12/31/2011

چشمهایش ... و چند دقیقه سکوت

من فکر می کنم که زن گیر افتاده بوده توی دام شانه های پهن و دستهای ضمخت نقاش . حتی احتمال می دهم به خودش آمده بی خبر و دیده انگار توی بندهای هزارتو گرفتار است در خش غریب صدای نقاش یا روی خشکی داغ لبهایش وقتی به چشمهای زن نگاه می کند و نگاهش را می دزدد و ساکت می شود ... احتمال می دهم زن را می فهمم . احتمال می دهم که زنی داخل وجودش زندگی می کرده آینه و شمشیر به دست. آینه را می گرفته جلویش و اگر این نمی خواسته آنچه را که لازم است ببیند، زن درونش شمشیر به دست می گرفته و جنگشان آغاز می شده ...سخت . خونین. دردناک. وهمچنین فکر می کنم گاهی یک زن نیاز دارد که مغلوب زن درونش بشود . مغلوب بشود و با مرطوب ترین چشمهای دنیا و با چهره ای توصیف ناپذیر؛ که هیچ نمی توانی تصمیم بگیری کودک است یا معشوق است یا مادر، به تو خیره بشود و بگوید "باختم" ...

----------------

زن،سر قرارش با نقاش نمی رود. سخت تصمیم می گیرد نرود. بعد که خیلی دیروقت، ولی بالاخره می رود؛ نقاش می پرسد :

*

- چرا نیامدید؟

+با خودم در جنگ بودم.

-چه کسی برنده شد؟

+شما.

-... با من که در جنگ نبودید ... .

----------------

گاهی یک مکالمه به کیفیتی است که هیچ توضیح دیگری لازم ندارد. فقط سکوت می طلبد. سکوت .

* از رمان چشمهایش - نوشته بزرگ علوی

12/29/2011

* امیرزاده تنها . با تکرار چشمهای بادام تلخ اش . در هزار آینه شش گوش کاشی

نقل همان کاسه ماست و دریا و رویای یک پارچ دوغ است . شاید اصلا از زور اینکه دائم توی فیلمها و ترانه ها و کتابها می آید و توی زندگی واقعی گم و ناپدید و محو است؛ انگار هیچ وقت اتفاق نیفتاده و نمی افتد ... منظورم یک نگاه خاصی است، بهتر بگویم؛ یک چیزی توی نگاه یک آدم، یک آدمی که می شود بهش گفت : مجاب ، مجذوب، حل، آغشته،... هااا ... دچار ... "آدم دچار "... سلام سهراب ... . دچار. آدم دچار ... . یک چیزی توی نگاه یک آدم دچار است که من نمی دانم اسمش چیست، اما می دانم چه جوری است. یک جور خیلی تلخ و هم خیلی شیرین و هم خیلی گنگی است. یک جور خیلی شعف برانگیز و هم غمناکی است. یک چیزی است که گم است ولی هست. یعنی نگاه را گم می کند توی یک لابیرنتی از پیچیدگی ذات خودش. چشم را جوری به پیکر پیش رویش می دوزد انگار که خیال، سیال. یک جور تسلیم است که فاتح تر از او نیست. آنجور که پاکباز و فروتن فتح می کند. می کاود و هر چه می یابد را می مکد و مهر می ورزد ساکت ... ساکت ... یک چیز عجیبی است.یک چیز غریب بکر نایابی است. اصلا که آدم دچار، آدم نایابی است ... مال توی کتابهاست ... مال توی شعر سهراب است ... مال ادبیات کلاسیک است. مال منظومه های بلند و کوتاه نرودا است. مال کتابخانه هاست. با آن اشکهای آبی اش ... با آن نگاه لامصبش ...

* ترانه آبی - شاملو .

12/26/2011

وقتی می گویم حوصله قرکمر بسیار غلیظ جناب روزگار را ندارم، ندارم.

