2/25/2015

that old train never stops at our town ...

یک سال و خرده ای پیش که زبان آموز مبتدی محسوب میشدم، معلمم کتاب ساده ای معرفی کرد تا فرق و تشابه ریشه افعال زبانهای اسکاندیناوی و آلمانی را بهتر ببینم و اینقدر این دو زبان را با هم اشتباه نکنم. وقتی آموختن یک زبانی را شروع میکنی و در نیمه راه به نفع زبان دیگر رهایش میکنی، تا مدتها  تداخل یادگیری تو را آزار می دهد.
کتاب، بسیار ساده و سرراست بود و نگارشش خاص تازه زبان بازکردگانی مثل من. افعال ساده، در قالب داستان مدام تکرار میشد و مغز اسکاندیناوی شده من، آرام آرام به مسیر تازه خو میگرفت . اما فقط اینها نبود. داستان کتابی چندبرگی، از دید من پتانسیل این را داشت کاملا که یک رمان یا یک فیلم بلند بشود از آن دست که می بینی یا می خوانی و سالها درگیرش می مانی ...

صفحه اول داستان با شرح ظاهر و زندگی و علایق و سلایق زن و مرد جوانی آغاز میشد که آنقدر قفل و کلید بودند تا خودت را ببینی که دارد واقعا حسودی ات میشود. هر دو زیبا، هم سن و سال، اهل ورزش و بازی و موسیقی، اهل کتاب، یاران باب دل. درس و کار هم سطح. خانواده های خوشدل. حتا هنرپیشه های مورد علاقه اشان یکسان. ساعتی که یکی استراحت میخواست، دیگری کتابی میخواند که شب قبل دست دیگری بود. وقت  مهمانی و میل آغوش و معاشرتشان، انگار که در صفحه ساعت ازل حک شده باشد...هماهنگ. همرنگ. همسو. حتی اختلاف سلیقه شان منتج به یک بالانس درست و لازمی بود. یعنی آن چیزی که یکی میخواست و دیگری نه، تهش منجر می شد به هماهنگی. انگار بخواهی خاکستری و قرمز را، گیلاس مارگاریتای پر از یخ و تابستان چهل درجه را، پدربزرگ خمیده و نوه نورس را بگذاری کنار هم. اوج هر تضادی که زیبائی بیافریند.
به وضوح می شد ببینی که این دو کنار هم چه قشنگند. بعد هم یک خواننده خیال پردازی چون من، قبل هر ورق زدنی  کلمات را بیرون میکشید و عکس می گرفت و می برد روی پرینتر رنگی مغزش. دو آدم قدبلند می دید با لباس شب تیره. مثلا مست و خندان که از مهمانی برمی گردند و لابد در راه هم را بارها می بوسند. یا یکشنبه ها در جین آبی و کفش سبک کنار پرچین های حاشیه مزارع بیرون شهر راه می روند. که حتا یک پتوی رنگی مخصوص فیلم دیدن دارند، دو ماگ قهوه سفالی برای سفرهای ییلاقی، یک جایی یک کلبه چوبی با ایوانی سنجاب خیز. زندگی روان روی روال. آهنگ پس زمینه وقتهایی که سر یکی روی زانوی دیگری است چیزی باشد در تم  کارهای چایکوفسکی...حتا راستش انتخاب کرده بودم : دریاچه قو ...
ورق میزدم و میخواندم و این دو در هر صفحه ای همچنان مکمل هم. جفت هم.
بعدش...صفحه آخر. یادم هست که توی قطار بودم و آن بیرون شب بود. خلاف جهت حرکت قطار نشسته بودم و مناظر و چراغها از پشت سرم می آمدند و از من رد می شدند. راهروی قطار چندان شلوغ نبود. صفحه آخر را داشتم میخواندم که بلند گفتم : نامردا ...  که صدای بلندم نفر نشسته روی دو صندلی جلوتر را از جا پراند. همانجائی بود که فهمیده بودم این دو نفر، سراسر داستان، اصلا هرگز هم را ندیده اند! هرگز از وجود هم و نام هم خبر نداشته اند و قرارهم نیست که خبر داشته باشند. در تمام این مدت، درست همانجور که نویسنده میخواست و دامش را پهن کرده بود، شرح احوال دو نفری را خوانده  بودم بغایت نزدیک جوری که بر اساس پیش بینی نویسنده از همان اول مغزم پیشفرض پخته شده را جذب کرده بود و تن داد بودم که این دو زیر یک سقف زنگی می کنند چون جور دیگر آن هم برای چنین اتفاق زیبائی امکان ندارد. دو نفری که هر کدام در یک گوشه از شهر، با همه آنچه که دوست دارند و دوست ندارند، با همه سرگذشت و تاریخ یکسانشان، با ترسها و کاستی هایی که با توانمندی های دیگری جبران میشده، با خودشان تنها هستند و  هر از گاهی به خصوص در غروبهای ساکت و وقت ورق زدن کتاب، گاه فکر میکنند چه می شد اگر یک نفر در یک گوشه ای از این شهر، می توانست حالشان را بفهمد ...

