10/31/2012

*دارم واگنم را رنگ می کنم

خش صدای محمد زارع  آن هم در پاییز، با همین تک آهنگ برای من بس است : رو در و دیوار این شهر، همه اش از تو یادگاره ....
اما برخلاف همیشۀ وقتهای گوش دادن بهش؛ به طرز کودکانه ای خوبم. در این بعد از ظهر دلگیر وسط هفته که همه شهر تعطیل است و این آفتاب کم رنگ راه به جایی نمی برد؛ من اما خوبم. حتی توی خواب. حتی وقت های سختِ کار. حتی وقتی در جواب سوال : "این روزا ناهارا چی میخوری ؟"  گفتم "غذاهای آماده بدمزه".حتی وقت دیدن عکسهای جدید آن دختره که بدون اینکه مرا بشناسد دوستش ندارم. حتی وقتی شارژ تلفن و اینترنتم در بدترین زمان ممکن تمام شد. حتی وقتی در یک مورد خاص مهمی جواب شنیدم " نمی شود".  از اینکه برای هفته های بعد یخچال و فریزرم خرید نمی کنم خوشم. از اینکه به سرمای هفته بعد این شهر فکر نمی کنم خوشم. از اینکه اسکایپ نخواهم داشت خوشم. از اینکه هنوز از پاییز باقی است و من توی کوله ام حملش می کنم خوشم. سرخوشم. دارم می روم خانه. خانه اولم. خانه ای که مرا هر جور که باشم دوست دارد.. خانه ای که همه گناهان مرا می بخشد. خانه ای که شاهد همه اتفاقات مهم عمر من بوده. خوبهایش. بدهایش. خانه ای که خوب می شود آنجا حال بد دلم. دارم می روم خانه. بعد از دو سال. و تو چه می دانی که دو سال برای من یعنی چقدر ... یعنی چه روزهایی. یعنی چه شبهایی...* شد شهر هیاهو این سینه من ...و تو چه می دانی؟
هر یک خرده ریزی که جا برایش پیدا می کنم توی این چمدان صبور؛ رنگ جدیدی روی واگن من است. با این واگن کوچک رنگی ام دارم می روم خانه. مثل یک بچه مدرسه ای که خیلی عادی از مسیر هر روزه اش می رود خانه. فرقش اینبار اما این است که انگار مدت مدیدی در خیابانهای طویل و پرهیاهوی دم دمهای غروب گم شده بود. الان در راه خانه، حجم خوشی دلش در باورش نمی گنجد و خودش حتی نمی داند چرا؟ 

* رنگ زدن واگنم را از ایشان وام گرفتم.

10/30/2012

The Glory of Vera's Recipe

داشتم فکر میکردم  آدمهایی مثل خودم برخاسته از طبقات متوسط یک جامعه، بیشتر باید همان چیزهائی را که دریافت میکنند دوست داشته باشند و دوست داشتنشان را منطبق کنند با امکانات. متوسط بودن، واقعیتی را به آدمی تحمیل میکند که در واقع همان آش خاله است. دوست نداری ، نداری ولی خبر خاصی دیگری هم اتفاق نمی افتد. پس همان و هر چه  که پیش میآید خوب است و خوش است و عاقبت به خیری است. این واقعیت، خودش سبب میشود که دستاوردهایت را هر چه هستند، اجازه ندهی کسی نگاه چپ بهشان بکند. بسکه همانند و می مانند پس  ارزشمندند  بسکه سخت به دست آمده اند
 
به مفهوم شکوه هم فکر کردم. موقع فکر کردن توی تختم نیمه بیدار بودم و ساعت شش و نیم صبح بود. داشتم در نیمه روشن صبح، فکر میکردم شکوه با زرق و برق فرق دارد. در زرق و برق یک ملال نهفته ای هست که جدایش میکند از پدیده های شکوهمند. و خیلی از افراد طبقه متوسط خیلی راحت میتوانند زرق و برق را با شکوه اشتباه کنند. ساکنان آپارتمان های صد متری، اگر وقت انتخاب مبل، فقط به داشتن مبلمانی کت و کلفت با دسته های کنده کاری شده و طلا کوبی فکر کنند جوری که اندازه مبلها جای راه رفتن برایشان باقی نگذارد و ارتفاعشان تا نصفه  سقف برسد، گرفتار تفکری گل درشت در انتخاب مبل هستند. وقتی یک فضایی چهل متر در چهل متر است و تا چشم کار میکند پر شده از مجسمه و گلدانها و بشقابهای رنگی، یا وقتی چندین کیلو گردنبند و فلز و قاب و مدال  را دور دست و گلویمان حمل میکنیم، بنا به تعریف من  گل درشت هستیم. گل درشتی بد نیست. خوب هم نیست. صرفا گل درشتی است
این تعریف خیلی شخصی است. بله دقیقا شما درست حدس زدید که  این نظر من است . و بله که یک آبجکتی فقط  در نظر یکی پر زرق و برق است.  ولی خب  در نظر یکی دیگر نیست و بلکه مایه آبرو ریزی است اصلا. من از خودم مثال بزنم، اگر پولم نرسد به خریدن دستبند طلا، زنجیر آب طلا دستم نمیکنم. چون که  خیلی احساس ناراحتی میکنم با بدلی که  سعی دارد بدل نباشد اما این سعی چیزی را در ماهیتش تغییر نمیدهد. فرضا سعی نهفته برای تقلید  تبخترمعماری های سبک گوتیک برای من ملال آور که نه خنده دار است. گوتیک را روی قصر و کلیسا و در موزه میپسندم. روی نمای ساختمان پنج طبقه کوچه پایینی نه

شکوه، زرق و برق نیست. آنچه با شکوه است اصلا میتواند بسیار ساده و شسته رفته باشد. چون آنچه باشکوهش میکند توی ذاتش است. شکوهمندی اش تعریف یا دلیل بر نمیدارد چون تعریفش و دلیلش فقط  توی نگاه و در سلیقه ماست. به فرض در نگاه من ، شکوه یعنی زن جوانی که باردار است. یا ساحل اقیانوس در صبح. یا سردر دانشگاه هاروارد. ردیف شیشه های تیره عطرهای مخصوص شب. شکوه برای من  فیلم آوای موسیقی است. سینمای دهه هفتاد هالیوود است. شراب ده ساله است. شکوه مثلا رفتار و حرکات عزت الله انتظامی است. همان صدای محمد نوری است. سی و سه پل اصفهان است. چهار دیواری ساده توی دل لوور است که مونا لیزا را توی یک قاب شیشه ای جا داده. پیانو است. قو و اسب کهر است.  شکوه گاهی وقتها لابلای پستهای  آزموسیس است یا در نیم خط نوشته وب لاگ لانگ شات. شکوه همان دامنه های آلپ است یا سبلان یا  قوس جلوی لامبورگینی. یا چه میدانم همین کیک روسی مناسبتهای خاص دپارتمان زیست شناسی است که ورا دستورش را به من هم داده و با اینکه شبیه کیکهای پرنسس تو پر و خامه مال و گلکاری شده نیست، اما مزه اش را نمیشود با هیچ مزه دیگری قیاس کرد. نمیشود تعریفش کرد با : کیک میوه ای یا شکلاتی یا تارت یا هر چه. که دستور پختش دست به دست همه میگردد در حالی که هنوز ورسیون ورا منحصر به خود اوست. شکوه تکراری نمیشود. مچ کپی کاری ها را به سادگی  رو میکند.همه گیر نیست. اصل است و اصالتش همان سپرمحافظی است که از گزند تقلید و فراگیری و دستمالی شدن در امان میداردش

