2/26/2013

I know your eyes in the morning sun

خانه یک جا نیست، من فکر می کنم. خانه یک آدم است که بازگشت هر روزه به سویش امن و آرام است.

2/24/2013

یحتمل همین جمعه می آید دیگر

از نشانه های ظهور موعود بزرگ و نزدیک شدن رستاخیر، همین بس که روزی می رسد که شما مقابل دوست مذکری که چون در نظرتان همجنسگرا بوده، مثل همیشه خیلی خودمانی و راحت و بی دغدغه دارید معاشرت می کنید جوری که یلخی و یله نشسته باشید و به بلایی لاک ناخنهایتان دور لیوان توی دستتان دقت ورزیده باشید و او از زندگی و تنهایی اش بگوید و شما با گوش جان و همدردی گوش بدهید و  سر تکان بدهید و ناگهان بشنوید که " در هر حال من از مجرد بودن خسته ام وواقعا باید یک دوست دختر خوبی پیدا کنم" و به شما خیره بشود و شما لیوان-معلق، حتی سوراخ دهان خود را گم کنید و ندانید رو به کدام دوربین خیره بشوید که هراس و دستپاچگی و میل به فرار ناگهانی شما را منعکس نکند.

2/20/2013

من باهارم، تو زمین

 رفته بودم سوال بپرسم از گریت. نمی دانم چند ساله است اما یک لبخند ابدی چهره اش را بسیار دوست داشتنی کرده. دیدم یک گلدان زیبا روی میزش دارد. گلدان که نبود. یک لوله پایه دار مدرج آزمایشگاه را گذاشته بود به جای گلدان. تازگی گلهای تویش اما بسیار تضاد داشتند با منظره برفی پشت پنجره. گفتم اینها را از کجا آوردی خب؟ گفت آن چوب خشکها را می بینی آن طرف دپارتمان که از حیاط همسایه زده بیرون؟ گفتم ها! گفت خب اینها همانند که فقط نور دارند و گرما دارند و مرا ... گفتم ما اجازه داریم که اینها را از حیاطشان برداریم؟ گفت نه ! و قاه قاه خندید.
غروب برمی گشتم و اصلا یادم نرفت که راهم را کج کنم به سمت توده چوبهای خشک که از نرده زده بودند بیرون توی پیاده رو. ماه بود و یخ و سنگفرشهای خیس. گذاشتمشان توی یک بطری. فردایش همم رفتم برایشان لانه رنگی خریدم. 
شش روز گذشته. امروز صبح دیدم که بهار پاورچین آمده زیر سقفم. بدون اینکه خم به ابرو بیاورد از زمستانی که هنوز آن بیرون می تازد. جلوی اسمم یک ستاره گذاشتم از همانها که معلم کلاس سوم به ما جایزه می داد. چون زیر اینیکی سقف هم توانستم که خانه ای  بسازم که  گرما وشوق زندگی دارد.


