیم، ترسناک است...

4/09/2015

دیگر با همراه اول هیچ کس تنها نیست؟ چه بد

هفده سال و خرده ای داشتم . ترم اول لیسانس در شهری سبز و شمالی . چندین ماهی بود که همراه اول در تهرانی که آن موقع هنوز این توده خاکستری تیره نبود دست مدیرها و مهم ها و بازاری ها و ریش ها و نمیدانم لابد آقازاده ها بود. در شهرستان، هنوز تکنولوژی اش همه گیر نبود. اسمش البته که به ما رسیده بود. بعد یک قراردادی آمد برای مدرسان دانشگاهها که ثبت نام کنند و این موجود را از زنجیر نامرئی که در نظر من همانا فقرعمومی همه جانبه جهان سومی ها اعم از مدیرها و مهم ها و بازاری ها و ریش ها و آقازاده هاست، بکشند بیرون. خانواده من شامل این ثبت نام بودند. یادم هست که قیمت سیم کارت یک چیز نجومی بود و مدرس ها، شامل تخفیف محقری میشدند. سیم کارت که آمد، گوشی را از تهران سفارش دادم با همان استدلال خنده داری که چند سال بعد یک سری آدم از ایران، به مسافرهای  اروپا سفارش لپ تاپ می دادند. توی آن دانشگاه پانزده هزار نفری، اولین موبایل را دستم گرفتم آن هم  نه چون پولدار بودیم یا آقازاده یا مدیر یا شو آف. دقیقا و صادقانه: چون خانواده ام ترس غریبی از تصادفات جاده ای داشتند و دارند. راه بیش از نیم ساعت برایشان راه دور است و اگر در مقصد دور و دورتری شامل شهر یا کشور یا قاره دیگر، از مسافر خبری نرسد، عمیقا و به شدت هول می کنند. صادقانه اش این است که گوشی موبایل برای این دست من بود تا  راه یک ساعت و خرده ای هر روزه تا دانشگاه و مسیر برگشتش از اتوبان کمربندی، کابوس هر روزه آنها نباشد. 
اولین گوشی ام که چند سال بعد با لقب گوشتکوب یاد و خاطره شد، آلکاتل بود. آبی نقره ای. آلکاتل آمد توی کیف من در زمانی که کانسپت تلفن همراه بین آدمهای هجده تا بیست و چند ساله دانشجوی آن روزها، یعنی لاکچری. یا حتا که سبب خجالت (هرگز نفهمیدم چرا) چون چند بار وقتی توی تاکسی زنگ خورد و طبعا مادرم میخواست بداند که رسیده ام یا نه، وقتی توی چاه ویل کیفم دنبالش میگشتم و دینگ دینگش می پیچید و راننده از توی آینه سرک میکشید، پ  به پهلویم سقلمه می زد : اونو خفه اش کن دیگه ....بدو ...  بعد هم یک شبی یک دزدی همت کرد و از دیوار بالا آمد توی خانه! و بردش ...
بعدها، چند سال بعد که دیگر در هر کوره راهی، سامسونگ و ال جی و سونی اریکسون آمده بود، همان وقتی که دیگر آدمها گوشی بازی یاد گرفتند، بعدتر که همراه چندم و سیم کارت اعتباری و شارژ ایرانسل آمد، در تمام آن سالها من هرگز دربند گوشی های خفن نبودم. شاید چون اولینهایش را دست گرفتم؟ ربطی ندارد. '' گفتم به فلانی گوشی از کره ماه! بیاره، شما بلاخره آیفون فایو خریدی یا هنوز سامسونگ گلکسی داری؟ موتورولای ۲۰۱۵، دوربین اولترا پیکسل نداره ، برند فقط اپل ولاغیر''  ... شنیدن اینها هرگز دغدغه من نبود. از همان هفده سالگی تا همین ماه، من هر روز خدا تلفن همراه داشته ام اما راستش هرگز برایم مهم نبود گوشی ام چقدر دیگران را تحت تاثیر قرار می دهد. قشنگترین و ''کیوت'' ترین گوشی هم که زمانی داشتم و هدیه مادربزرگم بود، وقتی از ایران میرفتم دادم به آرایشگر موم انداز که بهم گفته بود چشمش توی گوشی من است. سالهای اول دور از ایران را هم با یک چیزی سر کردم که اگر شما دست کودک ده ساله تان بدهید، پرتش می کند توی جعبه مخصوص اسباب بازیهای زشت...