2/20/2015

به سراغ من اگر می آیی ای مهربان گاهی واقعا قضاوت کن و گاهی هم تعمیم بده. و فرط خوب بودگی ات را نشانم بده ولی نه از پشت مونیتور! و بدان که نزد من یک آدم اکستریم ملوس همه دلها و نوتها و کامنتها ، آدم خطرناکی است

بعد گاهی میبینم که ضعف داریم توی رفتار و کنش با بقیه. گاهی ضعف خودم را میبینم و تلاشم را میکنم که مرتفع بشود. گاهی ضعف باقی را میبینم و کار چندانی نمیتوانم برایش بکنم و ارسطو و عیسی و محمدهای زمانه  مدتهای مدید است که مرده اند . این ضعفها وقت زندگی ام در ایران اینقدر آزارنده نبود. شاید نمیدیدم چون قدم خیلی کوتاه تر از الان بود. شاید آنقدر گزیده معاشرت میکردم که همگونی و یکدستی معاشرین اینها را نمینمایاند. شاید چون دنیای آن موقع دیجیتالی نبود, معاشرت ها تنگاتنگ و هر روز نبود که هر لحظه گوشه ای از کاراکترت را نمایش بدهی و جایی از عریانی اخلاق دیگری را ببینی. هر لحظه. با هر آپدیت و با هر اسکرول 
میبینم از خودم و باقی. هی زمان میگذرد و ارتباطات به مدد اسمارت فون و تبلت ثانیه ای است و چقدر ما ضعف ارتباط برقرار کردن داریم فی المثل. نه که مراوده  کم باشد, که بیش هم هست. اما سر جایش نیست. جایش آنجاست که حس خانه و امنیت و مهر کنی. من چنین حسی را مدتهاست که ندارم. چون وقتی تایپ میکنی, زندگی آن بیرون است دقیقا و تو هی توی کلمات داری ثابت میکنی که نیست اینطوری و اینقدر میگویی که دیگر پیامبری میرود در وجودت. هی میخواهی تصحیح کنی و همدست کنی و پیروان را هدایت کنی . چون آن بیرون یا دو متر دورتر از مانیتورت  چنین قدرتی نداری دیگر چون مدتهاست که تمرین کردنش را از یاد برده ای. تمرین گوش دادن. تمرین خطا کردن. تمرین اشتباه کردن و شریک اشتباه بودن. دنیای کلمه آنقدر اجازه ادیت کردن میدهد که هی پاک میکنی تا کمتر غلط داشته باشی و پیروان شادتر. هی ادب میکنی و هی یاد میدهی چون سکوت اتاقت این اجازه را به تو میدهد. کسی دیگر حرف تو را قطع نمیکند. کسی دیگر گوجه به تو پرت نمیکند. کسی با اشاره چشم یا کج کردن گوشه لبش به تو نمیفهماند که از ادامه گفت و گو خسته شده. میگویی و میگویی و نقطه. میتوانی جواب ها را هم نخوانی. این فضا قدرتی به تو میدهد که در جای دیگر از تو سلب میشود ذره ذره.
در جنگ. 
مثلا دلم از جایی گرفته به فرض یا به جد. از اینکه هیات بنگلادشی می آید توی آفیس. سلام و صبح بخیری در میان نیست. گوسفندوار راهشان را میگیرند و میروند پشت میز در حالی که این برای من مدیر پروژه  سنگین است. که  فکر میکنم  فقط دشمنها به هم سلام نمی دهند و با هم حرف نمیزنند. برای من رسم بنگلادشی ! که مرد به زن سلام نمیکند و فقط اگر دلش خواست جواب زن را می دهد , در دل دنیای مدافع حقوق انسان و آزادی جنسی و برابری اجتماعی یعنی توهین. پس من  چنین مردی را از همان اول به چشم یک آدم فضائی غریب غیر قبل معاشرت  میبینم و این تعمیم دادن جرم من است . آنها از مادران بنگلادشی زاده شده اند و به آنان گفته شده مرد مینشیند و زن می ایستد و این رسمش است. آنها از رسمشان باز نمیگردند حتا در سرزمینی که بهترین زنان مدیر را دارد.