12/30/2013

"همین حرفی که کم شد از لب من تا ترانه از تو پرباشه چقدر خوبه..."

-پاهایم دیگر روی زمین نبود که کویر را خواند؛ گوگوش.وسط تحریر دوم "خدااااااایا " اشکش غلطید. و من به خودم گفتم از کجا آمدی به کجا در این هفت سال؟  همان وقت نوروز بود؟ همان هفت سال پیش که همگی هفت سال جوانتر بودیم. هم گوگوش هم همه آدمهای زنده. که کویر را خوانده بود در فضای باز و زیر نور ماه و در هوای گرم و شرجی، من گلگون و تپنده به شانه چپ خودم نگاه می کردم کنار شانه راست میزبانم. که میهمان شده بودم به شب موسیقی و فکر می کردم آی عشق آی عشق ...چه دنیای خوبی...
هفت سال گذشته بود و من انگار در پوست و جان یک آدم دیگر، به شانه چپم می نگریستم و به کسوت میزبانی خودم در سالنی عظیم و در چنین شب سرد مه آلودی و به شانه راست مهمانم و به ترانه ای که به همان شکوه هفت سال پیش بود و منی که دیگر چندان نظری در مورد خوبی و بدی دنیا نداشتم. در آن لحظه همه چیز در جای خودش بود و همین کافی بود.

-راننده پرسید "سال نو در ایران با سال نوی ماها فرق دارد؟" ما ها منظورش کله بورها لابد. هفت سین را گفتیم در جواب. سیر و سیب، سمبل سلامتی. سبزه سمبل تولد دوباره. سکه طلبیدن ثروت. سرکه نماد صبر، سنجد نشان عشق و شهوت. سمنو را نمی دانست. گفتیم در هر حال نماد شیرینی زنده بودن ... 
راننده مان خیلی دوستدار هفت سین شد. تعریف کرد که سال پیش جشن سال نو را رفته بوده جنوب اسپانیا. دقایقی مانده به نیمه شب، مردم دوازده حبه انگور می گذارند کف دستشان. با هر ضربه ساعت یک حبه می گذارند زیر زبانشان و یک آرزو می کنند و آرزو را می بلعند. به امید برآورده شدن.

-روبروی هم نشسته بودیم توی قطار نیمه شب. یاد حبه های انگور افتادم. پرسیدم دوازده تا آرزو داری؟ بیا امسال انگور بگذاریم زیر زبانمان.  گفت حبه های انگورش را، دوازده تا را می خورد فقط به آرزوی "خوشبختی" ...خود خود خوشبختی. چون هیچکس نمی داند با رسیدن به چه آرزویی/ آرزوهایی بالاخره خوشبخت می شود یا بدبخت می شود. شکل جهان اینطوری است. گاهی نرسیدن ها دلیل و سبب و سرآغاز خوشبختی است. نداشتن. بیمار شدن. دور افتادن. شکستن.... کسی نمی داند اینها مایه خوشبختی می شوند یا بدبختی. کسی نمی داند آن لحظه ای که صدای ترک خوردن دلش دنیا را برداشته، همان آغاز خوشبختی هاست یا ادامه بدبختی ها... هیچکسی نمی داند. هیچکسی نمی تواند که بداند. دوازده ضربه ساعت، دوازده حبه انگور، دوازده بار آرزوی خوشبختی. این برنامه اش بود.
به آرزوهای خودم فکر کردم... یک چیزهایی بود که خیلی ساده بود. خیلی کوچک و بسوده. اینقدر این زمان صیقل داد مرا که آرزوهایم شدند قد آغوش خودم. نه زیاد و نه کم.... 
-آرزو ندارم که جور دیگری بشود. اتفاق خاصی بیفتد یا نیفتد. من یک روزی به سیلی که می رفت گردن گذاشتم و از تقلا دست برداشتم و شاید همان روز، خوشبختی یا هر چه؛ آغاز شد.
گفتم : من برای این و آن ِ دور و نزدیکم، برای آرزوهایشان، دوازده تا انگور از خوشه جدا می کنم و می جوم. و برای خودم؟  نه من رسیدن و داشتن ِ خاصی مد نظرم نیست... زمان گذشته و من بسیار تغییر کرده ام. انگار که در پوست و جان آدم دیگری...
یادم افتاد به شب یلدا.  برای هر هفت نفرشان فال گرفته بودم و  بلند خوانده بودم و حالم خوش شده بود که حافظ خوانی ام را دوست داشتند آنجور. برای خودم؟ نه. من با حافظ دوستم. دوستی می کنم. فال نمی گیرم. به فالش معتقد نیستم. به قدرت و شدت کلامش، چرا. شب یلدا، وقتی هر کسی معنی فال خودش را خواست و تا همان قدری که بلد بودم پاسخ دادم، نشستم و یک غزل برای خودم از اول تا آخر خواندم. توی دلم. همین.

