1/26/2015

Rain and tears..,

عنوان آهنگم را نوشتم که گوگل پیشنهاد خبر داد : مرده
 در این وبلاگ زیاد از او یاد کرده ام...پای هر پستی که ترانه ای می طلبیده با روح آفتاب و آب مدیترانه... بارانش و غم ملایمش و امید نرمش...
خبر را خواندم. آهنگم را شنیدم. از یاد کاست جلد آبی کودکیهایم که یادگار ماجراجویی معصومانه مادرم بود رسیدم به خلوت های نیلی خودم و صداهایی که سکوتشان را رنگ نیلی می زد و می گذراند آنچه نمی گذشت .... 
روزهای سنگین با خبر جنگ و خون که هست، پشتبندش خبر فقدان هر غول زیبایی که می رسد؛ دیگر شانه آدم تاب نشستن کوچکترین پروانه سپید جهان را هم ندارد.
 رفتم زیر دوش آب و یک دل سیر گریستم. بار هستی را سبک کنم که بتوانم باقی اش را بکشانم 

 

1/13/2015

خلاصه اونطوری نکنید

به همه آن سکوت مدید کنندگانی که سکوتشون از رضایت نیست مایلم پیام بدم که راهی پیدا کنند جهت شیرفهم کردن عوامل ایجاد سکوت !! که عوامل بدانند اتفاقا اتفاقا اتفاقا اینها دلشون اهل شکایته فقط بر اساس سوختن پدر تجربه، دیگه حتا با یک حساب سرانگشتی هزینه- فایده هم میتونند بفهمند کجاها و با کی ها ارزشش رو نداره این سد سکوت رو فلان. خلاصه یه راهی، کدی، رمزی، نشون یونیورسالی چیزی پیدا کنند که حالا که ساکت می مونند و هی هیچی نمیگند، اقلا عوامل هم دیگه هوا برشون نداره که از اون اولش هیچ طوری نشده!! چون  دقیقا سکوت کردن اینشکلی یک طوریه که نشون میده یک طوری شده (سلام امام) فقط اونقدر اکستریمه که از خودش هم  بیرون میزنه اگه قرار باشه بشکافنش



1/10/2015

قلبی که دوستش بدارند ...

از افتان و خیزان این پست و بلند دنیا، هجمه خبرخون و عصبیت، رفتن، بریدن،تمام شدن... پس  ِ هر چه کم است و نیست یا هست و زیادی است ...
من همچنان به وضوح میبینم که کیفیتی وجود دارد از دوست داشته شدن، همان *عاشقانه آرام، که زخم این همه را تشفی می دهد...که از رنج آن میکاهد 


*در مقدمه مقاله عشق کافی نیست خواندم که جان لنون حدود پنجاه سال پیش گفته بود ''عشق همه آن چیزیست که  نیازش داری''  و این در حالی بود که هر دو همسرش را کتک زد، یکی از کودکانش را ترک کرد، بی رحمانه و با الفاظ هوموفوبیک به مدیربرنامه یهودی و همجنسگرایش تاخت و یک گروه فیلمبرداری را واداشت تا کل یک روز از او در حالی که برهنه روی تخت فقط دراز کشیده فیلم بگیرند ...سی سال بعد بود که ترنت رزنر ترانه عشق کافی نیست را نوشت...
برای همین روی خُلص مودت، روی آرام بودن دوست داشته شدنی  تاکید کردم که سبب التیام است ... 