2/18/2013

دوشنبه معمولی خویش را چگونه آغاز کردم

توی آینه دیواری که هدیه خانه جدیدم بود نگاه کردم، بعد برنج و خورشت بادمجان را از ناهار دیروزمان برداشتم با یک نارنگی برای دسر و یک بچه کیت کت برای چای عصر. شال سفیده را محکم کردم و زدم بیرون. رفتم اداره مهاجرت. خیلی رسمی و با احترام بهم ویزا دادند که تا ٢ سال و چند ماه دیگر خیالم راحت باشد.از اینکه خودم میتوانم خیال خودم را راحت کنم و کمک نگیرم، خیلی احساس موفقیت میکنم. شاید این حس برای آنها که صد ها سال است مستقل از کمک خانواده زندگی میکنند غریب باشد. اما برای من دیر اتفاق افتاد. من هر کاری را دو باره و سه باره تکرار کردم از اول تا به آخر تا برسم به امروز. امروزم را خوش است.
و بیرون برف بود لامصب هنوز.
پریدم توی اولین ترام بدون اینکه نگاه کنم خط شماره چند است- خط پنج بود به جای خط سه. وسط های راه فهمیدم که داشت مرا میبرد مرکز شهر به جای اینکه مرا برساند سر کار. حرصی نشدم. گفتم فدای سرم. یک دوری هم اینجا میزنیم. دور زدم. دوباره اتوبوس گرفتم و راه آمده را برگشتم خیلی در صلح.
ابر ....این آسمان چقدر میتواند ابر داشته باشد در زندگی خودش؟ ولی من نگذاشتم که برود روی مخم. حواسم را پرت کردم. توی راه فکر میکردم که چقدر از قربان صدقه الکی و این فرهنگ عاشقتم عاشقتم بی عشق کشکی که مدیون آقای فیس بوک است بیزارم. من خیلی آدمها را دوست دارم ( خیلی ها را هم دوست ندارم یا هیچ حس خاصی در من ایجاد نمیکنند) . اما فقط عاشق چند نفر معدودم . خیلی معدود. عاشق بودن ادعای بسیار بزرگی است. دستمالی اش نمیکنم زیر هر عکس یا نوشته. مگر اینکه واقعن حس عشق به من دست بدهد. که کم پیش میاید. و به غایت خوب است. تا که رسیدم که به ایستگاهم و بی خیال باقی فکرها.
تا رسیدم کار را شروع کردم. یک ساعت الان وقت اینکوبه کردن است. انسانهای روپوش سبز و سفید میدانند این وقت اینکوبه گاهی چقدر مزخرف و گاهی چقدر غنیمت است . الان از آن شکلهای غنیمتی است. که من چای با طعم پرتقال میخورم در ماگ سوئدی. و برف بیرون خیلی لامصب نیست از این ور پنجره. رییسم را دیدم موقع ریختن چای. گفت : ''آهای چطوری
تو؟  خوشحال به نظر میرسی امروز. ها ها ها''. گفتم من ؟ آیا؟!  گفت ''همینجوری میخواستم باب مکالمه باز کنم. تابستان میشود و خیلی بیشتر خوش میگذرد. فردا هم یادت باشد ساعت نه همه صبحانه مهمان من هستید''.
توی دلم گفتم چه خوب که آدم مکالمه با رئیس را در چنین چهارچوبی شروع میکند صبح ها.
 صبح دوشنبه خود را اینگونه آغاز کردم

2/14/2013

از گوگوش بپرسم : چی به سرت اومده که بی دلیل و با دلیل گریه می کنی؟ یا روز عشق مبارک

یک آدم را در نظر بگیرید که اولها و دومهای زندگیش به شکل خیلی خاص و فعالی، حس هایش را بروز نمیداده.  یا تمایل نداشته به ابراز یا لزومی نمی دیده که نشان بدهد خودش را از دلتنگ، غمگین، شاد، شرمگین ...
این آدم در پنج سالگی معنی وداع را با پوست و خون فهمید در شبی که پسر عمه نوجوان و بسیار محبوبش از ایران میرفت. پس او با بدن لاغر پنج ساله اش از کنار آدمها گذشت، به تاریکی سالن بزرگ و خنک خانه پناه برد و در سکوت مثل  یک زن سی ساله گریست. از این گریستن کسی چیزی ندانسته تا همین الان. حتا خود همان پسر عمه که روزگار و جغرافیا، موجود دیگری از او ساخت در سالهای بعد .
این آدم در  تابستانهای هفت سالگی اش در شمال با صدای اذان موذن زاده، میرفت توی دل چوبی جالباسی  دیواری و دلتنگ آن چیزی میشد که در اوایل بیست و پنج  سالگی فهمید اسمش نوستالژی است برای کسی که از خانه دور است.
این آدم همه شبهای پاییز هشت و نه سالگی دلتنگ سقف شیروانی خانه مادر بزرگش بود و چشمهایش در تاریکی  تر میشد...شاید مادربزرگ هرگز این را ندانست. این آدم نیم روزهای کش دار بعد از مدرسه، را در اتاق خواب مادر به بوییدن عطر لباسهایش  میگذراند و هرگز زبانش نچرخید که از آن ساعتها حرفی به میان آورد. کسی از ساعت های چهار بعد از ظهر او خبری ندارد تا همین الان.
خیلی بعدتر، این آدم سالها میرفت فرودگاه و وقتی بر میگشت، کسی دیگر بود. و سپس روزها سکوت میکرد چون به نظرش سکوت امن ترین فضاها را ایجاد میکرد.
در همه آن وقتها یک چیزی بود آنجا که غرور نبود، یک جور خجالت یا شرم ... یا ملغمه ای از همه اینها. دلش میترکید اما زبانش نمیچرخید که بگوید : دوستت دارم، دلتنگم، خرابم، غمگین و تلخم، از ته دل شادم ...
زمان آدم را صیقل میدهد. نازک میکند. تیزی های لبه روح آدم را سمباده میزند. زمان باعث می شود که یک آدم از خیلی مواضعش عدول کند و حتا چرایی مواضع اش را زیر سوال ببرد. زمان آدم را در هم میشکند، خرد میکند، و یک موجود نو بنا میکند هر چند سال یک بار...ذره ذره ...آرام آرام
الان، اینجا یک آدمی نشسته که خیلی راحت جلوی شما گریه  میکند بی ترس. بی شرم. میتواند به شما بگوید که چقدر دلش برایتان تنگ شده یا چقدر توی کجای دلش جایتان داده. این آدم نازک شده و با این نازکی اش راحت کنار آمده. بغض اگر دارد، میگوید دارم. عشق اگر دارد، لای پستو قایمش نمیکند. ما را از آسیب دیدن گریزی نیست. این آدم باور دارد که باید گفت جوری که شنیده بشود. جوری که حسرتش به دل نماند. جوری که افسوس ناگفته ها و ناشنیده ها بند نسازند به پایش چون هیچ بندی  ارزشش را ندارد.
این آدم امروز بدون احساس ابتذال و قهقرا و زرد شدگی و امپریالیزم فرهنگی، حتا در اتاق تکنیسین خوشخلق و میانسالشان را باز کرد، سرش را برد توی اتاق  و به بانگ بلند گفت : ولنتاین مبارک