10/29/2012

دسته گلی که شمائی

خیلی بی رودر بایستی دلم میخواهد یک آینه دستم بگیرم این هوا، بروم روبروی چشمهای خیلی با اعتماد به نفس اینهایی که میگویند یا مینویسند: ''همه، خیلیها یا فلانی ها اینطورند وآنطور''، جوری که ''فقط من خوبم یا من بهترم یا من نمی کنم یا کمتر می کنم یا خیلی آگاهم به کرده ها!'' . بعد همانطور آینه به دست فکت بیاورم به مثابه ''این طوری ها هم نیست عزیز جان!'' و بشمارم دانه به دانه و تاکید کنم که همه دستمان توی یک کاسه آبگوشت بوده و اتفاقا که توی یک کشتی نشسته بودیم و همچنان نشسته ایم. پس چرا شما بهتری و چرا واقعن؟ ای عزیزجانهایی که در وبلاگ و پشت کی برد و گوگل پلاس و فیس بوک، خیلی ناز و بلا و سوپر منطقی و فوق مهربان و متعاملید با باقی ابنا بشری که ماییم. دلم میخواهد این آینهه همه جا با ما بود ولی خوب به من چه، بی خیالی بهتر است و همواره : ای ای ای

10/25/2012

من کفشدوزکها را ترجیح می دهم

یادم هست که با جوراب سفید توری نشسته بودم روی پله ها دست زیر چانه. همه بچه ها با من قهر بودند سر اصلا یادم نیست. و می خواستند چشمهایم را بسوزاند با مامان بازی خیلی موفق آن روز . به عروسکها شیر می دادند و برای هم چای می ریختند. نازنین می گفت : چاییتون سرد شد عزیزم. و عزیزم داشت فر موهای عروسک صورتی پوش را توی دستهایش تاب می داد. بیش از آنکه هر روز اتفاق می افتاد با هم خوب بودند. بیش از حد معمولمان. من خیلی غریزی این را فهمیدم. بیشتر طول نکشید. بلند شدم و رفتم خانه با کیف چرمی و خرت و پرتهای پزشکی ام ! برگشتم. خاله ام پرستار بود. برایم از بیمارستان سرنگ بدون سر سوزن و گوشی خراب و دماسنج کودک آورده بود. چند تا کفش دوزک گرفتم. و شروع کردم به بازی با کفش دوزکها. دکترشان بودم و آنها بیمار. یکیشان برگ زیاد خورده بود و دل درد داشت. یکی بالش کج بود. یکی هم یک خال سفید داشت بین خالهای سیاه. ناراحت بود پوستش. تشخیص دادم برایش و نسخه هم نوشتم. گرم بازی بودم جوری که نمی دیدم ساکت شده دور و بر. سرم را اتفاقی آوردم بالا و دیدم دخترها عروسک به بغل آن پایین ایستاده اند و زل زده اند به من. سه تا یا چهار تا بودند. همه رو به من. من ؟ به بازی ادامه دادم. هوا تاریک شد. مهمان داشتیم فکر کنم. و بساطم را جمع کردم و رفتم خانه. چند روز بعد که دوباره عزیزم ِ هم بودیم، یکیشان برگشت گفت : اون روز، که کفش دوزکها رو به جای ما برداشتی واسه بازی، اصلا به خاطر اون روز هنوز ما دلخوریم ازت. دلخوری در نه سالگی نباید خیلی مسئله عمیق فرساینده ای باشد چون هم دلخور بود هم عروسکش دست من بود و روبان مرا بسته بود دور مچش. اما من طعم پیروزی را چشیدم. بدون اینکه بدانم این حس خوب همان پیروزی است. می خواستند مرا بایکوت کنند. با اینکه توی مغز نه ساله شان نمی دانستند بایکوت چیست. درهر حال همه با هم تصمیم داشتند که با من حرف نزنند و جلوی من آنقدر بازی های قند توی دل آب کن داشته باشند که من گریه کنم یا غصه ام شود یا اینکه بروم بگویم منم راه بدید. خب من با کفش دوزکها و چند تا سرنگ پلاستیکی مچ این تصمیم را بدجوری خوابانده بودم. جوری که دوباره رئیس گروهمان بودم که هنوز هم از من دلخور بودند. لذت بیمارگونه ای را از آنها گرفته بودم با یک بازی ساده : بی نیازی
همان درس من شد این همه سال. البته این نبوده که خاکمال حوادث نشده باشم. گاهی پای دل وسط می آید و تو دیگر حالی ات نیست که داری به خودت گند می زنی. ولی اینقدر بود که وقتی حالی ام شد که دارم به خودم گند می زنم ، ناگهان بیرون کشیدم از آن ورطه رخت خویش. آن که حسابش جدا. اما با بقیه زندگی، کلا به شکل التماس و خواهش و افتاده حالی و خاکساری پیش نرفتم. اگر بایکوت داشت اتفاق می افتاد، من دور زدم. زودتر پیش دستی را بردم گذاشتم پیش رویش. تن به بازی ندادم . اجازه رشد ندادم به آن میل مریضی که کاملا ریشه انسانی هم دارد متاسفانه. ما شمالی ها می گوییم " دشمنشاد" . نمی دانم جای دیگر هم اسمش همین است یا نه. حتی اگر اتفاقاتی سبب شد که دشمنشاد بشوم ، به تماشای آن شادی ننشستم . چون این میل بیمار که کسی بخواهد رنج دیگری را به تماشا بنشیند هم خودش یک جور احتیاج است و شما با صدور این اجازه، اجابتش می کنید. من اجابتش نکرده ام. دشمنشاد نه که نشده باشم . شده ام. خیلی وقتها لابد. اما به تماشای این شادی ننشسته ام. و لبخند ماسیده روی چهره هر که و هرچه مرا افتاده می خواهد را خیلی با سر بالا گذاشته ام یخ کند. نگاهش نکرده ام و سبب دوچندان شدن این لذت  نشده ام. از این جهت از خودم بسیار متشکرم  