چند روز پیش، گوشی ام گم شد. سه سال پیش، بار آخری که ایران بودم هم همین دستم بود. هدیه تولدم بود همان حدود سه سال پیش. من هم یک کارت گل و گشاد حافظه برایش خریده بودم و هر چی بود و نبود می ریختم آن جا. که کار اشتباهی هم بود. چون وقتی گم شد، تمام در و دیواری که من ثبتشان کرده بودم از صوت و تصویر و فقط خودم میدانستم که چرا و چه وقت و یعنی چه، از بین رفت ...
 چند روز است که فهمیدم بدون گوشی همراه، تقریبا هیچ شماره ای جز شماره خانه پدری ام در ایران را از بر نیستم. حتا شماره منزل خودم را نمی دانم از حفظ. و چه بد. چند روز است که کسی نمیتواند به من دسترسی داشته باشد مگر که برایم بنویسد. چند روز است که وقت ناهار چیزی را اسکرول نمی کنم. هیچ وزنی توی جیب دامنم نیست. هیچ پیغامی منتظر دیده شدن و خوانده شدن و پاسخ شنیدن نیست. خیلی ساکت است. خیلی خلوت است. و از این یکی من خیلی خوشم آمده راستش ...

روز اول که در ایزوله صدا و تصویر بودم، آنقدر برایم عجیب بود که وقتی غروب رفتم خانه، پریز تلفن را هم کشیدم و ساعتی فقط به پنجره خیره ماندم. یکهو چنان فضا ساکت تر و امن تر و ژرف تر شده بود که فکر کردم چرا کنار پیشنهادی مثل ساعت زمین، ساعت انسان نداریم؟ وقتی که یک آدمی خودش را از باقی جهان و باقی جهان را از خودش قطع کند کمی و ببیند که چقدر ساعتها و ساعتها سرش توی یک صفحه خیره مانده بوده یا گوشش در معرض صداها بوده یا دایم در دامن هیولای خبر و اینترنت و آدم و آدم و آدمها غلت میزده ...

دفترخدمات تلفن همراهم، سیم کارتم را سوزاند و یکی جدید برایم فرستاد که لابد در راه است. گوشی هم دارم نگاه میکنم. همچنان در بند ''گوشی بخرم که همه کف کنیم'' نیستم. این مملکت هم راستش چندان خوراک به چنین حرکاتی نمی دهد. به هیچ جای کسی نیست که شما مدل گوشی همراهتان با کیندل و تبلت توی کیفتان میخواند و به اندازه کافی شیک هست یا نیست.
اما دلم میخواهد این زمان در معرض و در دسترس نبودن کش پیدا کند. شبها کتاب میخوانم قبل از خواب و از دایم حرف نزدن و دایم حرف نشنیدن دیجیتالی احساس قدرتمندی میکنم.از این فضای ناگهانی ساکتی که بریم پیش آمده دارم لذت میبرم و حتا گاهی سعی میکنم تابستان پانزده و شانزده سالگیم یادم بیاید...زمانی که اینترنت عمومی هم نبود و من واقعا در بند خفه شدن خودم یا خفه کردن صدائی نبودم....دلم میخواهد تا قبل از اینکه آمازون گوشی جدید را تحویل بدهد یا سیم کارت نو بیفتد توی صندوق پستم، واقعا یادم بیاد که آن تابستان چه جوری گذشت