2/13/2013

سرانجام شنل زورو و گیلاس

من هرگز انسان درسخوانی نبودم. اینجور بگویم که انسان به شدت فراری از درسی بودم. حتا وقتی یک موجود کوچک شش سال و نیمه با چشمهای قلمبه و دندانهای خرگوشی بودم. بارها مشاهده شده  بود که وقت مشق نوشتن به خودم چندین جور النگ دلنگ آویزان میکرده ام، از شانه و مو و گوش و دست و پا. اشیاء آویختنی مورد علاقه ام گیلاس پشت گوش، عینک آفتابی طلقی و شنل زورو بود که البته مال خود خود زورو هم نبود، بخشی از مجموعه اسباب بازی البسه پرستار بود که من از  کاربرد اصلی و زیبائی شانسانه  لباس راضی نبودم و ترجیح میدادم وقت مشق نوشتن یک زورو با عینک آفتابی باشم تا یک خانوم پرستار با کلاه و شنل. برای توازن آنیما و آنیموس هم گیلاس همزاد پشت گوشها کفایت میکرد. اینجوری من یک صفحه مشق را مینوشتم که از خود ظهر تا شب طول میکشد. چقدر طولانی به آدم تکلیف میدادند. آرزو به دل خودم ماند که سر وقت ، حالا  گیرم  ٣ ساعت و ٤ ساعت ولی بلاخره این مشق لعنتی تمام بشود... و من سالها درس خواندم و سالها مشقم طول کشید تا خود شب. حالا از تصمیم کبرا بگیر تا محاسبه شعاع  توربین اول یا انتگرال جمله فوق. مشق سر وقت تمام نمیشد که نمیشد ...من از مدرسه بیزار بودم
میگوید که مدرسه اینجا خیلی خوش میگذشت. من این جمله را نمیفهمم. چون از روپوشهای سیاه و سرمه ای، حیاط بیدرخت و پنجره های میله دار و معلم های اخموی سر صبح، از شعار هفته و دیوارهای بدرنگ و کانسپت یک مدیر و چهار ناظم ، از معلم پرورشی و طرح جلد کتابها و مطالب آشغالی که باید حفظ میکردم بسیار منزجر بودم. لابد در کشورهای دیگر اما خوش میگذشت. چه دروغی دارد بگوید. تعریف میکند که مطالب به درد بخور یادشان میداده اند، گردشهای خیلی شاد و هیجانی میبردنشان، کلی مسابقه و اینها، و خب دختر پسر و عشق و عاشقی آزاد. حالا مال ما اینجوری نبود. جهنم