10/23/2012

روزم از نو ، روزی از نو ، یه بغل هوای تازه

پیغامهای توی گوشی ام را به جز آنها که روزمره و غیر خاص بودند نگه داشته ام. اما نمی خواندمشان. همینجوری از چند سال پیش تا حالا برای خودشان یک گوشه از گوشی ام زندگی می کردند. از چند ساعت پیش تا حالا دارم واردشان می کنم توی گوشی جدید. تک به تک را میخوانم و بر اساس محتوایشان پرت می شوم به یک قاب از یک خاطره خاص. خوش یا ناخوش. از زمستانهای تاریک و سرد تا شمعهای روشن سرخ. از تابستانهای زرد و آبی تا عیدها. سفرها. وقتهایی که دوستم داشته اند. وقتهایی که شعر داشته ام. وقتهایی که کسی دلواپسم شده یا به من کمک کرده یا از من تشکر کرده یا گله. وقتهایی که با همه دنیا در صلح بودم. وقتهایی که از همه بدم می آمد. وقتهایی که تنها و خسته بودم. وقتهایی که عاشق بودم. وقتهایی که عاشق نبودم. وقتهایی که زندگی خوب بود. وقتهایی که زندگی بد بود. و آخ چقدر زندگی کرده ام اما یادم رفته. من اصلا چرا گاهی فکر می کنم که خیلی از وقتها را غایب بودم از زندگی؟ من که هر لحظه توی یک قاب حضور داشته ام. این گوشی گواهش است. توی قاب یک نفر، یک خاطره، یک خانه، یک زندگی یا حتی چند نفر و چند خاطره و چند خانه و زندگی. من غایب نبوده ام. فقط یادم رفته خیلی هاش را. یادم هم می رود باز. کاش می شد کیفیت همه لحظه ها را پیام کنم و یک جایی بگذارم توی یک گوشی قدیمی. نه که با خودم بکشانم. نه که دایم مرور کنم. نه که بروم سراغشان. باشند برای هر از گاههای خاص. برای هر بار که باور می کنم خیلی وقتهای زندگی ام خالی بوده، بعد یک مدرکی باشد جایی که گواه باشد که نه. کافی بوده. خوب بوده. حتی اگر بد بوده، گذشته. به خیر گذشته بالاخره و من هنوز راه می روم. گاهی روی پنجه. گاهی روی پاشنه. گاهی هم روی سر. این آخریش خیلی بانمک است.

از هویج دراماتیک تا درام آتشفشان

 نوجوان بودم، مثل همه نوجوانها کوله ام مکان فیلم و موسیقی بود.با چند تا از دوستهای آن موقع رد و بدلشان میکردم.یک روزی نمیدانم چه دلخوری ای پیش آمد که یکیشان شروع کرد به شمردن گناهان من. از بزرگترینهایش این بود که پلاستیکی را که سی دی ها را تویش میگذاشت و به من امانت میداد، وقت برگرداندن امانت ، تعویض نکرده بودم! یعنی همان پلاستیک رنگی رنگی را که به فرض ۳ هفته پیش به من داده بود، به همان شکل برگردانده بودم. این را تعبیر کرده بود به نمیدانم غرور من! و اینکه من میخواستم غیر مستقیم بهش بگویم از او چیزی پیش خودم نگه نمیدارم  حتا اگر یک پلاستیک رنگی رنگی خوشگل باشد

یک بار با چند نفر از اقوام داشتیم ''اسم شهر فامیل'' بازی میکردیم. همه از من بزرگتر بودند. رسیدیم سر حرف ''ه'' . رنگ یادم نمی آمد. نوشتم هویجی . سر شمردن امتیازها، یکی گفت این اسم رنگ نیست. گفتم خوب خودت چی نوشتی ؟ گفت هلویی ! نشنیدی میگویند فلانی پوستش مثل هلو است ؟ گفتم خوب حتمن تو هم شنیدی که میگویند بساری موهایش قرمز هویجی است ! گفت نه. گفتم چرا بابا، تو نشنیدی دلیل نیست که نباشد. میخندیدم. نمیدانستم که عصبانی است. عصبانی بود. بازی را ترک کرد. فردایش قرار بود  برویم بیرون. دیدم با من حرف نمیزند! قهر کرده بود! گفته بود من بهش توهین کرده ام! احترامش را نگه نداشته ام جلوی بقیه! و من نمیفهمیدم که چرا این هویج و هلو چنین برداشتی را سبب شده اند. من آدم بی احترامی کردن به کسی توی جمع نبودم. نیستم. یک سال قهر بود. منطقم اجازه نمیداد بپذیرم با چنین دلیل احمقانه ای یک نفر با من قهر کند. کسی که حدود ۱۳ سال از من بزرگتر بود.  سال بعدش ، عید یا نمیدانم چی با چند نفر دیگر رفتم خانه شان. آمد جلو و مرا بوسید.  اما گفت : ''خوبی خانوم؟'' من از این خوبی خانوم فهمیدم هنوز قهر است. تمام روز که آنجا مهمان بودم با من حرف نزد. آب میخوردم از گلویم نمیرفت پایین. سالها گذشت. الان دیگر یک خانم در آستانه میان سالی است. قهر نیستیم اما همان آدمها هم نشدیم دیگر در حالی که من همه سعیم  را کردم این سالها که برگردیم به همان صمیمیت قبل. به جرات همه همه سعیم  را کردم و دیگر هیچ تلاشی برای ترمیم این شکاف کهنه ندارم که بکنم
یک همکار شرقی دارم که نمیدانم چه طور توصیفش کنم که جانب انصاف رعایت بشود. همین بس که فرضا یک بار جای اسمهامان عوض شده بود توی لیست و نوبت او بود  که از فلان دستگاه استفاده کند در حالیکه من فکر میکردم نوبت من است. رفته بود کارش را شروع کند که دیده بود وسایل من آنجاست. آمده بود وسط آفیس فریاد میکشید که الان نوبت من است و تو میخواهی کار کنی آنجا؟ من مثل برق از جا پریدم و با فروتنی معذرت خواستم و شمردم که  ۲ دقیقه طول کشید تا  همه وسایلم جمع شده باشد و دستگاه آماده شود برای او. در حالیکه او همچنان داشت درها را به هم میکوبید و میرفت و می آمد که نشان بدهد چقدر اتفاق ناجوری افتاده. فردایش نامه نوشت دوباره که آزمایشهایش از همه چیز برایش مهمتر است و هیچ عامل بازدارنده ای! را بر نمیتابد. ۲ هفته گذشته از آن روز. دیروز دیدم یکی از استادهایمان مرا صدا کرد که برایم توضیح بدهد آزمایشهای فلانی برایش مهم است و اسامی باید در لیست نوشته بشوند و دقت بشود و غیره و اینکه درست است که سوپر وایزر کل از من حمایت میکند ولی بهتر است مسایل بین خودمان حل بشود و از آزمایشگاه به بیرون درز نکند و همه با هم همکاری کنیم و همکاری یعنی دقت به لیست اسامی و آه که خدایا ... . من اولش مات بودم که خوب یعنی چه این حرفها؟ و بعد فهمیدم رفرنسمان ۲ هفته پیش و آن لیست کذائی و آن ۲ دقیقه تاخیر است که هر چه فکر میکنم میبینم در آزمایشی که هنوز شروع نشده بوده و انجامش ۲ روز وقت میگرفته، ۲ دقیقه دیرکرد چه نقشی میتوانسته ایفا کند؟ و در این ۲ هفته فصل عوض شده. هوا سرد شده. من یک سفر کوتاه رفته ام و برگشته ام. یکی تولدش بوده. یکی از دوست دخترش جدا شده. پنج نفر آدم توی تصادف اتوبان آ پنج مرده اند و هنوز این آدم به آن روز و آن لیست و آن ۲ دقیقه فکر میکند و آنجا گیر کرده. توی راهروها، نگران میگردد و به بقیه میگوید فلانی آزمایش مرا به هم زد! با این آدم چه میتوانم کنم جز اینکه دیگر داخل آدمها نیاورمش ؟
   
