4/16/2011

حتی وقتی در حوالی من خدایی نبود...

به تاریخ ۶/۲۴/۰۹ نوشته بودم :

جادویی شگفت در کار است

خدایان همچون مردانند

؛ بر سینۀ زنی زاده می شوند و می میرند


. ژول میشله / آئورا

even it is too much for you

روی نیمکت پارک به این فکر کردم که من از تنها رفتن به پارک جنگلی می ترسیده ام . پس چرا امروز این همه پیاده راه رفته ام و راه رفته ام و به مرغهای مینا نگاه کرده ام و پارک جنگلی جدیدی را دیده ام که تا بحال گذارم به آن نیفتاده و رفته ام توی کوره راهش و روی آن نیمکت سبز دور ، دور نشسته ام ؟ من دیگر از تنها نشستن در یک پارک دور نمی ترسم ؟ شاید کمی .... ولی اگر هم می ترسم ، امروز رفتم و تنها هم رفتم .


روی نیمکت پارک یادم افتاد که معلم رانندگیم گفته بود من دیوانه عاشق سرعت روزی خودم را به کشتن می دهم و من پرسیده بودم پس چرا خودش آنقدر مثل باد میتازاند و او گفته بود چون رانندگی یک آدم سی سال پشت فرمان با یک آدمک تازه گواهینامه گرفته خیلی خیلی فرق دارد و حالا که اینطور است و من اینقدر بیمار سرعتم یک ترفندی یادم میدهد و آن هم اینست که هر وقت جایی دیدم کمی شلوغ ، ازدحام ماشینها را دیدم یا چراغ زرد یا چند نفر آدم ، به خودم بگویم که یک جای کار آن جلوتر دارد می لنگد و من باید در بروم و خودم را توی شلوغی و در معرض ازدحام قرار ندهم . از دور دنبال جای خالی بگردم و سر اتوموبیلم را بچرخانم همان ور و یک راهی را به وجود بیاورم که مجبور نشوم سریع بزنم روی ترمز و از صد و هشتاد برسم به صفر .


روی نیمکت پارک به این فکر کردم که زندگیم حاصل مجموعه ای از اتفاقات افتاده یا نیفتاده است تا به امروز . من با اتفاقات ِ افتاده ساخته شدم و از اتفاقات نیفتاده هراسیدم و زندگی هراس مرا دید و هر بار ، در هر پیچ که سرعتم کمتر شده بود و کمر جاده دیده نمیشد ، دوباره مرا با ترسهایم مواجه کرد و این دوباره ها فقط زمانی از حرکت باز ایستادند که من ایستادم و ترسم را به انجام رساندم ! یعنی فرار نکردم ، رو برنگرداندم ، حتی شده به زور ، چانه ام را در دست گرفتم و رویم را به سمت دلیل ترس و تردید و تنفرم گرفتم و آنقدر در معرضش ماندم که انجام شد و تمام شد تا من قادر بشوم از پیچ جاده عبور کنم و ادامه راهم را بگیرم تا برسم به روزهای بعدی زندگیم . یعنی تا از صد و هشتاد نایستادم و به صفر نرسیدم و خودم را وادار به دیدن نکردم ( هر چند که ته چشمم بسوزد از آن دیدن ) و خودم را وادار به مزه مزه کردن اتفاق نکردم (هر چند ته گلویم تلخ تلخ و کامم تلخ و زبانم تلخ بشود ) و خودم را وادار به صبر روی زخم نکردم ( هر چند که نشتر تا ته ته ته استخوان فرو رفته باشد و درد اوج بگیرد و از من بزرگتر شود ) نشد که تمام شود . نشد که حل شود . نشد که نباشد و به سراغ من نیاید یا زود برود پی کارش و برنگردد و من به راه خودم ادامه بدهم به هر شکلی .

روی نیمکت پارک به این فکر کردم که فرار از یک اتفاق یا حس ، فرار از تکرار یک خاطره یا یک ناکامی ، باعث مواجه شدن دوباره و دوباره و دوباره با همان اتفاق یا حس یا خاطره یا ناکامی می شود همیشه . و این مواجهه در نامناسب ترین و نامنتظره ترین لحظه ها اتفاق می افتند معمولا . وقتی که حواست نیست ، وقتی فکر می کنی صد از صد ، وقتی داری گل می گذاری توی گلدان ، لاک می زنی ، آواز میخوانی ، عکس تماشا می کنی ، شیرینی می خوری ، می خندی ... وقتی برایش آماده نیستی . و این ناجوانمردانه است . و خب از آنجا که برای همه اتفاق می افتد ، قابل طرح و شکایت نیست . متاسفم .