من از حسم  علیه  چنین رسمی باز نمیگردم  و از شرایط همکاری کردنم متنفرم.  این را به همان شکلی که حس میکنم  به همکارهای اروپایی و آمریکائی ام  میگویم  و همه میفهمند از دم. زن و مرد.  ولی هم این ضعف را دارم  که به فارسی هم توی دلم  باقی نمی ماند چون اهل هیچ جوره سانسور کردن خودم نیستم بدبختانه. چون باور نمیکنم همه آدمهای خیلی مدافع حقوق انسان و خیلی منطقی و خیلی ملایم و خیلی بفهم! در همه ارکان زندگیشان همینجور باشند که حرفش را می زنند.در هر زبانی.  یعنی نه که باور نکنم , به وضوح میبینم که نمیشود آدم  اهل هیچ وقت داد نزدن و همه وقت حق را به حق دار دادن و درست فکر کردن و عمل کردن و منطقی بودن و تعمیم ندادن و قضاوت نکردن (آخ که چه کهیر میزنم از این ترکیب کلیشه ) باشد اما هی در انتخاب های زندگی خصوصی اش گند بزند پشت هم پشت هم پشت هم. این است که میگویم همه چون  آدمیم ، پس  قضاوتهای غلطی داریم و همه گاهی کم می آوریم و همه گاهی بی انصاف میشویم. بار بعدی که گروه مردان بنگلادشی وارد میشوند  ومن که به هیچ جایشان نیستم, میایم به فارسی هم میگویم با همکاران  بنگلادشی مردم مشکل دارم. چون چنین چیزی برقرار است .چون منم که هر روز  میدانم چنین چیز گندی برقرار است.  چون منم که باید چنین حضوری را تحمل کنم . آن وسط  از لای کلیدها و عددها, دوستی هست, گربه خانگی و نفس از جای گرم و لای پتوی مامان بابا, و معلوم نیست که بالاخره چه کاره ، میاید و  می گوید ریسیست! سکسیست! فلان. بهمان. حرف این است که جای مردان بنگلادشی میشود هر چه دیگر گذاشت. مساله این است که دوست غیر ایرانی تو از مقابل چهره ات توی کامپس دپارتمان در سکوت حال آن لحظه تو را میفهمد. دوست ایرانی تو پشت مونیتور پیامبری اش در بند نقش ایوان است. و این در حالی است که تو نان و ماستت را گذاشته بودی به شبهایی وسط سفره و به فارسی آنقدر حرف زده بودی از دلت، که دوست ایرانی تو تا الان میبایست این را دستکم فهمیده باشد که اگر توی مملکتت به ایرانی و افغان و ترک و گیلک و همین هیات بنگلادشی بتازند, قلبت زخم میشود. دستت برسد نمیگذآری که هیچ کودک پناهنده ای آنجا کتک بخورد. دستت برسد هر چی سلاح هست میبری توی بزرگترین چاله دنیا گم و گور میکنی... نان و ماست و سفره فارسی اینها را نتوانسته توی کله دوستت فرو کند. پشت مانیتور هم همه مبارزان. همه وارد و بلد و اینکاره. این است که کاسه  تو پر میشود از هر چه امروز عاشقتم ولی فردا معلمتم  که هیچ کدام پشتوانه محکمی ندارد. کامنت اولی هیچ رشته محبتی پشت گوینده اش نداشته  که رسیده به کامنت دومی  و  لای دو تا صفحه اینترنتی زندگی نکردن تا ابد گویا اینقدر خیلی سخت است که همه هر روز عاشق عکس همند و به وقتش می درند.