آدم نمی تواند خودش را به هستی و وقایع و آدمها توصیه کند . آدم فقط می تواند خودش را برای این همه توصیف کند :

من یک پنج ساله قرمز پوش بودم در پارک سایه . پدرم خم می شد تا دستهایمان به هم برسد . داشت قایم باشک یادم می داد. من یاد می گرفتم که چشم بگذارم. اولین قانون بزرگ شدن : ندیدن دیدنی ها. چند بار گذاشت پیدایش کنم. با پاهای کوچکم می دویدم دور درختهای بسیار بسیار غول پیکر در نظر یک جفت چشم گرد پنج ساله. می دویدیم و خوش می گذشت. بعدش باز نوبت "صورت رو به درخت، چشمها بسته " شد. وقتی اعداد قاطی را غلط و درست بلند بلند خواندم و برگشتم ، پدرم جایی نبود که بشود ببینمش . گشتم . گشتم. دور خودم و درختها. به پاهای آدمها نگاه می کردم که رد می شوند. نبود نزدیک من. می دانستم که هست یک جایی، اما نمی دیدمش. می دانستم که باید باشد یک جایی، اما نمی دیدمش. به زمان خودم خیلی خیلی طول کشید. نبود. الان به نظرم می خواسته خلاقیت مرا و حس کنجکاوی و ماجراجویی مرا آزمایش کند و بگذارد با صرف زمان بیشتری برای یافتنش، بیشتر به خودم مسلط و وابسته باشم. توی تن پنج ساله ام اما جور دیگری حس می کردم . حس می کردم که این نبودنش برای آن روز پارک و بازی خیلی زیاده روی است دیگر. توی تن پنج ساله ام حس می کردم که گشتن و پیدا کردنش باید خیلی ساده تر از اینها باشد و لزومی به حل کردن یک معمای خیلی سخت نیست و اصلا چرا؟ مگر قرار نبود که فقط بازی کنیم و بخندیم ؟ خوب یادم هست که یک کمی گریه کردم . دیدم که پشت یک درختی در مسافت خیلی دورتری جوری ایستاده که دیده شود. دیدم که انتظار دارد دیده شود و من بدوم وباز بروم پایش را بگیرم و بگویم " پیدات کردم ، تو گرگی" . ولی نکردم . وقتی سر آخر دیدمش در آن دورها، سراغش نرفتم . رویم را برگرداندم و راه افتادم . دوید و دوید و آمد کنارم و بغلم کرد و دیگر یادم نیست چه کردیم و کجا رفتیم . خیلی بعدها تعریف کرد برایم که آن روز توی پارک گریه کردن مرا دیده و دلش بسیار به درد آمده ولی هرگز درک نکرده که وقتی هم که خودش را گذاشته جلوی چشم من ، من ندیدمش !؟ . من به او نگفتم که اتفاقا دیده بودمش ولی نتوانسته بودم با زبان پنج ساله ام حسم را توضیح بدهم که دلیلی برای آن سختگیری هنگام یک بازی ساده ندیدم و برای همین رهایش کردم .

الان ، امروز ، آنقدر زندگی کردم و گشته ام و آدم دیده ام که بتوانم راحت از خودم حرف بزنم. سالهای زیادی از آن روز می گذرد. اتفاقات زیادی به من وارد شده و من سبب اتفاقات زیادی شده ام. اما یک چیزی در من تغییر نکرده. وقتی یک روزگاری، یک اتفاقی، یک آدمی، یک حادثه ای، یک هر چیزی ! بیش از حد لزوم پایش را روی گلوی حس و تحملم فشار بدهد، من رهایش می کنم. فکر می کنم که از همان لحظه دنیا آمدنمان، کلنجار رفتن زندگی با ما و ما با زندگی آغاز شده . من معتقدم زمانی که بخواهیم به معنی دقیق کلمه استراحت کنیم همان گاهِ مردن است . اینها به کنار، اما می بینم وقتی این همه زیر و زیر و کوه و دره و گره و چاله جلوی پای زندگی نقش شده که لازم است یک جوری حل بشوند و تحمل بشوند و رفع بشوند؛ دیگر پیچ و واپیچ زیادی را تاب آوردن یک توان مضاعفی می خواهد که من در صحت صرف کردنش شک بسیاری دارم . انتظاری نمی شود داشت. وقتی یک موجودی در پنج سالگی اش حال و حوصله ادا و اصول درآوردن در بازی قایم باشک را نداشته باشد، در بزرگسالی اش حال ادا و اصول بی معنی دنیا را ندارد خب . به نظر این آدم، خطوط هر چه صاف تر بهتر. به نظر این آدم، واقعا لازم نیست هر چاله ای که می بینیم ، بودن پایمان را تویش امتحان کنیم.

12/25/2011

بر نمی گردد رود رفته ز راه ...