همین خودم. چند روز پیش، فهمیدم که چند نفر از نزدیکانم مدتی است خبری دارند که من ندارم. یک هفته ناخن جویدم که چرا و چطور آنها بدانند و به من نگویند و مگر از من چه جور خبر چینی دیده بودند یا مگر من چه قدر دماغم توی زندگی این و آن بوده که الان از من قایم کنند این خبر را. در حالی که توی واقعیت و خیلی ساده، فرصت حرف زدن در باره اش پیش نیامده بود و خیلی ساده تر اصلن آن مساله به من به طور خاص  هیچ ربط خاصی نداشت . یعنی دانستنش با ندانستنش هیچ فرقی در زندگی هیچ کدام ما ایجاد نمیکرد. به همین آسانی و به همین بی مزگی. آن وقت فقط این ماجرا هفته مرا خراب کرده بود چون این حس را داشتم که یک دایره ای دور من کشیده اند و خبرها را از آنجا دور میکنند و این حتما به رفتار من مربوط بوده و آیا چه جوری رفتار کرده بوده ام که انگار خیلی مشتاقم که بدانم و اگر بدانم چه میشود و غیره ... اااه

خیلی از ما؛ بیشتر به نظرم ما شرقی ها، استعداد غریبی داریم در ساختن درام. در بزرگ کردن وقایع. در بسط دادن اتفاقات. در مرور و پافشاری و تکرار بر آنچه که خوشمان نیامده. آنچه رخ میدهد و در نظرمان بد و ناجور و نامناسب  است، میتواند به چشم ما آخر دنیا باشد. میتواند از ما آدمهای کش دهنده و خسته کننده بسازد. میتواند به تعریف ما بزرگترین فاجعه باشد. ما از کلمه ''فاجعه'' زیاد استفاده میکنیم در حالی که به بار بسیار سنگینش توجه نداریم. فاجعه و برخورد ما با آن،  اما به نظرم باید چیزی باشد واقعا در حد بمباران هیروشیما یا واقعه خاوران یا هاریکین آتلانتیک شمالی نه چیز دیگر. نه برای شرایط دیگر. منظورم از آنچه '' دیگر'' است  فقط اتفاقهایی است کوچک که میشود ازشان رد شد و زندگی خود و بقیه را به ها نداد، اینش را اما کی و چطور باید یاد میگرفتیم ، نمیدانم

10/22/2012

that Soft spot

در کامنتدانی این پست، یک کامنتی هست. من خواندم و ساکت ماندم چند دقیقه. خواستم باقی را هم شریک کنم


10/18/2012

قلب سفیدی، در سینه آن

از من پرسید " این درد تمام می شود یک روز؟ واقعا؟  کی ؟ " . قبلش گفته بود " من تاب نمی آورم این زخمی که دارد قلبم را می جود" گفته بود "من چقدر باید این هجرانی را  بکشم اینجور که مرا می کُشد آرام آرام" ... توی چشمهایش یک بودن ِ دردناکی بود که من عاجز بودم از خیره ماندن بهشان. آن چشمها. حیف آن چشمها و آن همه رنج که آنجا ریشه کرده بود و آب میخورد به سادگی. و یادم هست که سرم پایین بود وقتی داشتم می گفتم : ماندن این درد و دردناکی اش تمام می شود یک روز. به همین شکل ، همینجور که داری با زمستان این روزها سر می کنی و می بینی که جانت می رود، هیچ طور خاصی نمی شود آن بیرون اما یک ساعتی می رسد که دیگر بغض کهنه نداری. بغض تازه نداری. می بینی که نکشته تو را و می بینی که به این کشته نشدن و به این ماندن واقف و دانایی. دانای دردت شده ای و می دانی که از سر گذشت. شادی که ندارد تهش، اما آسودگی چرا. بعد یک جایی هست ، تو بگو یک حفره ای، یک کاوی، یک شکافی؛ که گاهی، وقتی داری یک چیزی می خوانی یا یک عکسی می بینی یا یک موسیقی دارد خودش را به گوش تو می رساند؛ آن حفره ؛ آن "جا" ی به جا مانده، خودش را به تو می نمایاند.اینجور وقتها، تو یاد خودت ، فقط یاد خود خودت می افتی و حتی کمی گریه می کنی... و شاید هم کمی بیشتر... اما بعد دوباره هر کاری که داشتی می کردی را از سر می گیری. فرض کن  گوش کردن به همان موسیقی را یا ورق زدن کتابت را . تو بگو همان باقی زندگی را از سر می گیری. توی یک چرخه نو، از سر می گیری. از سر گرفتن حوصله میخواهد. حوصله کنی اگر؛ چه بسا که باز هم خودت را ببینی که با جسارت تمام، داری خون زندگی را ذره ذره می مکی. گاهی به همان بی خیالی آن وقتهایی که پاهایت به زحمت از روی نیمکت به زمین می رسید و همراه بقیه های بی خیال، میخواندی " صد دانه یاقوت ؛ دسته به دسته " ... و حواس هیچکدامتان هم به پیدا بودن دانه های دل هیچ غریبه ای نبود 