در صلح. 
به آدمهای روزی هفتاد و دو ساعت آنلاین!  مستقیما مینویسی که میروی ایران و دلت میخواهد ببینیشان, جواب خود تو را نمی دهند و در عوض به دوست و سر و همسر پیغام می دهند که آنها بیایند به تو بگویند '' نشد، بار دیگر انشاالله'' !  تو هی خودت را میگذاری جایشان و با رفتار احتمالی خودت در موقعیت مشابه مقایسه اشان میکنی و هی بیشتر با این رفتارشان حال نمیکنی ولی یک کلمه مستقیما نمی گویی هم ! آنها سکوت تو را میبینند و حمل بر مودی بودنت میکنند. تو حرف نمیزنی. آنها حرف نمیزنند و یهو هر دو روی مخ هم راه میروید یا نه, هر دو دیگر هیچ اهمیتی برای هم ندارید فقط هم را پشت مونیتورها حمل میکنید بی دلیل.
یا
از یکی یک چیزی میپرسی, سوال علمی فرضا نه که حرف خصوصی نامربوط به تو. جواب نمیدهد. دوباره جویا میشوی. سه باره حتا. بعدش زبان باز می کند که : جوابش را نمیدانستم. و همین ''نمی دانستم''  را جواب نمی داند پس تو را میگذارد توی یک آن پاس و حالیش نیست/هست ولی مهم نیست که تو سوال کرده بودی و وقتت به انتظار پاسخ,
یا 
فلانی هی مینویسد و مینویسد که جانش برای تو در می رود. بعدش جور میکنی . یعنی وقت و خودت را جور میکنی که معاشرت کنی- جواب نمی دهد. بعد که منتظرهایت را مانده ای و کامنت بازیهایش را با بقیه خوانده ای، می آید میگوید : بیمارستان بودم!! با بقیه هم آنلاین بگو بخند میکردم که معلوم نشود توی کما هستم ! تو هم هی میخواهی از کانفلیکت بکاهی. از خودت دور میشوی و به رفتار او نزدیک. پس وانمود میکنی که توی این بازی توپ میزنی و آرزوی شفای عاجل میکنی. دروغ گفته است. وانمود کرده ای. هیچکدام راستگو نبوده اید. رفتار یکی از هر دو طرف دروغگو و بازیگر میسازد. انگار اگر رک بگوید که حالش را ندارد

، توی مود معاشرت ، روحیه اش مناسب نیست... با آن عاشقتم متعارض خواهد بود. پس متوسل به عرصه بیماری و تخت و بیمارستان می شود که جریان به کمترین خسارتی بگذرد و هیچ ابائی هم نیست از گفتن عاشقتم  در پس فردا 