یه مدتی باهاش می چرخیدم . دوست مورد علاقه ام بود . قشنگ هم بود به نظر من. جای خوبی واستاده بود توی زندگی. یه خصوصیتی داشت ... یعنی یه آرزو داشت که دیگه شده بود خصوصیتش ... . می گن مستی و راستی . توی مستی ، توی راستی ، توی روز ، توی شب ...هر جا و هر وقت، از ته دلش آرزو داشت که کاش همین الان یه دختر فرانسوی هیجده ساله بود و توی پاریس زندگی می کرد ... ، واسه همینم از همه دخترهای فرانسوی دانشجوی دوره لیسانس بدش میومد ... . آرزو می کرد به شدت ...و حسرت می خورد به جدیت. حتی وقتی اون پسر فرانسویه عاشقش شد، حتی وقتی توی جمع بهش خیره می شد و می گفت " واای ، کوچکِلی " وقتی بهش قول میداد تابستون میرن سفر ، می برتش خونه پدریش ، می برتش و با افتخار به همه دوستاش معرفیش می کنه ... در همه این وقتا حسرت داشت که یه دختر فرانسوی هیجده ساله ساکن پاریس باشه ... می گفت اون موقع دیگه می دونسته با زندگیش چی کار کنه ، دیگه اشتباه نمی کنه، دیگه آدما رو اشتباهی نمی گیره، دیگه فرصت نمی سوزونه، وقت هدر نمی ده، و کل زندگی اش رو زندگی می کنه ... در همه اون روزها، از ته دل آرزو می کرد و با هر لحظه که صرف آرزو می شد، یه مقدار از روزهای بیست و هشت سالگیش هم هدر می شدن ... آروم آروم هدر می رفتن، بدجنس و موذی ... حواسش رو پرت می کردن از هر روز روبرو ... بدون اینکه بگذارن بفهمه دارن هدر میشن ...

12/24/2011

اگر از احوال من خواسته باشی ، ملالی هست که البته چندان مهم هم نیست

از پنجره اتاقم کاجهای بلند را می بینم به سوی آسمانی که بدجور آبی است . بدجور اینجا یعنی خیلی خوب جور! و عجب ... عجب از بار معنایی کلمات ... بد یعنی خوب ؟ گاهی؟ هوم ... یک بار یکی برایم نوشته بود : "ببین ، لعنتی عزیز ... " . و این ترکیب آنقدر به دلم نشست ، آنقدر به دلم نشست که یادم ماند . کلمات . از دست این کلمات ...

به یک مهمانی شلوغ کریسمس دعوتم و نرفتم .بهانه آوردم و یک عده ای الان دلخورند از دستم . و من به شدت ترجیح می دهم بمانم توی لاک خودم و کمی به زندگی فکر کنم و کمی در جهتش مشق بنویسم و لوبیاپولوی دلخواه خودم را درست کنم و سعی کنم عذاب وجدان آخرین باری که خُلق تنگم یک لوبیاپولوی بد مزه سوخته تحویلمان داد از بین برود. در این سطر از نوشته ام فرخزاد دارد بلند بلند می گوید " تو آمدی ، ز دورها ز دورها ... ز سرزمین عطرها و نورها ... ". خب من حتی فکرش را نمی کردم یک سالی در روز کریسمس توی خانه بنشینم و بگذارم فرخزاد بخواند و من وبلاگ بنویسم و قهوه ام سرد بشود . این خودش یک نشانه است برای روزهایی که می آیند و من حتی حدس هم نمی توانم بزنم درباره کیفیتشان ... هیچ نمی دانم از آیا که خوب ؟ بد ؟ به یاد ماندنی یا از یادرفتنی ِشان ... خب این نشانه چرا دائم به من گوشزد نمی کند که عمر بسیار بسیار کوتاه است ؟ و بسیار بسیار محتمل از هر رویدادی که وقوع و عدم وقوعش دست من نیست ؟ و من بسیار بسیار لازم دارم که ول باشم از چنگ هر خیال وقت گیر آزارنده ؟ چرا یادم نمی ماند ؟ این همه جدی گرفتن حال و اوضاع خودم و آدمها وجملاتشان و روزها و خاطره هایشان وتکیه زدن به تجربه هایم از هر کدام برای چیست اصلا ؟ وقتی روی زمینی راه می رویم که به راحتی؛ که خیلی به راحتی، تلخی خاطر می تواند روی طعم لوبیاپولوی شام اثر غیرقابل جبرانی بگذارد؟ یا از آن هم خنده دارتر ... وقتی در دنیایی زندگی می کنم که به کلمات مصرفی آدمهایش عشق می ورزم و با آنچه در گوشم می گویند به اوج می رسم یا به خاک می نشینم در حالیکه خیلی خیلی ساده و خیلی خیلی بی قاعده ، می شود نوشت "بدجور" در حالی که منظور "خیلی خوب جور" است ؟

12/23/2011

کوچه شهر دلم ...