اینجا، الان اما یک جور خوبی دارم با مقوله درس حال میکنم. نمیدانم مال سن است یا مال جغرافیا یا شرایط زندگی یا جو مرا گرفته ... امروز خودم را مشاهده کردم که سر میز ناهار با حرارت دارم برای پروژه ام فکرهایم را توضیح میدهم و از همکارانم ایده میپرسم و ناخن پروژه را میجوم. من هرگز اینجوری نبودم. همیشه میخواستم سر هم بندی کنم که هر چه هست تمام بشود فقط. الان هی میخواهم بلد باشم و خوب بدانم چی به کجاست و یاد بگیرم و قاطی  این موجی بشوم که هر روز تازه میشود. خدایی هر روز دست کم یک حرف تازه مهم  از یک گروه تازه از یک دانشگاه یا موسسه تحقیقاتی در هر جای این دنیا گفته میشود و یک نفر باید خیلی بدود که بتواند در یک سطحی بماند تا بفهمد باقی چی میگویند. خلاصه که خوشم آمده. امروز هم یک نمونه جدید آماده کردم و وقتی زیر میکروسکوپ دیدم که جواب داده انگار بهم خبر عروسی یا تولد دادند. حال کردم کلی. یک وقتهائی هم حالش بیشتر است. وقتهایی که کلی آدم شیک و پیک مینشینند دور میز و با هم بحث میکنند سر پروژه ها. خیلی خارجی و سینمائی و چیتان است. آدم به خودش میگوید من کجا اینجا کجا

2/11/2013

دو نقطه O

من امروز به خاطر مثبت هوار شدگی وبلاگهایی که میخوانم، با پشتکار بیشتری اسکرول کردم. و بی اغراق به نظرم رسید که نود درصد وبلاگرهایی که میشناختم دیگر در ایران زندگی نمیکنند. هر کی از شهر خودش که دیگر در ایران نیست، و از خانه خودش که دیگر واقع در آن خیابانهای آشنا نیست و از تقویم خودش که میلادی است و از سیاه و سفید خودش که دیگر بلک اند وایت است نوشته بود امروز ...عجیب بود که ترس برم داشت ؟ من انگار با چهره  دیگر یک اتفاقی مواجه شدم. اول مات ماندم و سپس چنان ترسیدم که  آمدم این را توی وبلاگی بنویسم که مدتهاست دیگر از توی آن اتاق کوچک رنگی و از روی آن کاناپه سرخ، به روز نمی شود

2/05/2013

when I do Like ... no matter of what

از بین همه چیزهایی که فرهنگ گودر در روزگار طلاییش به من آموخت، ابراز حس ساموار را؛ ساموارگی را بشتر عزیز می دارم. اینکه بی شرط  و بی چون و قید، دوست داشته باشی هر چه را ازسوی آنکه دوستش داری. کلیت خودش را در کل دوست داشته باشی و بیخیال جزییات و خرده ها،  ساده بگویی ''لایک''  در برابر و برای معدود آدمهائی که هر چه را از خودشان به معرض  دید بگذارند تو دوست خواهی داشت.  تو دوست خواهی داشت چنان که زیر و بالا نمیکنی، اندازه نمیزنی، مهم هم نیست دیگران خوششان آمده یا نه. تو و فقط تو چون او را دوستش داری، هر عکسی که دوست دارد را، هر آهنگی که گوش میکند را، هر احوالی که از خودش شرح میدهد را، خوبش را ، بدش را، درست و خراب و بیمارش را دوست داری. و دوست داشتنت را در یک فضای عمومی میگوئی به بانگ بلند
...