در جنگ
 با یکی اختلاف نظر داری. تو حالا آرامی او نه. و پرخاش کرده و تو نه. میبینی چون هنوز خشمش را کامل نریخته بیرون، دلش طاقت نیاورده. رفته توی یک صفحه دیگر یا بین آدمهای جای دیگر به مخالف فرضی (که تو میدانی مخاطب  خودت هستی و بس ) فحش می دهد. پند میدهد و پشتش می گوید آدم باشید !  تو خیلی اتفاقی رفته ای و خوانده ای یا شنیده ای. پس بسیار خشمگین میشوی. میایی در همان سطح . جوابش را میدهی که خودت آدم باش و باقی حرفت را همان جائی که از اول طرح کردی بزن نه جائی که فکر میکنی من نمیخوانمش. فحش میدهی توی صورتم بگو. استتوس کن. وبلاگ بنویس. نه که پشت سرم جوری که من نباشم اما دوستهای مشترک باشند و فکر کنند تو قهرمانی . بعد اما ضعیف میشوی. طرف را پرت میکنی از دایره ات بیرون. اینجا اما تند و بد رفته ای. حذف آدمها را تنها راه حل میبینی بسکه کاسه ات پر است. از چه اما؟ از اینکه آنقدر عاشقتم و دوستت دارم و تو بهترینی را باور میکنی که برای قواره این دنیا عجیب است. بار میدهی به کلماتی که هر روز خرج میشوند کیلویی . در هر حال, اینجا یک آدم در گفتگو ضعیف, هر دو طرف ماجرا را دچار ضعف کرده است. و چون یارکشی حق مسلم ماست و هر که معروفتر یارانش بیشتر تو اگر در کفه کمتر معروفها باشی میبینی که دوستان مشترک از گرد تو پراکنده شده و به ریسمان الهی مقابل چنگ می زنند .
 
اگر به فارسی و همچنان توی ذوقت میخورد دایم
،  این ضعف توست . که کدها را یاد نگرفته ای. اگر یکی  پای پست کسی که تا آن موقع هرگز ندیده  بوده  نوشته : فدای لبخند و نگاهت ، اگر تو اینقدر دایناسور مانده ای که می نشینی و این را حلاجی میکنی که چطور یکی فدای نگاه آنیکی میشود در حالی که هر کدام معشوقی دارند و فرزندی و عشقهای سنگین تری؟! تو هنوز مناسبات کیلوئی و دقیقا غیر حقیقی پشت کی بردهای دیجیتال را یاد نگرفته ای . Rain man را می مانی اصلا ... تو هم همانی که فکر میکنی اگر کسی بگوید دو دقه دیگه بهت زنگ میزنم, از روی ساعت دو دقیقه باید بگذرد و زنگ بزند هم وگرنه که نمیگفت این را .چه برسد به آن فدای لبخند و نگاه که پیشکش قند شیرین پارسی. حالا رین من  شدیدتر و باهوشتر بوده, اسمش شده  بیمار آوتیست  وگرنه اصلش یکی است . اگر عکس همسر یکی را ببینی روی پای مردی دیگر در یک مهمانی و برایت عجیب است، اگر اینکه مردی بیاید پای عکس دوست دختر یکی دیگر بنویسد جووووووون، چشمت  گشاد می شود، اگر اینکه دو نفر به زیر و بالای هم  چنان فحش بدهند جوری که تو هنوز بعد سالها یادت بیآید و باز شوکه بشوی که بببینی امروز دارند پای هم لایک میزنند،  حتا اگر این را برای غیر ایرانی ها تعریف کنی و آنها هم هاج و واج که یعنی چطور ممکن میشود؟ باز دلیل نیست که تو همان ئی تی  نباشی واقعا وقتی برای اولین بار نوشابه و نی دید. اینها را تو یاد نگرفته ای که میتوانند باشند و خوب هم باشند اتفاقا .اینجوریست که  هر روز میگذرد و هر روز از آدمهایی که توی یک گربه دنیا آمدید دور میشوی. گاهی قاطی میکنی و چون بارهای قبل ساکت مانده بودی، چند برابر آنچه باید به آدم مقابلت بر میخورد. از دیواری که انتظار نداری  صدا بشنوی چه برسد به آشوب. این است که برای ذایقه عام  یا غلیظی یا رقیقی و هیچکدامش به مزاجشان نمی سازد
هر چند روز یک بار, با دوستهایم دور هم جمع میشویم. سفر کوتاه میرویم یا مهمانی میدهیم یا هم را بیرون میبینیم که این آخری بیشتر اتفاق می افتد. توی جمعمان گوشی بازی و عکس بازی و کامنت باز نداریم. کسی قهرمان هیچ پیجی نیست. کسی فالوئر ندارد. فالو نمیکند. روی لایک و فیو زندگی بنا نکرده. کتابخانه دارند و عاشقی یا معشوقی و یا هیچ کس خاصی. سفر زیاد میروند و زبان زیاد یاد میگیرند و فیلم زیاد میبینند. با هم میرویم ورزش و رقص. همه جمع گاهی روز سخت دارند, گاهی روز سهل و اینها را میگذارند روی میز شراب و پنیر که جلوی شمعهای رنگی آب بشود و بخندیم بهش. امروز مثلا. که هم را میبینیم و یکی از راه دور دارد می آید و توی دلم آهنگ های تولدهای بچگی  است. هرگز فکر نمیکردم با کسی که تجریش و دربند و گلسار را نمیشناسد امن و قوی و آرام باشم. خیالش به مغزم نمیرسید که روزی یاران موافق من از فارسی فقط جان و سلام و تهچین را بلد باشند. هرگز فکر نمیکردم تصمیم بگیرم به فارسی دیگر عضو هیچ گروهی  نباشم و با هیچ دوستی به فارسی راز نگویم و دخیل به دلش نبندم. فکر نمیکردم که روح شرقی را بفروشم به ثبات غربی که برای من تا به الان جز امنیت و راحتی و شفافیت چیزی به ارمغان نیاورده. مرد فارسی میداند و به فارسی فکر نمیکند و این هم خوشبختی من است اصلا چون همیشه فکر میکردم عشق وقتی می آید که کسی حافظ را بسیار بشناسد و برای مردم چشم من شعر بگوید... بعدها فهمیدم که راه من از آن کوه کلمات  نمیگذرد که برای من کلمه باری دارد که اگر بدانم بالن پوچی است باز شوک زده و مات و دستپاچه میشوم .اینجوری است که من شعرم را توی خانه ام به صدای بلند برای خودم میخوانم و از باقی حواشی ارواح شرقی میپرهیزم تا به ابد ...
به امروز عصر و امشب فکر میکنم. به وقتی و به آدمهائی که این همه حرف دارم که برایشان بگویم و ازشان بشنوم و شب و دلم سبک بشود و این خود خوشبختی است. اینها را که مینوشتم آفتاب بیرون آمد واقعا پشت پنجره . بعد از یک هفته یا بیشتر