روی نیمکت پارک به همه اینها فکر کردم و خنده ام کمی تلخ بود ولی حتی به آن هم آگاه بودم و به دلیلش و به دانایی دیر رس خودم به آنچه که بر لحظه ها می گذرد . کمی هم دلم برای خودم سوخت . روزگار از ما توقعاتی دارد که به نظر خودش برآورده کردنشان خیلی هم عادی است ولی به ظرفیت ما و به مجموعه توانایی های ما و به دلایل ما کاری ندارد . از منظر ما گاهی یک واقعه ساده ، فاجعه بزرگی است . اما خب ، نمی شود با صدای بلند گفتش . باید قورت دادنش را یاد بگیری . اگر از قورت دادن بترس و هر بار تف کنی یا سر برگردانی ، باز یک جایی گلویت را می گیرد .


فکر کردم و دیدم در همان پارک و روی همان نیمکت دور از همه جا ، آرامم ولی درونم فعالانه دارد سعی می کند که قربانی یکی از همین لحظه ها نشود و آگاهانه مواجه شود و بگذارد که تلخی ، هر چه هست بیاید و هی مانعش نشود و فرار نکند و نهراسد و به تعویق نیندازد ... می دانی ، یک روزی از روزها آدم می بیند که باید یک شمشیر دیگر را هم بیندازد زمین . بی فایده است . جنگ با دنیا فقط یک قربانی دارد و بس . دنیا همیشه یعنی اکثریت . اکثریت بالاخره می بَرد . پذیرش همه اینها توی سرنوشت همان بزرگ شدن لعنتی وجود دارد و اگر از این هم فرار کنی ، مثل یک کابوس دنبالت میاید و اوقاتی که داری به باقی زندگیت میرسی و فکر می کنی : "دیگر صد از صد ، اینبار دیگر کامل و درست و خوب "....همان موقع سربزنگاه خیرت را می چسبد و کامت را تلخ می کند و روزت را و شبت را و دلت را ... . آدم ، متاسفانه بزرگ میشود و هر روز انگار بهش یادآوری می کنند که یاد بگیرد ترسهایش را بگذارد جلویش و باهاشان حرف بزند و بشناسدشان و کد بدهد بهشان و یا حلشان کند یا قبولشان کند . از ترس نمی شود فرار کرد ... دنبال آدم میاید و همیشه سرعتش از قدمهای هراسیده ، بیشتر است ...

4/04/2011

فردا

نه به خاطر اینکه همیشه یک جایی از گردنم را می بوسیدی که هیچکسی بلدش نبود ،

نه به خاطر اینکه آنقدر روی تخت دو نفره ات تاب میخوردم که داد میزدی " ای هرکول خدایان " و مرا روی دست بلند میکردی تا در دوازده سالگی همه اسطوره های کتاب ارابه خدایان َ ت را از بر باشم ،

نه به خاطر اینکه هر بار ، من تلخ و سرکش و لجباز و یکدنده بودم و تو هر بار گذشتی ، هر بار بخشیدی ،

نه به خاطر اینکه آنقدر خسته شدی بسکه من سخت بزرگ می شدم ،

نه به خاطر غروبهایی که با کیف و کتابهای سنگین توی دستت ، سپید از گرد گچ و خسته از دو شیفت کار ، توی صف می ایستادی که وقتی در را باز می کنم قشنگترین و شیرین ترین لیوان بستنی دنیا را بگذاری توی دستم ،

نه به خاطر آن صبح زمستان که نیم متر برف باریده بود و من امتحان داشتم و ماشین توی برفها گیر کرده بود و تو بودی که پیاده شدی و کنار کارگرهای شهرداری ایستادی به هل دادن و پایت سر خورد توی برفها و همه لباسهایت خیس خیس بود و تو فقط به ساعت نگاه می کردی که من سر وقت برسم به امتحانم ...و من رسیدم و امتحان دادم در حالیکه خیلیها نرسیدند ،

نه به خاطر اینکه هر بار ، بارها ، با طوفان دور و برم خانه ات را انداختم توی سیل و تو هر بار مرا راندی کنار ساحل ، هر بار ، بارها ،

نه به خاطر اینکه اینقدر موقع خواندن حافظ گلویت بغض کرد که من عاشق آن کتاب قهوه ای شدم که شاملو دیباچه اش را نوشته بود : " به راستی کیست این یک لا قبای ژنده پوش کفر گو " ،