من دیگر خوشبختی را آرزو نمی کنم. ایده ای هم ندارم که آخ چه دنیای خوبی ... چه دنیای بدی ... دنیا و من گفت و گوی چندانی با هم نداریم و به همین خو کرده ایم که بگذریم از کنار هم یا در پیاده روهای موازی راه برویم و سرمان به خودمان گرم باشد.
اینها را نگفتم البته. گفتم : ببین، برای آرزومند خوشبختی ها نبودن؛ برای من، همین که دستم روی زانوی خودم هست کافی است. همین که دیشب ته فنجان قهوه ام را دیدم که سرم روی زانوی مادرم بود و یک شماره ای هست که من بتوانم به آنجا زنگ بزنم و کسی جواب بدهد،  همین که در این خانه را باز کنم و داد بزنم " آهاااای، اهالی باشتین ". همین که شب سال نو در غربت غرب میزبان آدمهای اندکی هستم که بودنشان به کثرت بسیاری آدمهایی که شناختم و از شناختنشان باختم؛ می ارزد، همین که می دانم پشت نگاه و قلب و کلام و عمل معاشران برگزیده ام جز سادگی نیست، همین که بوم های نقاشی ام روی بالکن خانه  خشک می شوند، همین که می توانم نان بپزم، همین که دوستت مرا دید و به تو گفت آدم خوش شانسی هستی و من حس کردم غرور زخمی هفت ساله ام را مرهم می گذارند، همین که می دانیم دقیقا سه روز دیگر می خواهیم برویم سینما، همین که دل و دماغ شمع روشن کردن دارم، اصلا همین که توانستم امروز بگویم " تو فضای تعطیلات منی، آدم نقشه های آخر هفته های من" خودش خوشبختی است. من انگورهایم را می گذارم برای یادآوری آدمها و تمایلم به بودن و به سلامت بودنشان. باقی اش بماند بقای گوگوش و فرصتی که ببینم انگورها جواب داده اند!