2/11/2015

سرمایه مروارید حکمت! برای فرزند آینده ام

بچه جان،

هرگز و تحت هیچ شرایطی تن به بحث و جدل با دوست و خویش و همکلاس و همسایه و همبستر و همکار نده. چه پشت مونیتور، چه پشت میز شام. از باورت به سیاست و هنر و ادب و فرهنگ و تجربه ات از کفش و کلاه و رابطه و اخلاق و بی اخلاقی و زنان و مردان و شغل و معاش؛ هر چه توی مغزت هست و توی مغز دیگری نیست و برعکس، نخواه که متقاعد شوی و نخواه که متقاعد کنی. چون چنین اتفاقی واقعا بسیار به ندرت امکان وقوع پیدا می کند و شرایطش آنقدر خاص است انگار که توی کویر لوت بدوی وبین آن همه زمین خدا یک شهابی بخواهد که بیفتد دقیقا روی سوژه در حال حرکت که کله توست در اینجا
عقاید آدمها به شکل خودکار و خودجوش و همراه زمان تغییر می کنند واقعا. هرگز کسی تحول یک آدم را پس از بحث گودری و فیس بوکی و خیابانی و پا منقلی گزارش نکرده. اگر شاهد عینی دارد، دستش به جایی بند نیست که این اکتشافش را ثبت کند بدهد بقیه بخوانند.
توی بحث چی زیاد رد و بدل می شود؟ "بگیر که من آمدم با خیلی علم و دانشم که تو نداری" و برای همین کسی به جایی نمی رسد.
چی به چی فرو نمی رود؟ میخ آهنی در سنگ . جای میخ و سنگ قانون بقا دارد و تنها به هم تبدیل می شود. یک بار تویی، یک بار او. یک بار او. یک بار تو.
چی خرد می شود؟ اعصاب تو. به اعصاب ایشان کاری نداریم.
چی تلف می شود؟ زمان. آخ که مردم چقدر ثروتمندند که با دست و دلبازی تمام  این حجم از گلواژه را وارد چرخه تولید می کنند و کامنتهای کیلومتری بعدش را به خوبی هندل می کنند و همه را حریفند. خدا پدر ویکیپیدیا را بیامرزد که آچارفرانسه است برای ارتقا سطح بحث و بحث و بحث.
خلاصه کنم بچه،
این مهمترین سرمایه زندگی است که مادرت با افت و خیز زیاد ولی خیلی شیرفهم بلد شد و امیدوار است که تو توی جیبت با باقی بنفشه ها همراه ببری، حالا وطنت هر جا که بود،بود.
 

