11/24/2011

November 25

خانه برق میزد . گوشه گوشه اش بوی زندگی می داد . گلهای تازه ، نان تازه، برق رومیزی تازه ... من از مدرسه می آمدم و می دیدم که دیوارها را برایم کاغذ رنگی چسبانده اند . عاشق نقره ای هاشان بودم . یکی شان که تا میشد و هزار لوله می شد توی خودش . خیلی دوستش داشتم . با پونزهای فلزی می چسباندشان به دیوار ...که می چسباند ؟ نمی دانم .

عاشق زادروزم بودم . عاشق بوی آن همه غذا . عاشق کوه میوه . عاشق وقت کیکی که گاهی نمی دانستم چه شکلی است . غافلگیری دلچسب . بعد مادرم که خسته می شد خیلی . خیلی . و الان خواستم بنویسم از بقیه که خسته می شدند . اما یادم نیامد به جز مادرم چه کسی بیشتر از همه از آن همه مهمانداری تا نیمه شب خسته میشد ... . من با دوستهای کوچکم گیج می زدیم وسط یک تپه از کادو . حتی دو سالش ساز و ضربی و مطرب آوردند سر بساط تولد . اینیکی شاهکار پدرم بود و کادوها نصیب من میشد و طعنه ها و حرفهای آخر شب می ماند برای مادرم . سرزنش می شد که چرا به بزرگی یک جشن عروسی برای دردانه اش مهمانی گرفته . سرزنش می شد که من این چیزها یادم می رود و بهتر است با پولش برایم یک ملکی ، زمینی ، خانه ای چیزی بخرد بگذارد جهت آینده ام وقتی شوهر دار و بچه دار شدم . سرزنش می شد برای تنها جشنی که مومنانه هر سال خیلی با آداب رسمی برگذارش می کرد . سرزنش می شد برای اینکه بزرگترین خاطره های بچگی ام را ساخته بود و باعث شده بود عاشق ماه آخر پاییز باشم .و من عاشق ماه آخر پاییز ماندم . در هر حالی . در هر روزگاری . چه خوش ، چه ناخوش .

بزرگتر که شدم به قانون نانوشته همه نوجوانها ، خواستم خودم باشم و دوستهایم . فقط ! کیک آبستره داشته باشم و نور سبز دیسکو داشته باشم و صدای بیس موسیقی گوش همه خیابان را کر کند . دنیا را فتح کرده فرض می کردم . خیال بزرگ باطل .

بزرگتر که شدم دیگر بسته به روزهای درونم دلم یا یک دورهمی ساده دوستانه می خواست ، یا ساده ترین و کوچکترین کیک شکلاتی دنیا یا شیرینی های تردی که خودم از توی فر در می آوردم و می گذاشتم جلوی خودم و پدرم و مادرم . توی دلمان خیلی چیزها بود ، عشق اما بیش .

سالمندتر که شدم ، امروز مثلا ، برگشتم به خوشی دورانی که قدم از همه کوتاهتر بود . دوست داشتم باز از مدرسه بیایم خانه و ببینم همه جا برق میزند و همه جا پر از کاغذ رنگی است و همه جا پر از آهنگ های دهه هشتادی است و تولدم مبارک است .

به خودم قول دادم اگر روزی کودکی داشتم ، کاری کنم که او هم زادروزش را دوست بدارد . این یک هنر است . از خودگذشتگی بسیار می خواهد وبه غایت سخت است .

11/07/2011

* بهار، خنده زد و ارغوان شکفت ...در خانه، زیر پنجره، گل داد یاس پیر

روزهایی است که چندان خوش نمی گذرد و من سخت منتظرم که تمام بشوند . از نداشتن گودر هم مهم تر است . می خواهم بگویم که چقدر سخت . یک دایره سختی است که هی تکرار می شود و من منتظرم این دنبال دم خود دویدنم تمام شود و بیفتم روی یک خطی . زندگی ام اینجوری است الان که مثلا یک چیز خوب می شنوم و بعد دوباره یک چیز بد میاید تنگش و حالم می خورد به یک ضد حال عظیم . بعد دوباره یک چیز خوب می شنوم و دوباره اما نقض می شود و دوباره ضد حال اعظم میاید روی سفره ام . بعد دوباره اما همینجور نمی ماند و خوب میشود ( اینجا دیگر "و" یا "،" نگذاشتم چون فعلا یک چیزی شنیده ام که خوب است و شاید بشود که بشود ) . در چنین حالتی به سر می برم و هی نگاه می کنم ...هی نگاه می کنم ... هی نگاه می کنم ...

پای نوت دوستم نوشتم : من هر وقت که ببینم اوضاع خیلی خراب است می زنم کانال دلقک بازی . بعد نشستم کمی به این جمله خودم نگاه کردم و دیدم چه درست ... چه عجیب ... . هر بار که خیلی خیلی اوضاع خراب می شده من خیلی ناآگاه و بی قصد و طبیعی ، تلاش کرده ام که هی بخندم . هی پرت بگویم و دور و بریهایم بخندند . خنده بر هر درد بی درمان دوا نیست ! باور بفرمایید . ولی خب ، بودنش به از نبودش است خاصه در پاییز !!!*

آرزوهایم ساده اند . خیلی سال است . دیده ام که بهتر است همان چیزی که هست را آرزو کنم اصلا . اینجوری خیلی خیالم راحت تر است . دیگر نمی خواهم برسم به شهر پشت دریاها ... دیدم که بابا جان ، خیلی پارو زدم من ...خیلی . این خیلی که یعنی بیشترین اوقات عمری که میشد راحت یک گوشه لم بدهم و اندی گوش کنم و آدامس بجوم و چیز خاصی بلد نباشم ، آدم خاصی نباشم و آرزوی خاصی نداشته باشم . که به جایش هی پارو زدم . هی پارو زدم . تنبل نبودم من . عجیب می خواستم بروم به فردا برسم با گذر از یک سپیده طوسی سرد ... . بعد می بینم که گاهی می رسم به یک جایی که دلم می خواهد روبروی دنیا بایستم و بگویم : ببین منو ، جون مادرت دیگه ول کن یقه ما رو ... بکش از ما .... ببین منو ...تو رو قرآآآن .... . یعنی همینجوری بگویم ها . روبروی دنیا . بدبختانه من اصلا نمی دانم روبروی دنیا کدام طرف است ؟ و این جمله طلایی را کی می توانم با آن جور لحنی که توی سرم تکرار می شود بگویم بگویم توی صورتی که نمی دانم کدام طرفی است و کی رو به من است ؟ هوم ... اینست که حتی بی خیال این ،....مهمترینش این است که دوست دارم یک روزی این قایق کوچک را بخوابانم کنار یک ساحل امن بی طوفان بی دغدغه بی دلهره ای .یک جایی که بلاخره جای من است . امن من است و امان من است .... یک جای آرامی و یک صندلی و چتری که بشود پایه اش را محکم بکوبی توی زمین . سفت . همین .

* بودن به از نبود شدن ، خاصه در بهار - شاملو