12/15/2013

پس چه بی تابانه میخواهندم مرا که دوری ام همچین آزمون خاصی نبود

اگر میخواهید با کم ترین چک و چانه یا ذره ای صرف انرژی , تولید جذابیت  کنید آن هم در سطح کلان، کمی دور از دسترس باشید وچند صباحی این دوربودنتان را مشمول زمان کنید. اگر''  کمی, فقط کمی''  (با لحنی  که خانم گوگوش میفرمایند) چنین کنید، جذابیت خودش جلوی شما لنگ می اندازد جوری که باورتان نشود از کجا خورده اید! و چرا اینقدر مهم شده اید که باقی آدمها خودشان را واقعا و خالصانه ملزم میدانند که هر جور شده شما را پیدایتان کنند، از روی هوا و قعر دریا و داخل تخم مرغ و زیر سنگ،... وقتی شمائید که یک روزی  بسکه از دست همه شان ذله شده بودید, مرده اید و دیگر از نزد هر که و ازهر جا یی رفته اید و خیلی رک و راست عزم کرده اید تا رجعت نکنید, یکهو معجزات همه خدایان با هم گل میکند و جوری محبوب و مورد دلتنگی دلها میشویدکه  نامتان را می جویند و رد پاتان را می پویند حتا اگر در پستوی خانه پنهان باشید. جذاب میشوید حتا بین غایبان آن روزهای هنوز ماندنتان، بین همانها که برای شما '' به خدا واقعا''  وقت نداشتند یا فقط به وقت نیازمندیشان در یادشان می آمدید. افراد گرفتار، افراد ''خودت کجائی خب بی معرفت'' ، آن هرگز وقت ندارها ، به شدت مشغول ها، '' به جان تو خبر هیچکسیو ندارم دیگه'' ها، همان بهانه بیاورها، وقت  دیدن شما خیلی بی دلیل و دل بخواهی راه خود را کج کن ها، همان ''ای وای ندیدمت اصلا تو هم اینجا بودی؟'' بگو ها و همیشه خدا هم خیلی مصنوعی, همان شما را به هیچ جا دعوت نکننده ها ، همان فراموش کننده ها و بد قولهای ابدی و خلاصه هر کسی که اصلا شما بد, همه آنها خوب ولی دیگر شما از آنها خیلی دور...خیلی خیلی دور ...که یکهو می بینند خوراکخوان شان از فید خبرهای شما خالی است و  ای وای ... پس می خواهند با تیترهای درشت و آپدیت های تپل, یک وقتی نکند که کلا از روزگار شما بی خبر مانده باشند و یکهو بند زندگی را جور دیگری آب داده باشید دور از چشم و گوشهای گرسنه که اصلا لعنت بر دل سیاه دشمن... می خواهند که با همه جذابیت های تازه خود چون هلویی آبدار به گلویشان بپرید و کام عطشناک کنجکاوی را جلا دهید که جیگرت خنک شه الهی ... همچین سرراست بپر تو گلو به مثابه روزگار '' بپر بغل عمو ببینم'' ها

ظرف یک ماه و نیم گذشته ، این سومین نامه از سومین شخصی بود که کم کم داشت فراموشم میشد همدیگر را خوب میشناختیم روزگاری ... عجب ...

bad az salha belkhare tonestam o peyda kardam kojayi khanom chikar ha mikoni ke hichkas azat khabar nadare va hame donbalet migardan

12/13/2013

1- نه چندان مهم :