گاهی توی لیوانت را نگاه کن

صبح ، خیلی بی خبر استادم احضارم کرد به دفترش. یک مرد جوانی هم بود که متخصص بیوفیزک بود و میخواستند من برایشان از پروژه ام بگویم. مثل بچه های ده ساله که توپ چرمی کادو می گیرند هیجانزده بودند. بعدش هم یک دستگاهی خراب شده بود و من در طول هفته بال بال زدم که درست بشود. یکی آمد و کمک کرد و راه افتاد. یک پیچش شل بود. هه . گاهی گیر یک پیچ کوچکیم و فکر می کنیم چقدر همه چیز پیچیده است. و بعدش خیلی خسته بودم . می خواستم بروم خانه . کیفم را انداختم روی کولم و تند شالم را بستم دور گردنم. کامپیوتر میز کارم را خاموش کردم و یک چیزی به همکارم گفتم و تند پریدم بیرون. گامهای سریع کوتاه بر میداشتم که زود برسم. یکهو نمی دانم چی شد که دیدم خب چرا؟ امروز دوباره تکرار می شود؟ امروزدر این ساعت  در جوانترین لحظه عمرم به سر می برم. یک ساعت دیگر، یک ساعت پیرتر می شوم. و فردا هر چه بشود، امروز دیگر رفته. از این حقیقت جا خوردم. نه که قبلا نمی دانستم، اما اینجور شسته رفته بهش فکر نکرده بودم. این بود که جا خوردم. بعد دیدم باید یک کاری کنم. ایستاده بودم وسط راه روی پل. یادم آمد که یک نارنگی داشتم توی کیفم. زیپش را که باز کردم، بوی نارنگی همه کوله ام را خوشبخت کرده بود. نارنگی به دست، راهم را کج کردم به سمت راه جنگلی. آخ که دیدم دنج ترین پاییز ها را دارد و من تازه امروز کشفش کردم. این همه روز را چرا هی میخواهم زود برسم ؟ از دیدن این راه و خوردن نارنگی نوبر چه چیزی مهمتر بوده؟ جاده باریک که تمام شد رسیدم به میدان اول . یک میدان کوچک سنگی است و یک آبنمای سرخ وسطش دارد. عکس ابرها توی آب بود. یک کلاغ نشسته بود روی مرمر کنار حوض. آب میخورد. راهم را کج کردم که نترسد و فرار نکند و با فراغت آسمان توی آبش را بنوشد. به آب نگاه می کرد و بعد آرام نوک سیاهش را می زد توی آب و انگار ابرها را هم می نوشید قطره قطره.
 
وقتی پله های خانه را می آمدم بالا، یک نفر بهم تلفن کرد و خواست شرح عاشقش شدنش را برایم تعریف کند. گفت من اولین نفرم که این خبر را می شنوم. گفت دلش می خواست من اولین نفر باشم. می خندیدم. منی که امروز  یک حجم رنگ را همراه عطر نارنگی  و نازکدلی ام برای یک کلاغ تشنه  تجربه کردم. از دیروزم آدم بهتری بودم.

مسیر امروز؛ پس زمینه اش عطر نارنگی دارد:
 
 

10/16/2012

یه آدمهائی هستند که نسبت به هیچ اتفاق خاصی هیچ موضع خاصی ندارن. کلا در حالت ''به من چه'' به سر میبرن و اتفاقات رو با مقدار جوشیدن سر سگ توی دیگشون  اسکن میکنن و در موارد عدم منفعت خاص و چرب بودن نتیجه، رهگذران ابدی از کنار حوادث و باقی آدمها هستن. اینها معمولن اگه بعد از هرگز، یک آبجکش و نظر و ایده ای هم داشته باشن، به یک زمزمه ترسخورده ضعیف و یواش بسنده میکنن. از فرهنگ لایک در سکوت نهایت استفاده رو بلدن
یه آدمهائی هستند که نسبت به هر اتفاق خاص و عامی، بالاخره و تحت هر شرایطی یک نظر و عقیده ای دارن. مهم نیست که چی شد که اینجوری شد یا چقدر از چی بلد بودن یا چقدر در شرایط مشابه قرارداشتن که شایسته اشون کنه برای بسیار صحبت کردن. در هر حالتی  نقش مغز مرکزی هر اجتماعی رو بازی میکنن و حتا اگه امروز مقابل اتفاقی ساکت باشن، اما فرداش رو دیگه به هیچ عنوان نمیتونن با همون فرمون ادامه بدن چون کل سیستمشون بر اساس حرف زدن و نظر دادن طراحی شده
از هر دو گروه گریزونم. خسته و کلافه ام میکنن. اصلن به نظرم بهشت جائی هست که ما مجبور به تحمل نباشیم. حالا تحمل هر کی  

10/09/2012

So that you stood and stared, ...

یک سکانسی دارد این فیلم ''سارا'' که سبب میشود من دیگر هیچ کاری به نقد و نکوهشها از کپی کاریهای مهرجوئی یا خوب بازیگری ! نکردنهای کریمی در فیلمهای دیگر نداشته باشم. این سکانس شاه سکانس هاست. همانی است که بشود بگویی: کار را تمام کردند ...و خلاص
آن شب، وقتی سارا دلش دارد توی گلویش میزند از ترس بر ملا شدن رازش و با دستها و پاهای یخ کرده و گونه گر گرفته و چشمهای مات فقط میخواهد که زمان بگذرد و فقط میخواهد که این گذر زمان را بگذراند از سر. ته دلش میداند که کندن دند
ان لق درد دارد ولی نگه داشتنش دردناک تر است. میداند که مرگ یک بار و شیون یک بار.و همچنان اما به طرز دردناکی امید دارد که شاید مرگ و شیون با هم قرین نشوند این یک بار را؟ شاید دندان لق خودش افتاد در یک شبی که عمق خواب، عمق درد را میکاهد بسیار؟ بعد که در باز میشود، سارا توی چهره مرد را میکاود وهمان اول، با همان یک نگاه  میداند که مرد هیچ نمیداند، هنوز! و صدای خفه یک آه می آید...از نسل همان آههایی که جهان را میسوزاندند زمانی... سارا دوباره از توی پوست آن زنی که قرار بوده تا لحظه ای پیش با هولناکی همه دنیا روبرو شود درمی آید، انگار که دختر بچه ای توانسته باشد نمره بد ورقه اش را گم و گور کرده باشد از چشم و خشم پدر. آسپرین زمان خریده شده اش را قورت میدهد برای یک شب دیگر و میگوید : ''پس هنوز یک شب دیگه وقت دارم ... '' و بسیار ته دلش آرام میگیرد. و این آرام گرفتن چنان رقت انگیز و دردناک است که همگام موسیقی پا بر میچیند و اشکش راهش را باز میکند خاموش. اشک خاموش...، ژرفترین نشانه انسان بودگی

10/07/2012

wish if you dare !

چه تند تند توی وبلاگم می نویسم! شده ام مثل آن روزهایی که وبلاگ رونق داشت. گودر داشت. فالوئر داشت. ای بابا.
 