2/04/2013

این گربه لوس

داشتیم حرف میزدیم وقت ناهار. حرف نامها بود. بکی میگفت ''میدانید من اسمم ربکا است در اصل. از کودکی اما بکی صدایم کردند و عادت کردم دیگر. دیگر یک جوری است  اگر کسی صدایم کند ربکا، بلافاصله فکرمیکنم که توی مشکل افتاده ام''  .... من که یادم نیست کی بود بار اول که یک ''ی''  گذاشت پشت اسمم. از آن به بعد ناخودآگاه حس یک گربه پهن شده زیر آفتاب به من دست میدهد وقتی یکی اینجوری صدایم کند. شکل خوب دیگرش حتا وقتی است که اسمم مخفف بشود. خیلی تحبیبی است. خیلی احساس خصوصی بودن و نزدیک بودن میگیرم. حالت متضادش وقتی است که یکی برایم بنویسد یا بهم بگوید  فلانی جان!، ببین فلانی جان، گوش کن فلانی جان، اینجورها هم نیست فلانی جان  ... خیلی احساس فاصله میکنم. احساس سرما.احساس یک جور خشم ملو که هم میخواهد هم نمیخواهد به من ابراز شود، به قول بکی احساس اینکه توی مشکل هستم الان. حالا بازی جالب اینجاست که همین فلانی جان را بگویند فلانی جانم! اینقدر خوبم میشود ... تو بگو همان گربه پهن شده توی آفتاب که حتا یکی دو تا کلاف رنگی کاموا هم بهش داده اند

2/03/2013

من یکی شیرم اندر بادیه. او یکی شیر است اندر بادیه

یادم آمده بود که باید یک آرزوی خوبی کنم شب اولی که توی خانه تازه میخوابم. روی بالشم وقتی شانه هایم درد می کرد و پاهایم را حس نمی کردم، در حال بیهوشی به قسمتهای آسانتر زندگی فکر کردم. جاهای سرازیری تر، سهل العبور تر، خوش دست تر
 
یادم نیست کدامتان بود؟ شاید پیام؟ که می گفت همیشه اولین غذایی که در خانه جدیدش می خورد باید یادش بماند؟ خب اولین غذایی که من اینجا خوردم، نان جو و کالباس بود و قهوه بود.  اینجا نوشتم و یادم می ماند.