یک مشق دارم همراه با ارائه مطلب در آخرین روز قبل از تعطیلات کریسمس؛ راجع به جشنهای ایرانی. سه تا جشن را انتخاب کردم. هر چه عکسهای مربوط به سالهای اخیر کم رونق تر و بی کیفیت تر؛ هر چه هویت گیج تر از رقص و رنگ و موسیقی یک بام و دو هوا، هر چه فاصله بین یلدای ایرانی در تهران و کردستان با یلدای ایرانی در دانشگاه بوستون و انجمن ایرانیان مقیم استکهلم دورتر و دورتر؛ منم که غمگین تر می شوم. غمگین می شوم وقتی عکسهای رقص کرشمه و قاسم آبادی را سرچ می کنم و نتایجی که گوگل و بینگ می دهند دستم. واقعا این ها را از سی و شش سال پیش ایران ارائه کنم؟  یا بیایم نتایج تلاش بی وقفه صدا و سیمای جمهوری اسلامی
ایران را در  کاستن و کم کردن شادی ها و جشن ها  بگذارم جلوی مردم در قالب عکسهای بازار آجیل و لباسهای  تیره و سفره پلاستیکی با چند قاچ شتری هندوانه و بگویم این جشن ملی است؟  چون هر چه لباس روشن و موهای درست کرده به شوق بهار، لاجرم می رود توی ماشین گشت حجاب برتر. هر چه رقص گروهی است دارد در ال ای و برو بچز محفل فلان تی وی اتفاق می افتد یا از زمان شاه مخلوع دیگر در خاک پاکمان دیده نشده. دقیقا بروم چی بگویم از جشن چهارشنبه سوری؟ بگویم از رقص دور آتش و سرودهای دست جمعی و شادی خیابانی فقط و فقط یک پارک وحش مخوف به جا مانده و صدای انفجار و انفجار و یاد خودم که کنج خانه می چپیدم و عمرا بیرون نمی رفتم چون پسرهای خیابانمان مثل قوم بربر با دیدن هر دختر رهگذری آتش جنگ را جوری می گشودند که دو سه ساعت نگذشته پلیس و گشت و لباس شخصی و عمومی! می ریختند و همه را با هم می بردند نمی دانم پایگاه شماره چند. سرخط خبرهای فرداش هم صورت ها و دستهای سوخته و در بهترین حالت و حنجره های دردناک یک سری جوان سرخورده که به هر دری می زنند تا کام جوانیشان اینقدر پشت درهای بسته  و نیم بسته بی جهت و بی دلیل و بی ربط نماند و هنوز که هنوز است نمی شود که نمی شود.
2- شاید کمی مهم تر
با رییسم جلسه داشتم. فقط ما دو نفر. وقتی وارد دفترش شدم دیدم دارد یک پاورپوینت درست می کند برای مراسم بزرگداشت دوست و همکاری که هفته پیش درگذشته. بالای صفحه نوشته بود: یافتن یک دوست خوب بسیار سخت، دوست داشتنش بسیار سهل، از دست دادنش به غایت دردناک و فراموش کردنش غیرممکن است. یک سری آلبوم عکس خاک گرفته روی میزش بود. از عکسهای پولاروید داشت تا عکسهای کلکسیون دوربینهای آنالوگش. از سفر ازمیر و کردستان و اصفهان تا خانه هایش در ایتالیا و سوییس. در عکسها، به شدت شبیه یک ستاره راک بود. جوری که با دهان باز نگاه می کردم و باورم نمی