یک کیفیتی هم هست که من توی خودم پیدا کردم ... هر اتفاقی که افتاد و می افتد ؛ باز می بینم که توی دلم یک چراغی روشن است . همیشه بود . همانجور هم ماند. بعدش را هم کسی نمی داند.

12/21/2011

* شب ظلمانی یلدا و حدیث دُردکشان

" تنها در پایان حکایتش دانستیم شرح ماجرا به گونه ‏ای دیگر است ..." **

من از ریشه هایم کندم و رسیدم روی زمین سفتی که بتوانم دوباره قد راست کنم . فرصت شد و دیدم اما که هنوز پایه و پیوند ندارم . مثل درخت کاج سال نو، سبز و تازه ... ولی جدا شده از خاک خانگی و خانگی نشونده در گلدان موقت . که ستبری و محکمی و جوانی اش گول می زند . که به دستی محکم از جا کنده می شود ...

به خنده های آدمها گوش می کنم در پی اولین جمله از داستانی مشترک که باید برای من از الف تا ی تعریف بشود تا شاید شاید من هم به آن پایه از سطح واکنش برسم و بخندم . به عکس آدمها نگاه می کنم . به گذشته های مشترک که من در آنها وجود ندارم . هیچکس در آن فضا مرا نمی شناخته هنوز. من هیچکدامشان را نمی شناخته ام هنوز. چون خودم در آن لحظه ها در قاب عکسهای دیگری هستم. قاب عکسهای دیگری که امروز خیلی غمگینانه دیگر تویشان تکرار نمی شوم. دیگر نو نمی شوم توی فضاهای قدیمی خودم کنار آدمهای روزگار خودم در آن قاب عکسهایی که آدمی هستم با رویاهای دست ساخته. با لباسهای قدیمی که دیگر نمی پوشمشان . با رایحه عطرهایی که شیشه های خالی شده شان را نگه نداشتم. به تقویم نگاه می کنم . در امروز ِ آدمهایی هستم که تاریخ مشترکی ندارم با رایحه عطرهای تمام شده و لباسهای قدیمی شده شان. توی فضای مشترکشان شادی نکرده ام چون توی فضای دیگری بوده ام در سمت دیگری از دنیا. من هیچ خاطره تعیین کننده ای را در روزگار جدید تجربه نکرده ام و خاطرات تعیین کننده خودم را دور انداخته ام و گذشته ام . این لازمه زندگی در دنیای امروز است . اینجور می گویند . و من از دنیای امروز و لزوماتش متنفرم و از جوری که تعریف می شود و از جوری که از من انتظار می رود باشم و نمی توانم . به تلاقی های تصادفی فکر می کنم و می دانم که بخشی از درون دنیا روی حرکات کاتوره ای ذراتش می چرخد و سمت می گیرد . من هم کاتوره ای کندم و خیزیدم و خزیدم و الان به ادامه زندگی خویش مشغولم . و همچنان به ریشه فکر می کنم . می دانم که پیوند خوردن دوباره ام به هر آنچه کنده شده از من بی معنی است . پیوند خوردن نهال کوچکی که برایم مانده به درختانی که کنار هم قد کشیده اند و توی آب و خاک مشترک ضخامت گرفته اند هم بی فایده است . توی آن عکسها کسی مرا نمی شناسد هنوز و برای عمیق و آشنا خندیدن به اولین کلمه از یک داستان قدیمی ، خیلی لزوم دارد که من تجربه می کردم همان روزها را در کنار همان آدمها. آدمهایی که من برای دستیابی به بخشی از داستانهایشان خیلی آدم تازه ای هستم و برای ایجاد یک بخش دیگر از داستانهایشان خیلی آدم کهنه ای هستم و هیچکدام از این جایگاههایم مناسب و دوست داشتنی نیست .