تعطیلی امروز را من رفتم کنار آب. آب که می گویم چون در نظرم یک مقدار آب است. من خون خزر توی رگهایم است. به هر نهری نمی توانم بگویم رودخانه. به هر چاله بزرگی نمی توانم بگویم دریاچه. رفتم کنار آب. پاییز ریخته بود روی بعضی از درختها. روی بعضی نه. من راه می رفتم و بلند بلند حرف میزدم با خودم. خیر. دیوانه نشدم. اما معتقد شده ام که با خودت حرف بزنی خیلی خیلی امن تر است. خیال جمع تر است. بی دردسر است. بی آقا بالاسر و خاله ریزه دست به کمر است. پس من با خیال راحت و صدای بلند با خودم حرف می زدم و به آرزوهایم فکر می کردم. به منحنی هزلولی رو به پایین آرزوهایم. هر چی سال به سال سالمندتر می شوم، آرزوهایم آب می روند. نشانه اش این است؟ من خود ِ ده سال پیشم خوب یادم است چون. ده سال پیش آرزوهایم قد داشتند این هوا. دلم خانه بزرگ روشن آفتاب گیر می خواست با پنجره های قدی رو به یک جور جنگل یا باغ بزرگ. توی یک شهر بزرگ ترجیحا انگلیسی زبان. دوست داشتم دور و بر خانه ام خلوت باشد ولی شهرش شلوغ باشد. خیلی زیاد تویش خبر و داستان و هیجان باشد. دوست داشتم یک دفتر کار داشته باشم بالای یک برج. از همانها که نمای اول فیلمهای جیمزباند از آنجا شروع می شود. از همانها که وقتی دوربین پن می کند آرام، همه شهر زیر پایت است. دیوارها سفید، پنجره ها سفید و بزرگ ...چقدر پنجره پنجره می کنم. خب چون به آسمان معتادم. به شدت. از بچگی. از چهار سالگی. خاطراتی از من نوشته شده از چهار سالگی ام. یک بار اتفاقی خواندم. یک آدمی که چهارسالگی ِ من هم توی زندگی اش بوده نوشته بوده که مرا برده پارک و آسمان و ابرها را نشانم داده و من با صورت قد کف دستم زل می زدم به ابرها. چنان زل می زدم که برای یک صورت قد کف دست بسیار عجیب بوده. این پنجره اما از اینجا آمد توی لیست آرزوهای من.بگذریم. دوست داشتم بروم خریدهای زیاد زیاد. نه برای خودم . برای آنها که دوستشان دارم. برای آنها که دوست داشتنم نماسیده براشان. بروم خرید و  با بسته های زیبا برگردم خانه. یک اتوموبیل داشته باشم سرخ. سان روف را بزنم. یک لچک رنگی پوشیده باشم با عینک آفتابی. این تصویر را از روی جعبه باربی ام برداشتم از سالها پیش. جعبه باربی ام یک دختری رویش داشت که عینک آفتابی بزرگ داشت و لچک و پیرهن لیمویی. ماشینش قرمز بود و هیچکس به گردش نمی رسید. این را دیگر جعبه توضیح نمی داد اما من می توانستم تصور کنم که کسی که آنجور خوشگل و پیرهن لیمویی است و ماشینش قرمز است و باد لچکش را برده پشت سر، هیچکس به گردش نمی رسد.
و بعد دوست داشتم که صبح ها با آب پرتقال و لباس ورزشی شروع کنم زندگی را. خیلی شیک و هالیوودطور. و کارم ساعت نه شروع بشود. و حالا نه که کت و دامن بپوشم، اما خب در چنان دفتر شیکی خیلی لباسهای جگرطلا بپوشم. و بعد یک زندگی خیلی کانون گرم ، از آنها که آن مجری حرص دربیار شبکه دو بود یا سه؟ هر روز برایمان آرزو می کرد داشته باشم بعد از کار. این یکی دیگر جزء آرزوهای عمری من شد. که دور نباشم از زندگی عاطفی. نزدیک باشم. بعد کار برویم از این کافه های خوشگل قهوه و سیب زمینی سرخ کرده پر از سس بخوریم. موزیک را از موزیک باکس انتخاب کنیم. برقصیم . خرید کنیم با هم. کرفس و نان تازه توی پاکتمان باشد. کلید بیندازیم و در را باز کنیم و چراغها روشن باشند. آخ که دوست داشتم در راه دور نباشم . فاک بر راه دور. فاک ابدی بر راه دور باد. من در این وبلاگ هرگز فحش ننوشته ام ای خواننده عزیزم. این فاک را نوشتم و شما به کیلو کیلو فحشی که توی وبلاگهای دیگر می خوانی یا خودت در طول روز مجبور می شوی( مجبورت می کنند) که زیر لب یا بلند بلند بگویی ببخش. این فاک را من نوشتم چون هیچ فعل درخور دیگری برای راه دور به ذهنم نمی رسد. از این هم بگذریم. 
فانتزی هم داشتم ها. یک بزرگش این بود که رویا می بافتم که  خانه مان، همین خانه ایرانمان پرواز می کرد می آمد آنجا که منم. با آدمهای تویش. که من هر روز خدا نگران روز بعدشان نباشم. آنها هر روز خدا نگران هر روز من نباشند. دور از هم زندگی را تجربه نکنیم. دور از چشم هم پیر نشویم. مریض می شویم آن یکی بداند. عیدها و تعطیلی ها مثل خیلی ها که می روند خانه پدر مادرشان، ما هم برویم خانه پدر مادرمان نه که اسکایپ را روشن کنیم و هی الو الو صدا میاد؟ الان می خواستم به اسکایپ هم فحشهایی بدهم اما دیدم این تنها راه من است که باخبر بشوم که هنوز نرخ ارز کمر خانه را نشکسته یا هنوز پیاده روی می کنند یا دارند غذای سالم میخورند یا سرماخوردگیشان چیز مهمی نیست. نه اسکایپ باید که باشد و به فاک نرود. 
خلاصه که  از اینطور آرزوها داشته ام. خیلی خیلی لیست بلندی است. از جزئیات. و خب باقی اش را  بیخیال.
بعد من بزرگ شدم هی و آرزوهایم لاغر شدند هی.  از آرزوی کارم فعلا، آنچه که برآورده شد ، شروع کار ساعت نه اش را دارم. لباس شیک نمی پوشیم چون با هزار جور پیپت و اسلاید و محیط کشت، نمی توانی سر و کله بزنی و موهایت شینیون و دامنت مینی ژوپ باشد. حتی اگر باشد، اینقدر با دیگران ناهماهنگی که خودت از خیرش می گذری. آرزویش را هم ندارم . کی حال دارد به خدا. مویم را یک دستی می کشم و یک مداد دور چشمم و خلاص. رحمت به روان پدر و مادر این شلوار جین و کتانی و پولیور. خب کشورم هم انگلیسی زبان نیست شکر خداوند خوشگل. که از آن هم کشیدم بیرون . دیگر دستم روان شده. الان بروم چین هم بی دم و دود می روم کلاس زبان چینی. لااقل توی رزومه ، آن اس هول که نشسته پشت میز، تحت تاثیر قرا می گیرد. بله. دستم روان شده. در این خانه فسقلی پنجره ای ندارم  که به دلم بنشیند. بسکه به حیاط مزخرفی باز میشود. از پنجره رو به حیاط بی درخت متنفرم. اصلا حیاط بی درخت و بی سبزه، توهین به ذات زندگی است و خب زندگی شهری به این شکل و به این مقیاس خودش یک توهین بزرگ است به ذات ما. توی پرانتز البته آدمهای اینجا به همین راضی اند. یعنی می گذارندش روی سرشان. اما من بچگیهایم را در یک خانه درندشتی گذراندم و به هر آبی هم نگفتم دریا. این است که فلان. چه قدر غر زدم . باید شکر کرد. وگرنه خدا ما را خشک می کند. هه.
از چک لیست آرزوهای دفتر کار جیمزباند و باغها و فضاها ، کلا این شغل به ما رسید و یک خانه فسقلی. البته با این آشفته بازاری که می بینم به دنیا این خودش یک پیشرفت گنده است! خودمانیم که چه غمگین کننده. این کف خواسته های ما جهان سومی هایی که روی پای خودمان ایستاده ایم توی جهان اول، کف تر! از خود جهان اولی هاست و خب این غمگین کننده است. به حداقل ها راضی هستیم . کاری که این سی و خرده ای سال به ایرانی بودن ِ ما شده، فکر کنم در ردیف همان شختمانی است که حمله مغول فرضا به جا گذاشته. دیگر اینکه آرزوهایم رسیده به اینکه همین کار را بگیرم بروم جلو و یک سقف اندکی بهتر و یک جای اندکی تازه تر و یک مقدار آرامش در چندین سال بعد تازه چون عجله ای نیست با این اوصاف. قبول که خب این خیلی تقلیل است از آن همه شکوه و جلالی که من بهش فکر می کردم در ده سال پیش. جالب تر و غم انگیز تر اینکه آنقدر به من گفته اند کاش ما جای تو بودیم که مانده ام این جای من مگر چقدر خوب است؟ یا جای آنها مگر دیگر چقدر بد است؟ واقعا !
خلاصه که بعد از ده سال، این آجرها را که با دست بالا انداختم و چیدم به این شکل که الان دورم را گرفته، و هر چه کردم و گشتم و گرداندم، دندان لق آن برج و بارو را کندم و انداختم دورو  الان آن طفلی را درک می کنم که می خواند " من از این دنیا چی می خوام ؟ دو تا صندلی چوبی، که من و تو رو بشونه واسه گفتن خوبی" .