شد. بسیار لاغر، بسیار خوش سیما... بهتم را که دید، خندید " آن وقتها مو داشتم ..." عکسها را چیده بود کنار هم. با بالاتنه آفتاب سوخته در دامنه آلپ، در چادر کمپ تابستانی در ساحل نیس، در باغ خانه اش در حال کباب کردن یک گوسفند کامل و درسته، با دوست از دست رفته اش پشت یک نیمکت چوبی در دل جنگل با کوهی از بطری های شراب. با دخترهایی در لباس و با مدل موهای خواننده های گروه آبّا. زیباترینشان یک دختر ترک بود. رییسم گفت. عکس دختر را نشانم داد به بلوز یقه اسکی و شلوار لی دم پا گشاد و کفش های چرمی سبک. زیبا...خیلی زیبا...گفت "این دختر اورینتال من بود. گم شده. رفت آمریکا هنرپیشه بشود.  زنهای شرقی زیباترین موجودات روی زمین هستند" . دوست دختر دیگرش از سوییس بود...انگار که به بریده یک بوردای قدیمی نگاه می کنم... گفتم این یکی هم زیباست ...خیلی.... گفت الان دانشمند ارشد یک موسسه تحقیقاتی  است. عکسش را هم گذاشته ام به عنوان سخنگوی مدعو ...تغییر کرده در طول سالها...گاهی حال هم را می پرسیم. عکس صورت یک زن مهربان را نشانم داد. زمان زیبایی اش را ویران کرده بود...دقیقا ویران. ولی دانشمند بود. ارشد هم. و زمانی در گذشته های دوردست، روی زانوی پسر بسیار خوش چهره و خوش قامتی نشسته بود با یک کیسه ماری جوانا روی مبل چرمی سیاه... و به دوربین نگاه نمی کرد وقتی آنقدر راحت و زیبا می خندید....
رییسم گفت " باید مواظب باشم چه میخواهم بگویم. همسر دوستم و روئسای دانشگاه و چندین دیپلمات آنجا نشسته اند...صد و خرده ای نفرند. نمی دانم این آخرها چرا اینقدر رفته بود توی کار سیاست...الان نمی شود که بگویم ما چقدر دخترباز بودیم...نمی شود بگویم که رفتیم افغانستان و از این بچه ( عکس یک پسربچه چشم سیاه افغان را نشان داد) چهار کیلو حشیش خریدیم چهار دلار! مجبورم بگویم در ایام فراغت گوسفند درسته کباب می کردیم و در آلپ کمپ می زدیم... آخ که چقدر خوش می گذشت آن سالها ..."
این جمله آخر را سه بار گفت تا وقتی جلسه را شروع کردیم ...خوش می گذشت... بسیار خوش می گذشت به کسی که همه زندگی را مکیده قطره به قطره. توی جنگل هیزم شکسته و پول ناهار جور کرده تا بتواند دنیا را بگردد...وقت گشتن خوب گشته . وقت شکستن خوب شکسته. وقت خوردن خوب خورده...
نگاه کردم و یادم نیامد چند نفر اینقدر خوب و کامل زندگی کرده باشند. اینقدر دانسته باشند که هدر نداده باشند روزگار را...تا الان ، او را و فقط او را دیده ام که جز واقعا زندگی کردن کاری نکرد. هیچ کار اضافه ای . نه به گذران رنج های جوانی ، نه به حسرت جوانی ِ رفته و به رنج، گذشته