1/07/2015

در باب هنر عذرخواهی #٢

نه اینکه برداشت من بد باشد یا روی کلام و لحنش حساس شده باشم یا منظورش را برگردانده باشم توی مغزم،  اینها نبود. رسما حرفهای بدی را بدتر از شکل عادی زد. اینجور بگویم که فحش داد تقریبا. 
دو سه سالی است که هم را میشناسیم از قِبَل دوستی مشترک. کمک کرده ایم به هم. معاشرت کرده ایم. بد و خوب را کنار هم بوده ایم. مهمانی بوده و خوش گذشته. مهمانی نبوده و خوش گذشته. سفر گروهی رفته ایم. راز گفته ایم. رقصیده ایم. گریسته ایم. شنا کرده ایم. دویده ایم. میز چیده ایم. سوال پرسیده ایم... حسابش را کنی کلی فعل می شود. حالا گیرم او خیلی بزرگتر و سالها مانده دور از ایران. اما همیشه حرف بوده برای گفتن و شنیدن. همیشه دیدار خوب بوده. من میگفتمش اصلا جای برادری که نداشتم. به نظرم همانقدر که من حس میکرده ام، واقعا با هم صمیمی بوده ایم یا هم را دوست دانسته ایم. اما این هم هست که تا خود آن روز بحث و اختلاف نظری  نبود یا پیش نیامد تا کسی به خاطر اثبات یا رد آن صدا بلند کند روی دیگری چه برسد به ناسزا. این است که من روی دیگر این آدم را ندیده بودم. تا آن شب  که من و چند نفر دیگرمهمانش بودیم  و یک بحث عادی اتفاق افتاد. از همانها که سر میز شام یا آبجو پیش می آید. موضوعش حتا آنقدر بی اهمیت بود  که می شد در دو کلمه مخالف و موافق تمامش کرد. من به سادگی موافق نبودم. همین. و برای لحظه ای از ذهنم نمی گذشت که این موافق نبودن من چه آتش خشمی را بر انگیخته. پاسخی  که شنیدم از او همزمان آب سرد بود و داغ ... تنها هم نبودیم. چند نفر دیگر در آن جمع بودند و دیدند و شنیدند که چه جور و با چه جملاتی از حماقت و شعور حرف زد...
اولین واکنش من این بود که با آرامترین صدا از او بخواهم  دوباره تکرار کند حرفش را! که در کمال تعجبم توانست و کرد!
دومین واکنشم این بود که در همان موقعیت زل بزنم توی چشمهایش و بگویم کاش این دیالوگ  بین ما نمی افتاد و من شاهد چنین مکالمه ای نمی بودم
سومین واکنشم ترک اتاق بود. 
باقیش بماند...
فردا روزش، از وقتی که سپیده زد و من بیدار، منتظر اتفاق خاصی نبودم جز اینکه درباره آنچه اتفاق افتاده یک جمله ای آماده کرده باشد. که این هم حتا نبود. برای همین باقی ساعت هایی که آنجا بودم تا وقت رفتن گروهمان برسد، داشتم مدام به این فکر میکردم که اگر جایمان عوض می شد من صبح را و بعدش را با چه جمله ای آغاز میکردم و پیش میبردم. هر چه در فکر خودم میکردم با هر چه او  کرد متفاوت بود. هر چه من در فکرم و در موقعیت مشابه می بایست میکردم او نکرد و بر عکس!
 من با لحن بزرگوارانه نمیرفتم در اتاقش و نمی گفتم صبح شما (شما؟؟ واقعا؟؟) بخیر. من در اولین جمله نمی پرسیدم که نیمرو دوست داری یا املت! من از صبحانه نخوردن طرفی که به او توهین کرده ام تعجب نمی کردم. من به نقش میزبان خوب و مهربان بودنم ادامه نمی دادم. من سر حرف را از تابلوی پارک ممنوع نمیکشاندم به رنگ بلوز چهارخانه فلانی.  چون قبلا برای خودم و در قبال دوستی که محترم و عزیزم بوده  دلخوری که مسببش من بوده ام پیش آمده و خودم را دیده ام که چه کرده ام. من دقیقا و تحقیقا می گویم که جای تعارف لیمو و نیمرو و حرف زدن از برف و آفتاب و تلاش برای جوک گفتن با بقیه، اگر جایمان عوض می شد؛ اگر به جای او (و این جایش دیگر یک اگر ِ محال است)، این من بودم که شب قبلش عنان از کف داده و به مهمانم که بنا به ادعای گذشته صاحب فکر خوب و حس خوب و عامل یک رفاقت خوب است مستقیم و بی پرده توهین میکردم، اگر این من بودم که خشمگین و شرزه تاخته بودم و روح کل جمع را به گند کشیده بودم، اگر این من بودم که یک لحظه به دلیل آن همه خشم بی مورد و ناگهانی ام فکر نکرده بودم و با کلماتم روی صورت دوستم ناسزا پاشیده بودم که در دم از خشمم خلاص شوم، اگر من جای او بودم،  به جای همه کارهایی که به قصد جبران کرد خیلی راست و رک میگفتم : ''سلام. صبح بخیر. دیشب من حرفهای ناشایست و خیلی بدی زدم و می دانم که تو را رنجاندم. الان دارم ناراحتی و دلشکستگی را در چشم و صورتت میبینم. توجیه ندارد. دلیل ندارد. من کنترل دهان و مغزم از دستم رفت. حالا سوالم این است که ممکن است من را ببخشی؟ ممکن است به من فرصت بدهی؟ به دوستیمان؟ من توی جمع به تو توهین کردم. من در همان جمع از تو عذر میخواهم'' . همین .

آنچه به جایش اما دیدم، مرد میانسالی بود که با آن همه ادعای پهن و طویل و درشت برای دمکراسی و آزادی ایران و برافراشتن پرچم صلح، علیرغم آن همه سفر و معاشرت با اسمهای دهان پرکن، با کلی تاریخچه و آلبوم مدارک گشتن دنیا و آدمها ... تلاش مذبوحانه ای برای جبران آن تندخوئی و بی ادبی شب قبل دارد بی آنکه بتواند به غرور صلبی  که به وضوح می دیدم چه بر سرش آورده چیره شود. غمگین کننده است اگر تلاش و باور کسی را ببینی که  دارد همه سعی اش را می کند تا روی ترک دیوار به جای ملاط، ماست بمالد به خیال اینکه راهش همین است. به نظرم غمگین کننده تر از مواجهه با دگماتیزم فکری و برنتابیدن عقیده مخالف که حتا اگر در آرامترین شکلی ابراز شود خشم کور بیافریند، غمگین کننده تر از دیدن اینکه قربانی نبود ِ آزادی در وطن، خودش یک دیکتاتور کوچک و یک فحاش بزرگ است، غمگین کننده تر از همه اینها، دیدن آدمی با موهای جوگندمی است که گذر سالهای عمرش هم نتوانسته به او بیاموزد راه دلجوئی از خطایی که مرتکب شده ای از سنگلاخ و بیراهه و آسمان و ریسمان نیست. مسیر عذرخواهی، ترمیم، دلجوئی یا هر چه اسمش را بگذاری ... از خود همان نقطه ای میگذرد که خطا رفته ای. از همانجا. همانجور رک و صریح و واضح که بد کرده و گفته ای، از همانجا باید بروی که نه حتا وقتت یا دوستت یا دوست داشتنت، اینها نه، که اصلا خودت تلف نشوی. آدم با تلاش بی مورد بیهوده، فقط تلف می کند. تلف می شود