10/06/2012

Autumn leaves and I

یک حرفهایی هم جای خاصی برای گفتن ندارند چون خیلی شخصی اند و خیلی کلی و فله ای هستند. مثلا اینکه من میخواستم بگویم چگونه همیشه توی پاییز عاشق می شدم. بعد دیدم که خب نه . خوب که بهش فکر کنم می بینم که همیشه هم به پاییز بودن ربطی نداشته. اما این را دیگر مطمئنم که اوج عاشقی کردنهایم توی پاییز بوده. اوج دلتنگی ها و سودازدگیها و راه رفتن های چند ساعته با دستهای توی جیب . پس خواستم این را توضیح بدهم که چه می شد ... و دیدم که نمی دانم چه می شد اما توی پاییز همه چیز یک جور دیگر میشد. یک جور بی صدای خوبی. یک جور رنگی خوبی. به نظرم اصلا این فصل را برای همین چیزها ساخته اند. برای اینکه موسیقی خودش را داشته باشد و رنگ های اخرایی و قرمز و نارنجی خودش را و دل زدنها و دل خور شدنها و رفتن ها و ... نه . رفتن نباید توی کار پاییز باشد. پاییز را غمگین و حزین دوست ندارم.  پیشنهاد می کنم هر که در بهار و تابستان و زمستان رفته ، توی پاییز برگردد. حالا از هر کجا که رفته ؛ از هر خانه ، دیده ، دل ، ... از هر جا که رفته به هر جا که رفته، توی پاییز برگردد و بین این همه رنگ، دوست بدارد و دوست داشته شود و حبه قند توی فنجانش را مزه مزه کند رو به آسمان خوش رنگ و باد خوشبو و بگوید : امروز همان روزی است که من منتظرش بودم.

10/05/2012

شصت بخت

همیشه که اینجور نبوده  که من مثل یک آدم آهنی فکر کنم. روزگاری بود که من به ماورا و نیروهای کمک کننده و التیام دهنده و چرا راه دور بروم، به نگاه مهربان خداوند و فرشته های روی شانه ام ایمان داشتم. از زیر کلیسای سپید خیابان کریمخان می گذشتم و چشمم به صلیب بود. اذان موذن زاده من را می برد به عصرهای خیس خوب و دلم را می لرزاند. عاشق آن بیت تکرار شونده دعای عید فطر بودم ؛ مرا به گریه می انداخت. دعای سحر را دوست داشتم زیر نور ماه بشنوم. توی هر صومعه ای هم سرک می کشیدم و حتما شمع روشن می کردم و فکر می کردم یکی مرا نگاه می کند. 
من تغییر کرده ام. خیلی. مدتهاست. کسی نمی داند. چون حرفی ازش نمی زنم. تصویر خاصی ندارم از هیچ عنصر غیر مادی. دنیای من روی یک پاشنه نچرخید. من تکلیفم را با قدیسین و خدایان و نگاه های نگران خالق به بنده اش یک سره کردم. من از سر بامی که پریدم، پریدم
بعد چند وقت پیشها بود.  با یک آدم دیگر ِ از سر بام پریده ای حرف می زدم و داشتم خودم را به زمین می زدم از عصبانیتم از این قطارهایی که همیشه تاخیر دارند. داشتم می شمردم که در کشور نظم و دقیقه و ثانیه، من در طول ماههای گذشته بارها و بارها  از یک ربع تاخیر داشته ام تا سه ساعت! و کانکشنهای بعدی را گاهی از دست داده ام توی سرما و گرما. و حتی توی جنگل مانده ام و خیلی چیزهای دیگر. داشتم تحلیل می کردم که این سیستم چرا اینقدر بد است و مایه آبروریزی است و من چقدر اعصابم خرد بشود بس است ؟ و چرا وقتی زمان بندی هست و مراقبت دایم  از سیستم راهبری هست و غیره ، اینقدر بی نظم و ناجور است رفت و آمد این قطارهای لعنتی ... که خیلی خونسرد برگشت گفت : "ببین یک مقداری هم شانس دخیل است. من که مشتری دایم قطارهای این کشورم، به همه عمرم یک بار هم تاخیر نداشته ام. تنها کسی که اینقدر دیده ام که هر بار قطارش جایی گیر می کند یا نمی آید یا عوض می شود، تویی "  ... من جا خوردم...ما  از ماورا پروری ! گریزان بودیم. و او از پدیده ای می گفت که من بهش بها نمی دادم. نداده بودم. و به یک آن دیدم چه درست .. چه درست ... آنچه که باید در زمان مناسب در مکان مناسب اتفاق بیفتد، بگو همان شانس ، دلیلش هر چه هست؛ برای بعضی مکرر اتفاق می افتد و برای بعضی نه. بحث قطار نبود بعدش. چون من ساکت بودم و داشتم به خودم نگاه می کردم. من به همه همه روزهایم از بالا نگاه می کردم و می دیدم که چه بسیار در زمان مناسب، در مکان مناسب نبوده ام. و این دست من نبود. و بعدش هم اگر دست خدا را کوتاه کنم از همه اینها، آنچه می ماند را می شود حلقه اش کنم و چون  تاج گلی بکوبم روی پیشانی شانس. پیشانی ای که بلند و کوتاه دارد. و این را هم کاریش نمی توان کرد. فقط باید بهش واقف بود و دیگر زیاده حرف نزد، نخواست، حرصش را نخورد. 
ها ... یک روزی، شاید در قرن بعد ، دانشمندان به این نتیجه برسند که شانس هم موروثی بود. که خب ، به اخلاق علمی مدیونند اگر از این وبلاگ نامی نبرند.