نه به خاطر تمام این سالها ، تمام این عمر ، تمام این بودنم که مرهون بودن تو شده ،

نه به خاطر دستهایت که بوی نان و عطر می دادند و هر روز روی این صفحه نگاهشان می کنم ،

نه به خاطر آنکه آنقدر مرا دوست داشتی که هر که را دوست گرفتم توی دلت جا دادی و هر که دلم را شکست ، نتوانستی که نبخشی و بخشیدی و سکوت کردی ،

نه به خاطر سایه ات که سالهای سخت سخت ، تا دیروقت پشت در اتاقم بی قراری میکرد ... تا نیمه شب ، تا نیمه صبح ، هر بار ، بارها ،

نه به خاطر موهایت که شانس نیاوردم قشنگیشان را به ارث ببرم ،

نه به خاطر تمام گریه هایت ، ذوق کردنهایت ، دل شکستگی هایت ، امید بستن هایت ، آه هایت ، بدخواب شدن ها و کابوس دیدنهایت ، خندیدن ها و نگرانی هایت ، که همه و همه به من وصل می شد ،

نه به خاطر اینکه هر کسی که من و تو را با هم دید ، یک جوری به من فهماند که مثل تو خیلی کم پیدا میشود ، که من خوشبختم که تو هستی ، که بخت یارم بوده و کمی دنیا با زیادی تو به در می شود ،

نه به خاطر اینکه گاهی برایم معلوم نیست کدام ما از آن یکی زاده شد ؛ که گاهی یک جوری می شوی که فقط می توانم به تو بگویم بچه ... بسکه آدم فقط می تواند بچه اش را آنجور ببیند و صدا کند و دوست داشته باشد ، آنجور که تو صدا می کنی بچه و من هم یاد گرفته ام ،

نه به خاطر اینکه صدایم شبیه توست و نگاهم شبیه توست و من ادامه تو ام و تکرار تو ام و بازگشت تو ام ،

... نه ؛

به خاطر خودت ، به خاطر همین که هستی و همان جور که بودی و همان جور که نشد باشی و دلیلش من بودم ،

به خاطر خودت و به خاطر قشنگی ات و به خاطر مهربانی عجیب و غریبت و به خاطر سوادت و به خاطر شعورت ؛

به خاطر همه اینها سرم را بالا می گیرم وقتی میخواهم به آدمهای مهمم و به دوستهایم به خواننده های وبلاگم و به همسایه هایم و به هر نفسی که من را می شناسد یا میخواهد که بشناسد معرفی ات کنم .

کاش بشود یک روزی ، یک جوری بشوم که توی دلت و توی چشمت و توی رویای شبهایت ، نگران من نشوی . کاش بشود یک روزی ، به پاس تمام عمری که به من هدیه دادی اش ، خیال و خانه ات را ایمن و امن کنم .


فردا روز توست . فردا به من ؛ به پدرم ، به خانه مان و به همه دوستهایت مبارک است . تولدت مبارک است .

4/03/2011

از پراکنده های این روزها

1- توی آینه رختکن نگاهم افتاد به یک رد غریب روی شکمم . فکر کردم رنگ لباسم گرفته به پوستم . بعد رفتم جلو و رد محو شش خط باریک دیدم که زیرشان ماهیچه های کوچکی خواب بودند . این شد بهانه یک لبخند چند دقیقه ای در امروز ، دوم ایپریل .


2- در را که باز کردم یک کله دوست داشتنی دیدم پشتش . پرید و در آغوشم کشید و یک دسته گل لاله سرخ و نارنجی گذاشت توی بغلم و داد زد : گل برای گل ... بهانه های خندیدن کم نیستند ، گیرم که کوچک ، گیرم که فقط به قدر همان روز ، همان شب ، همان ساعت ...


3- دوره شعر نوشتن ها و پیامک کردنشان گذشته ... دوره شعر اختصاصی برای آدم اختصاصی . دوره این حرفها گذشته ...گذشته ها گذشته . سه نقطه .