بی ریشه یک جور دشنام است . من راضی به گفتن و اهل شنیدن دشنام نیستم . به نظرم باید یک راه تازه ای پیدا کنم . به نظرم باید یک جایی چیزی بنا کنم . از آن خودم . یک بنایی از آنچه که می روید هنوز . از قاب عکسی که آغاز می شود از من و فضای دور و برم هر چند خیلی کوچک . هر چند خیلی نازک . می بینم که تنه های قطور شده در گلدان من جا نمی شوند . به زور گنجاندشان در کنار هم فقط گلدان کوچکم را می شکند و باز آنچه باقی می ماند " هیچ " است . من خیلی از وقتهای زندگی ام را با "هیچ " سر کرده ام ولی به آن خو نکرده ام تا الان . باید یک جایی یک چیزی بنا کنم که از خودم شروع شود . و هر چه که هم قامت و هم اشتیاق و هم هوای من است تویش جا کنم . بایدش را می دانم . جورش را اما نه .

* نام رمانی است از رضا جولایی

** از متن همان کتاب .

12/20/2011

بی نیاز از هر نیازی

در کتاب قصه من ، معنی هر دل سپردن
خود شکستن بود و مردن ؛ در غم خود سوگواری

12/12/2011

These are a few of favourite things

به یاد آرم ....آنچه خواهد ... از جهان دلم ... از یاد آنها شوم مست و شیدا ... دل شود رهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا ... از غم ...

.

12/10/2011

خوب اگه خوب ، بد اگه بد ...

دروغ است اگر بگویم نمی دانستم . می دانستم که خیلی از مفاهیم ثابت خواهند ماند بعد از مهاجرت . و بسیاری مفاهیم فرق خواهند کرد پس از آن . روزی از مفاهیم ثابتش خواهم نوشت . یک وقتی هم از مفاهیم متغیرش . به تفضیل . اما الان چند مثال کودکانه توی ذهنم هست . شاید به خاطر اینکه داشتم سربالایی لیز باران خورده را می آمدم بالا و پایم را با دقت از ترس سُر خوردن گذاشتم روی جدول کنار خیابانی که مرد جوانی پشت فرمان اتوموبیلش در فاصله ای بالای شش متر با من ، وسطش توقف کرده بود و سرش را آرام تکان می داد که من به آهستگی رد بشوم . من رد شدم و رسیدم به پیاده روی آن طرف و او تازه شروع به حرکت کرد. من از جایی که شما زندگی می کنید بی خبرم . اما در شهری که ساکن آن هستم ، هنگام امتحان رانندگی ، به راننده تفهیم می کنند که جدا از تامین امنیت جانی هر رهگذر، باید جوری رانندگی و رفتار کند که به امنیت روانی عابرین خدشه ای وارد نشود .

در ایران بین دوستهایم کل کل این بود که دست فرمان کداممان بهتر است . منی که الان با شرم اعتراف می کنم یکی از کله خر ترین هایشان بودم، خیلی زود به افتخار یک دست به فرمان و یک آرنج روی پنجره رسیدم . خیلی زود به افتخار پیچ جاده تهران با نیش ترمز روی سرعت صد و هشتاد رسیدم . هر کی بیشتر لایی می کشید توی اتوبان کرج ، شاخ تر بود . گاهی از یادآوری خطرهایی که کرده بودم توی راه دانشگاه تا خانه ، دل خودم هُرری می ریخت . باز آدم نمی شدم . چند نفر از دوستانم با یک فرمان می رفتند دوبله پارک می کردند و من چون سر اینیکی سختم بود باید باید باید جاده رشت تا تهران را سه ساعته می رفتم حتما ! آآآه که خداواندا ...

پایم را گذاشتم بیرون از ایران و دیدم اگر معیار ایران مداری را کنار بگذاریم ، خیلی غلط فهمیده ایم یک چیزهایی را. راننده خوب لایی نمی کشید . راننده خوب بیش از سی کیلومتر سرعت نداشت توی شهر حتی اگر خلوت ،حتی اگر دم ظهر بود. راننده خوب اعصابش خراب نبود پشت فرمان . راننده خوب یاد گرفته بود که در هر شرایطی ...هر شرایطی ، حق تقدم با عابریست که پایش را می گذارد روی اسفالت خیابان .

بعدتر یک چیزهای دیگری هم دیدم . پزشک خوب کسی نبود که اعصاب نداشته باشد و نصفه شب به تو وقت بدهد و هر چه بیشتر به تو توهین کند تو بیشتر فکر کنی که چقدر کارش درست است .