2/10/2015

* صد ساله ره است از طلب من تا تو

گفت بعدها دلم بیشترتنگ آن نوازشی بود که روح شمالی  داشت به وقتی که انگار خانه بوی خاک نم گرفته و برگ نورس می داد. از همانها که فقط یک زن گیلک می تواند به  آدم تقدیمش کند.


*صد ساله ره است از طلب من تا تو
در بادیهٔ طلب من آیم یا تو
جانی به سه بوسه شرط کردم با تو
شرطی به غلط نرفت ها من، ها تو

خاقانی 

2/03/2015

That damn Unbearable Lightness of Being ...

خسته بودم و آن پایینهای روحم. وقتی حرف می زدیم لابد صدایم آرامتر از آنی بود که هر شب. لابد فهمید. لابد میان خطهایی را خواند که دلم نمی خواست با صدای بلند هیچ ازشان بگویم. دلم هیچ نمیخواست با صدای بلند بگویم که یکهو از صبح امروز کمی ترس تازه هم اضافه شده به تم همیشگی نگرانی های همیشگیم و من هم واقعا گاهی خسته ام از توانستن و از پسش برآمدن و بانگ هستی خود بودن ومن هم  دلم می خواهد که گاهی؛ فقط گاهی از نقش کسی که باید یک جوری و یک جایی بتواند پس همیشه می تواند، استعفا بدهم و بروم آن پایین قاطی تماشاچی ها  بنشینم و آنچه در این بالا می گذرد را تنها نگاه کنم شکرگزار اینکه دیگری جای من است و این من نیستم که توی دل  ترس و نگرانی هم لبخند بزنم و روزم را شب کنم موفق و درخشان.
من که هیچ نگفتم و گویا که همه را خواند. 
چون ناگهان حرفهای از زمین و آسمان و برف دیشب و جلسه امروز را قطع کرد و گفت : تو داری فکر می کنی؟  فقط میخواهم بگویم که فکرهای اضافه را لازم نداری. مطمئن باش هیچ چیزی وجود ندارد که بخواهی تنهایی حلش کنی. نگرانش نباش. تنها نیستی.
بعد، صداهای شب، زنگ خوبی گرفت. انگار یک کودک نوپا همراه مادرش لالایی بخواند...
به ندرت اما حتما کرگدنها هم نیاز دارند که یکی، گاهی از دل هرج و مرج و آشوب روزگار، خودخواسته و داوطلب سکوتشان را ترجمه کند. لختی کنارشان بنشیند و دستی برساند به یاری برگرفتن بار هستی که گاهی بسیار صعب است. و همین بسشان است واقعا. کرگدنها، نه که کرگدنند؛ چندان اهل ناز شدن و نوازش شدن در این دنیا نیستند. برایشان همین همدلی گهگاه کفایت می کند. یکی هر از چندی از دور حواسش باشد، کافی است. فردا دوباره خودشان سایبانها را بالا می زنند و خانه را آفتاب می دهند و گلدانها را وارسی می کنند و آهسته و شاید سنگین ولی مطمئن، روز را شروع خواهند کرد.