یک کوچه است روبروی پنجره های خانه من. این کوچه با بافت دراماتیکش می تواند یک جایی در بندرانزلی یا رشت باشد حتی. هیچ لزومی ندارد که حضورش فقط روبروی پنجره های خانه من اتفاق افتاده باشد. این کوچه پر از خانه های شیروانی است با سقفهای سفالی. دودکش های برقرار و روشن. پشت دری های تور سفید. حتی در قسمتهایی دیوارهای کاهگلی دارد. اینجا گیلان است. گیلان من است. برای من گیلان است
از اینکه کمی گریبان خودم را رها کرده ام خوشم. این روزها، با اینکه خیلی خیلی زحمت کشیدم، اما دیگر حس آدم هنوز معطل هنوز نامعلوم هنوز لنگ در هوا را نداشتم. باید حدود شش هفت سال از زندگیتان توی پوست یک آدم نامعلوم ناتصمیم منتظر زندگی کرده باشید و یک باره رها شده باشید تا بدانید من چه می گویم. و اینجاهاست که زحمت کشیدن؛ آدم را نمی فرساید. یک خستگی ای می آورد که با هشت نه ساعت خواب برطرف می شود. آدم را نمی جود از درون. فرق دارد. فرسودگی با خستگی فرق دارد. خستگی ِ این شکلی، مزه می دهد. فرسودگی ِ آن شکلی، آدم می کُشد
به صورت فیزیکی در دو شهر زندگی می کنم. به صورت شیمیایی در دو قاره، چندین خانه. زندگی من این شکلی است و راهی جز زندگی کردنش ندارم. خوب و بدش را هم هیچکسی نمی داند. پس راضی ام.
یک نفر از ایرانیهای اینجا که می شناختم، به من تلفن کرد به قول خودش جهت احوالپرسی. وقتی گفتم تازه جابجا شده ام؛ با یک جور حرصی گفت: "تو عجب شانسی داری! توی این شهر که برهوت خانه است و این همه متقاضی، اراده می کنی خانه پیدا می شود!! تا جایی که من می دانم اینجا تا آدم دهان باز کند ایرانی است؛ بهش خانه نمی دهند.البته شاید ظاهر هم مطرح است! چون دوستم آقای فلانی ، بعد از هشت ماه گشتن هنوز خانه پیدا نکرده، لابد به خاطر ریشش که سیاه هم هست" ... در پایان مکالمه به نظرم آمد که خدایا صبر ... و توبه. کم کم یک جوری دارد می شود که همین پنج و شش تا آدمهای ایرانی دور و برم را هم بایکوت کنم. چرا؟ چون حرف چرند دوست ندارم من، چه گفتنش چه شنفتنش ... من شانس چی از کجا آوردم؟ اگر یک آدمی به خاطر معلوم الفراخی مفرطش نمی رود بگردد دنبال خانه/شغل/شهر/رشته تحصیلی/همسر/معشوق دلخواهش، اگر ترجیح میدهد روزهای تعطیلش را تعطیلی حال کند، اگر بعد از ساعتها و ساعتها کار باز پاشنه را ور نمی کشد برود دنبال آنچه دلش میخواهد، اگر هزار بار نه می شنود و به هزار و یکمین بار امید می بندد، اگر زحمت چند باره کشیدن زندگی اش را از این سر شهر به آن سر شهر، از این کشور به آن کشور، از این قاره به آن قاره متحمل نمی شود؛ این به فقدان کدام شانس یا پیشانی یا خدا یا گوشه چشم حضرت فلان بستگی دارد؟ من هر بار به هر حق انسانی و قانونی یک شهروند که می رسم معنی اش این است که پدرم در آمده از چند وقت قبلش... و در این مورد خاص کدام ظاهر ؟ من آیا با بیکینی مد امسال  ویکتوریا سیکرت شیرجه رفتم روی میز بیلیارد آقای صاحبخانه و اغوایش کردم که علیرغم ایرانی بودنم به من گوشه چشم افلاطونی داشته باشد و صدقه سر همه یک خانه هم به من بدهد؟ یا خیر پدر خودم را درآوردم و هر روز خدا نه ساعت کار کردم و چهار ساعت کلاس رفتم و تازه سر شب عاشقها کوله ام را انداختم روی دوشم و دنبال کار را گرفتم؟  و تازه خودم را خیلی بیشتر از آدمهای دور و برم به زحمت انداختم تا در هر شهر جدیدی دیالکت همان شهر را حرف بزنم لااقل در حدی که طرف بفهمد با یک "آدم" طرف است نه با یک "چیز" که وای چه بد که ایرانی هم هست و رئیس جمهورش علاقمند به زندان و سانسور و میمون های فضایی است. شانس چی و کشک چی؟ سر هر اتفاق خوبی به آدم  و البته که بیشتر پشت سرش می گویند چه شانسی آورد... سر درس، سر شغل، سر روابط اجتماعی، سر هر حرکتی غیر از افتادن یا فرورفتن یا جا ماندن و درجا زدن می گویند طرف مثل خر شانس آورد! مثل خر را هم بیشتر با حرص می گویند ... خب آن موقعی که صاحب شانس داشته  پدرخودش را در می آورده و هروله می کرده یا خودش را قرنطینه می کرده و می خوانده یا سه برابر توانش کار می کرده یا هزار جور فرم پر می کرده و ثبت نام میکرده و امتحان می داده و صدها ایمیل می زده و در ملغمه ای از خستگی و فرسودگی گریه اش را قورت می داده و فرصت لوس شدن به خودش نمی داده؛ شما معتقدان به شانس ها و عملکرد دعاها و جور شدن ستاره ها کجاها بودی؟ وقتی که توی فیس بوک فرضا داشتی عکس بقیه را شخم می زدی یا تیک و تاک میکردی یا چه میدانم سرت با تهت بازی می کرد، آن آدم دهان صافکاری شده ای داشت عزیزم؛ گزینه خدا و پیغمبر و شانس و ماورا ء را از روی میز بردار
بگذریم
در کنار همه اینها، برای مقداری توازن بی عملی فعال را دوست دارم که بیشتر تمرین کنم. در مقابل آنچیزهایی که کاری در موردشان از من ساخته نیست. فرضا مواجهه با آنچه که دوست نمی دارم. یا حلش برایم کشنده است. یا در موردش نمی توانم اقدامی کنم. در چنین وقتهایی من زیادی از خودم و حسم و حنجره ام مایه می گذارم و این مرا تمام می کند پیش از موعد. تصمیم جدی گرفتم که در چنین مواردی بی عملی فعال را تجربه کنم.  این روزها، وقتی یک اتفاق دوست نداشتنی می افتد، من کمی گریه اش را می کنم یا غرش را می زنم یا حرصش را میخورم ... کمی یعنی چند دقیقه. بعدش یک لیوان رنگی دستم می گیرم و لم می دهم زیر پنجره نورگیر. و یادم می آید که واقعا بی اعتبار است. همه چیز. همه چیز