دیدم مدرس خوب کسی نیست که کم درس بدهد . امتحان ساده بگیرد . دیر بیاید. سوالات مشابه امتحانهای قبلی طرح کند . کسی نیست که از وقت کلاس بگیرد و داستان و جوک تعریف کند . کسی است که دانشجوهایش انتظار دارند خیلی هم سخت بگیرد و خیلی هم مقاله نوشته باشد و خیلی زود بیاید سر کلاس و دیر برود و همه همه همه وقت کلاس را درس بدهد چون دانشجوی باحال کسی نیست که نیم ساعت قبل از تمام شدن وقت رسمی کلاس بلند و بی حوصله بگوید خسته نباشید و کیف و کتابش را جمع کند و روی میز ضرب بگیرد . اتفاقا هم دانشجوی خوب کسی نیست که فقط راه راست را برود دانشگاه و خانه و خانه و دانشگاه . چون کسی است که آخر هفته ها معمولا مست و پاتیل است و دارد کلاب را منفجر می کند ولی در طول هفته سرش برود غیبت نمی کند و کار گروهی بلد است و درس خواندن را اتلاف وقت نمی بیند و درسها را از روی کتابهایشان می خواند و مهم نیست که کم یا زیاد اما اکثرا خوب می خواند و خوب نمره می آورد.

دیدم جنس ارزان صرفا به دلیل ارزانی اش ، خریدار ندارد . خیلی از آدمها نگاه می کنند به ماندگاری هر کالا و به هزینه ای که صرف ساخت آن می شود وتخمین می زنند میزان صدمه ای که برای تولید هر محصولی به محیطشان وارد می شود و برای همین شما خیلی وقتها می بینید که قفسه یک کالای ارزانتر همچنان لبریز از جنس است و خریداری دور و برش نیست چون برچسب مصرف انرژی اش عدد خوبی را نشان نمی دهد. آب مجانی است و برق بهای بسیار کمی دارد . اما آدمها به دولتشان وفادارترند.

مثالهای خیلی زیاد دیگری دارم . خیلیهایش را می دانستم از قبل و به کارم نمی آمد . خیلی هایش را نمی دانستم و یاد گرفتم . فکر می کنم همه ما مثال زیاد داریم . دلیل هم داریم . بهانه هم داریم . قبول دارم . اما یک چیزهایی بهانه بردار نیست . مثل عابری که آنجور با چهارچرخمان به سویش حمله ور می شویم . مثل عمر خودمان که پشت میزهای دانشگاه خاک می خورد . مثل دریاچه ای که دیگر نیست و زمینی که خشک تر می شود هر روز.

12/08/2011

* دوران جدید و اشتباهات قدیم به صورتی جدید

دقیقا نمی دانم از چه وقتی ، ولی از یک موقعی اتفاق افتاد که من شروع کردم به " خودم را کمتر سرزنش کردن " ! چون که شغل بسیار عبث و بی فایده و دست و پاگیری بود. هیچ درآمدی جز ماندگاری یک حس تلخ یاس یا برگشتن کابوسهای تو در تو در پی نداشت . نمی دانم چی شد و چطور شد و از کجا شروع شد ، ولی حتمن در پی یک موقعیتی من دیدم که هر چقدر دست خودم را گاز بگیرم ، باید زمان و نیروی بیشتری را خرج دوا و درمان خودم کنم از نو . پس بهتر نیست که عادت گاز گرفتن خودم را کم کم از سر خودم بیندازم ؟