10/04/2012

از سیاه سیاه

برایم تعریف کرده بودند که آن آخرهای شاه، توی بلبشوی چپ و راست و سرخ و سفید، یک سری از آدمها آنقدر گرسنگی میکشیدند که دیگر صدایشان به گوش جرز دیوار هم نمیرسید. فقیر که بودند  و توی شلوغی ها ندار شدند و گرسنه ماندند. مردم افتاده بودند به خون فروشی . کار ازفرزند فروشی و کلیه فروشی و تن فروشی و آبرو فروشی گذشته بوده چون

در کتاب قوزک پا  ، یک جمله ای بود که هنوز بعد از سالها یادم مانده . دخترک نویسنده خاطرات خودش است . و در سالهای نوجوانی اش  فاحشه کوچک یک خیابان بزرگ  بوده  که دوره میگشته و مشتری میگرفته و دزدی هم میکرده  ولی  همیشه دزدی را به فاحشگی ترجیح میداده  که به گفته خودش '' تن فروشی، آن روی زشتش را نشانمان داده بود ... ولی وقتی نتوانی گردنبند دلخواهت را از توی ویترین بیرون بکشی، لاجرم خودت کالا میشوی '' . به نظرم گاهی  داشتن یک گردنبند برای یک دختر سیزده چهارده ساله گرسنه، از داشتن تنش هم مهمتر است. و من این را خیلی خوب هم نمیتوانم بفهمم چون سیزده سالگی ام را گرسنه نبودم و ویران نبودم

  یک سال قبل ازبرون رفت ! از کشورم ، صاحب بوتیک کنار خانه مان داشت برامان گلو جر میداد از وقاحت  دختر خیلی جوانی که ''آمده رفته توی اتاق پرو لباسش را در آورده و من را صدا کرده که بیا! ولی بعدش این شلوار جین را مجانی به من بده''  ...   این کجایش وقاحت بوده را من نفهمیدم هرگز ... من فقط دیدم که مردمی هم هستند که  آرزویشان حتا از پله یک گردنبند هم بالا نمیرود  تن را میدادند که  یک شلوار جین بپوشند . این چه جور وقاحتی است که آدم میخواهد مقابلش سینه بشکافد از درد ؟
دیروز یک عکس دیدم از یک خانواده با سه کودک . در یک سفره نیمدار نشسته اند و فلاکت از دیوار و کف و سقف می بارد . یک متن شعاری هم  بالای عکس بود که داشت گوشه کنایه میزد به سر بالای مرد شرافتمند و کیلو کیلو اسکناس که از کنار سفره ها میرود به جیب فلان آقازاده که ریا میکند و اخلاق میفروشد و غیره . ولی گور بابای آن آقازاده و آن اخلاق و آن شرافت که معلوم  نیست چرا همیشه حاصلش ناکامی است. گور بابای همه درسهای اخلاق و درستی و راستی .  من دو روز تمام است که به آن عکس نگاه میکنم و هنوز نفهمیده ام که اینها داشتند چی میخوردند؟ چون ظرف هر کدامشان جلویشان  است ولی  '' یک چیزی ''  توی ظرفهاست که  اینقدر ناچیز و بد رنگ و  و بد شکل است حتا معلوم نیست که چیست. نه نان است و نه برنج نه حتا یک غذای آبکی ... یک چیزی است مثل یک حجم گنگ. داشتند آن حجم گنگ را میخوردند فارغ از لایکها و شعرها و شعارها و هم وطن بیا فلان کنیم ها
   
دلم هم پیش دل همه آن مرغکهای مهاجریست که درسشان نیمه کاره مانده چون قیمت یک دانه نانشان شده معادل خرج یک روز خانه اشان در ایران . این همه امتحان و آزمون و فرم و نوبت و صف که جوانیشان را به فنا داد، حالا هم که کتاب دفترشان نیمه کاره روی میز مانده تا قیمت نان خارج بیاید لااقل به دو برابر نان داخل .
این شناسنامه های جلد قرمز چه طلسمی شده اند که به هیچ ترفندی نمیشکند ؟

10/02/2012

با هر آنچه قبل از ما

یکی از دغدغه های همیشه ام این بود که چرا زودتر توی یک خیابان یا کافه یا کلاس یا هر جا ، همزمان و هم مکان نشدیم؟ خیلی زمان زودتر...زودتر از آنچه که خیلی خوب و بدهامان برای هر کدام از ما، جدا از هم اتفاق بیفتند ؟ و خیلی سال را، خیلی کلاس ها و کوچه ها و رقصها و صندلیها را ، خیلی سفرها را ، خیلی غذا و فیلم و پنجره و فروشگاه و مهمانی و فرودگاه و مطب دکتر و سالن تئاتر با هم  را، از دست دادیم. اشتراک بالقوه مان در تجربه همه اینها را از دست دادیم و این از دست دادن با آنچه که آینده آبستنش است جبران نمیشود. چون هیچ از دست دادنی دوباره با همان کیفیت به دست نمی آید. هر چه با هم داشته بوده ایم و داشته باشیم و خواهیم داشت، سر جای خود، ما قبل های مشترک بسیاری را از دست داده ایم و هیچ کاریش هم نمیتوانیم که بکنیم