12/07/2013

بنشین که خوش نشسته ای بر بام

برف صبحگاهی می آمد و دیوارهای اینسو گرم بودند چنان که تابستان است. در نگاهت زیبا بودم و می دانستمش. پس جهان در تعادل تام بود.

12/03/2013

and it was not so bad...not so bad at all

یک کیفیتی را توی خانه مان خیلی دوست داشتم همیشه.
در خانواده کوچکم، ما اهل عزاگرفتن نبودیم وقتی خیلی سختمان می شد. اگر مشکل بزرگ مالی پیش میامد، یک وسیله گرانی میخریدیم قبل از مواجهه با فعل "الان چه کنیم" . اگر مشکل شغلی پیش میامد، اولش می رفتیم سفر و خوبش را هم می رفتیم. اگر مشکل عاطفی پیش میامد،  روز فاجعه را برای عصرانه دور هم می نشستیم و سینی مزه را می آوردیم وسط. دلمان خونی بود، ولی صورت نمی خراشیدیم.
خاطره های بیشمار دارم  از این احوالمان. یکیش روز میلیونها ضرر دم عید بود.
ما یک سرمایه خانگی داشتیم. دو طاقه بزرگ فرش قدیمی گل ابریشم. سرمه ای و سفید. الان یادم نیست پدرم چه جوری و از کی خریده بود؛ فقط یادم هست از خانه یک آدم معروفی وارد خانه ما شده بود. سرمایه بودند ولی زیر پا. رویشان مهمانی ها داده بودیم. عید و عروسی و عزا دیده بودند. پا می خوردند و زمان می گذشت و قیمت می گرفتند.
یک سال ، نزدیک های نوروز، من و کارگر تمیزکار تنها بودیم. من توی اطاقم بودم و صدای موزیکم بلند بود. نمی دانم چرا رفته بودم سمت آشپزخانه که میان راه دیدم سیم جارو گیر کرده به لبه  یکی از فرشها.  گیر که دقیقا فرو رفته بود توی بافت فرش!  چون فرش از وسط جر خورده بود! آنجور که مات مانده بودم یادم نیست چقدر گذشت. بعدش رفته بودم سراغ آن یکی جفت. تار و پودش ریخته بود دور و بر. از کناره ها می شد تکه تکه بکنی بته جقه هایش را.  زانو زدم و یک تکه را با دست کندم و باورم نمی شد. صدایم در نمیامد. در پی قطع شدن صدای جارو، کارگرمان آمد توی هال. من را دید که  فقط اشاره کردم به فرشها. آمد بالای سرشان...قلبم تند تند می زد. گفتم "مونس خانم؟؟ چی ریختی توی شامپو فرشت؟"  گفته بود " من؟ من فقد آرااام  شامپو بوگودم. شامپو فرش ر دوایه . فرش ر خبه " .... خیال کرده بود هر چه بیشتر شوینده ها را قاطی کند با هم و فرش را برس بزند، فرش "جان" می گیرد! پاک کننده سرامیک را ریخته بود توی محلول سفید کننده، همه را ریخته بود توی سطل شامپوی فرش . شیمی تجربی...به شما میگویم که ساخت و استفاده از چنین محلولی فرشتان را به تار و پود تشکیل دهنده مبدل می کند. نوع واکنش؟ یک طرفه.
مادرم از سر کار برگشت. پدرم دیرتر. فرش را دیدند. مادرم ساکت شد و اخم کرد. پدرم پوزخند عصبی می زد. کارگر پول روزش را گرفت و رفت. یک ساعت بعد، بوی غذا بلند بود از آشپزخانه. نشستیم دور میز آشپزخانه. یک شام مفصل خوردیم. یک سریال بود که یادم نیست چی بود. آن را هم دیدیم. خوابیدیم.
فرداش یک متخصص فرش آمد و فرش ها را دید. قهقهه عصبی می زد. باورش نمی شد با چنان فرشی چنان رفتاری شده باشد. گفت یک تکه هایی سالم مانده که می شود سر و هم کرد و در حدود یک قالیچه درآورد. قیمت؟ نه دیگر. یادگاری نگه دارید این را ...
و ما یک مهمانی مهم داشتیم. شاید البته فقط برای من مهم بود. خانواده دو تا از همکلاسی هایم را که دوستان صمیمی ام بودند برای شام دعوت کرده بودیم برای اولین بار. من از تصور آنچه در شب اتفاق می افتد در حال سکته بودم. حتی اگر فرشهای اتاقهای خواب را می آوردیم وسط سالن و هال، اتاق ها می ماندند لخت و عور ... من ناخن می جویدم. وقتی نوجوانی چقدر همه چیزهای احمقانه جهان جدی و مهم و حتی مهلکند...بعد هر چی مهم و حیاتی است به هیچ جای تو نیست ...همه چیز وارو است ...
مادرم  من را نگاه می کرد. و ناگهان گفت "یک فکری: شما فرشی دارید که موقت بشه قرض کرد؟"  از همان یارو که آمده بود بهمان تسلیت بگوید که فرشهای دستباف قدیمی شده اند در حد موکت ظریف مصور، این را پرسیده بود....
یک دست فرش سرخ گرفتیم برای همان شب... بعدش؟ خب یک مهمانی شد که من هنوز یادم هست که چقدر خوش گذشت. خانواده شادم انگار نه انگار که ضرر هنگفتی کرده اند. حتی یادم هست که مادرم شاهکاری از باقالی پلو و ماهیچه و انارآویج و ماهی سفید ارائه کرده بود... پدرم یک بار مدور سیار داشت. بالایش چراغهای رنگی کار گذاشته بود. به مردها گفته بود : دیسکوی لایت درست کردم براتون. هارهارهار ! من توی تی شرت مایکل جکسون ( خز و خیل که من بودم) فکر می کردم خدایا چقدر همه چیز خوب است ... شاد و مشنگ که ما بودیم ... 
سالهای بعد، در سربالایی ترین شبهای زندگی ام،  می گفتند که درست می شود... و یک نفر می رفت تا بساط میوه و قهوه و کیک را آماده کند. یک نفر می رفت صدای تلویزیون را خفه می کرد و موزیک می گذاشت ... همه چیز خوب نبود، ولی قرار بود که با همان روح جاری در روی لامپهای خانه  بهتر بشود. و همین به اندازه کافی خوب بود.نبود؟