دیشب، خسته بودم . کم رنگ بودم . بی حوصله بودم . با یک جدیت چینی غیرقابل توجیهی هم داشتم نامه و درخواست و فایل سر هم می کردم و می فرستادم . وسطهای کار دیدم که یک جایی از یک نامه را می بایستی تغییر عمده می داده ام و نداده ام و همانجوری گذاشته ام برای چندین آدم گردن کلفت فرستاده ام . در یک نامه دیگری اسم یکی را نوشته ام ولی فرستاده ام به آدرس همکار رقیبش. در یک جای دیگری هم نمی دانم چه غلطی کرده ام که نمی بایست می کرده ام . سرجمع شمردم و شد هفت اشتباه غیرقابل جبران . یعنی دقیقا هفت پتانسیل شانس که پریده از همین حالا . حتی منتظرم که نامه های تند و تیزی در جواب بگیرم اگر حوصله داشته باشند که جواب نامه هایشان را بدهند البته . همان نیمه شب می خواستم سر خودم بلند بلند داد بزنم که زدم. بعدش می خواستم خیلی خودم را تنبیه کنم و خیلی به خودم عتاب و خطاب کنم و گوشزد کنم که چقدر بی حواس و خنگ و گولم . که نکردم ولی . چون خیلی عجیب ولی خیلی به موقع به نظرم آمد در کل زندگیم چه بهتر بود که اصلا خیلی نامه هایم نمی رسیدند به مقصد . خیلی درها را باز نمی کردم ، نمی بستم . خیلی وقتها سرم را نمی چرخاندم که ناگهان ببینم یا نبینم . این جمله آخری که می نویسم از فرط دراماتیک بودنش به زردی می زند حتی اما خب واقعا خیلی وقتها همه همه مسیر زندگی من از سر یک کلیک کردن روی یک لینک، خواندن یک متن، دیدن یک عکس، ندیدن یک یادداشت، چند دقیقه زود رسیدن یا یک ساعت دیر رسیدن به طرز حیرت آوری تغییر کرد . هیچ کسی هم که نمی توانست جلوی هیچ چیزی را بگیرد چون آنچه که باید /نباید ؛ دیگر رویش کلیک خورده بود و دیده شده بود و پنهان مانده بود و از بین رفته بود و ایجاد شده بود ... .

من فکر می کنم شاید اصلا یک طور بهتری می شد اگر فلان نامه من به فلان اداره نمی رسید هرگز. فلان تقاضایم رد می شد اصلا . فلان تصویر را کمی دیرتر می دیدم . در فلان امتحان رد می شدم . هر چند که در موقع خودش که بپرسی ، ناکامی همیشه درد دارد . اما هیچ تضمینی هم نیست که کامیابی اش دردناکتر از آب درنیاید .

یک ذهن دقیق که این متن را می خواند می تواند بگوید این نوعی توجیه بی دقتی و لاابالی گری است و نمی شود به خاطر گل روی یک اتفاقِ باری به هر جهت، به اشتباهات کوچک و بزرگ میدان وقوع داد. در مقابل ، یک ذهن سوفسطایی هم مثل من که دارد این متن را می نویسد معتقد است هر آدمی را با تجربه های خودش چال می کنند یک روزی و تجربه های هیچکدام از ما واقعا به درد یکی دیگرمان نمی خورد.

* عنوان مقاله ای از لنین - 1921

12/06/2011

* به آن شهر سوگند خورد. و من- ساکن آن شهر بودم...

تو سرت را بلند می کنی، با دیدگان مرطوب، و می پرسی: " تو هم از تقدیر می ترسی؟ آیا امکان همان تقدیر نیست؟" شاید. و شاید که تقدیر انعطاف ناپذیرتر باشد ... ... و ما - می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویش کنیم. آنگاه ما هرگز نفرین کنندگان امکانات نبودیم ...

-بار دیگر شهری که دوست می داشتم- نادر ابراهیمی


*به این شهر سوگند می خورم

وتو- ساکن این شهری

و سوگند به پدر، و فرزندانی که پدید آورد

که انسان را در رنج آفریده ایم

قرآن- سوره بلد -

12/01/2011

Eternal Sunshine... of mine















دیوارها به غایت ساده، پنجره ها بی ادعا، گچ کاری های سقف بی حاشیه، دیوارهای قصر ساکت، سرد، آرام ... من نشسته در این کنج خلوت به این فکر می کردم که شاید روزی از روزگار خیلی خیلی خیلی دور، یک دخترک کمی بازیگوش، کمی سودایی، کمی زودرنج، کمی عاشق پیشه و کمی سر بهوا؛ روی همین لبه و پشت همین پنجره و زیر همین سقف نشسته باشد و حرفهای هزار بار شنیده توی دلش را باز هم ، باز هم با خودش تکرار کرده باشد و ته لبخندی روی لبهایش و یک برق غریبی توی سیاهی چشمهایش و رگ مهری گذرنده از سر انگشتانش داشته باشد و دوباره و هزار باره به خورشیدی نگاه کرده باشد که هزاران سال است هر غروب می میرد و همچنان مصرانه هر صبح پشت هر پلک زنده ای به دنیا میاید باز ... باز ...