4- بحث سر تفاوتهای زبان است که نتیجه زندگی روی خاکهای مختلف و زیر آسمانهای مختلف و کنار آدمهای مختلف است . ساده نیست . ولی فرمول هم ندارد . فرمول ندارد که چه کسی درست می گوید . من می گویم جیک جیک کردن که کار یک جوجه طلایی کوچک است را میشود به آدمهای نزدیک نسبت داد . این نسبت شیرینی است . من توی آن خاک زرخیز خون ریز که بودم ، این یک جمله دوست داشتنی بوده . او می گوید جیک جیک کردن کار مرغهاست و نمی شود در جای عمومی برای آدمهای هر چند نزدیک مطرحش کرد . این نسبت سبکی است و گفتنش جالب نیست اصلا . توی مایه های جلف بازی و اینهاست . این به گمان من حاصل تجربه زندگی روی یک خاک زرخیز مدرن واقعی و امروزی است . من از یک دنیای منسوخ می آیم و آنچه از مدرنیته توی سرم می چرخد حاصل جنگم با دنیای محیط و محیط دنیایم بوده ، حاصل سعیم بوده برای دیدن امروزها ، برای گذشتن از پاره پوره های تاریخ و عرف ... سعی برای بازخوانی یک سری واژه حتی . بازخوانی ، کلمه و ترکیب تازه ...مثل هوا که دنبال تازه اش آمدم اینور دنیا . دنیای مدرنی که مدرن بودنش را توی چشم ساکنان سابق و اسبقش فرو نمی کند . حق انتخاب دارند که تا جایی که دوستش دارند ازش تکه تکه ببرند و بگذارند توی بشقابشان . باقی جاها را با حاصل فکر و کتابخوانی و سفر و تربیت والدین و خانه و مدرسه پر کنند . با حاصل خودشان . من و امثال من اما باید دور بریزیم . هر چه جمع کرده بودیم آن طرف برای این طرف تقریبا دور ریختنی است . از نو باید ببینیم کدام کانتکست در کدام مقال ! از نو باید شروع کنیم . هی از اول خط . انگار یک فیلم را بگذاری با سرعت یک اینترنت ذغالی آپلود شود ...هی برود جلوتر که تو بتوانی از اولش را با خیال راحت ببینی . بعد دوباره گیر کند . دوباره سعی کنی ببری اش از اول که کل داستان را از دست نداده باشی . این از اول رفتن گاهی دیگر خیلی خسته کننده می شود . اما چاره خاصی هم ندارد . آنچه یاد میگیری در یک جای کهن ، به درد همانجای کهن می خورد . در یک جای نو ، باید مثل همانجای نو فکر کنی .



5- در هفته ای که گذشت ، سه جور کیک مختلف امتحان کردم . هر کدام برای اولین بار . امروز با خودم فکر می کردم تا وقتی انواع امراض قند و بی قندی و چربی های بد و خوب را نگرفته ام ، وقت دارم که کیک های جدید امتحان کنم . هنوز وقت دارم ...


6- از خانه زدم بیرون و دیدم اصلا سرد نیست مهی که همه جا را گرفته . رطوبت روی سنگفرشها نشسته بود . حتی سبزه های نورسته دیدم . شامه ام دنبال یک چیزی می گشت بی خبر از من ... . فهمیدم دنبال بوی مرموز هیزم نیم سوز است .بویی نبود . اگر بود میشد حواسم را گول بزنم که اینور دنیا نیستم . آنور دنیایم . توی ماسوله ام مثلا . لای همین مه . زیر همین ابر ، روی همین خاک . کباب هم آن پایین روی آتش لابد دارد آرام آرام زعفران و ماست را در خودش می مکد . من و پدرم هم لابد باز دو خلافکار جمعیم که توی شیشه های نوشابه چیزهای دیگری هم قاطی کرده ایم و اسلام را به خطر انداخته ایم ... . بوی هیزم نبود اما . من اینور دنیایم هنوز .


7- هر روز یک چیز تازه یاد می گیرم . یک رسم تازه . یک دیالوگ تازه . یک دستور غذای تازه . یک لغت درسی تازه .... هر روز یک خطای تازه می کنم . یک سو ء فهم تازه . یک جمله اشتباه تازه . یک کامنت غیر ضروری تازه . یک اشتباه تازه در آزمایشگاه ، دانشگاه ، ... . هر روز یک چیز تازه به من اضافه میشود . یک روز به عمرم . یک جهش خاموش در ژنهایم . یک روز به تجربه روزهای قبلیم . یک رهگذر به رهگذرهایی که طی این سالها از کنارم گذشتند بدون اینکه دیده باشمشان . هر روز چیز کهنی در من می میرد . یک سلول کهنه . یک تار موی فرسوده . یک تصویر از گذشته . یک فکر کودکانه . یک شعرشبانه . یک جمله ناپخته . یک شاید محتمل . یک احتمال نامحتمل . هر روز چیز تازه ای در من به دنیا می آید . یک زن . یک کودک . یک اشک . یک لبخند . یک عضله . یک آرزو . یک ایکاش . یک نور . یک نطفه ...