1/30/2011

سه شماره بی ربط که خیلی به هم مربوطند

1- زندگی ما با دنیای مجازی گره بدی خورده . گره بد یعنی گره کور . یعنی گره باز نشدنی . مادرم می گوید یک روز بالاخره این دنیای مجازی دنیای حقیقی تان را از بین می برد ( اگر تا امروز نبرده باشد ) . چرخش دارد می چرخد و تند تند می رود جلو جوری که تو هم بدون اینکه چندان حس کنی داری با گامهای بسیار تند همراهش می روی جلو چون فقط باید بروی . و دنده عقبی در کار نیست . امروز این شبکه می آید ، فردا آن جامعه ، پس فردا آن یکی صفحه و ما کمتر دلمان برای هم تنگ می شود چون روزی سه بار می توانیم در سه صفحه مختلف با هم حرف بزنیم . دور هم جمع بشویم . عکس چای و قند بگذاریم و بگوییم بفرما . عکس زمستان بگذاریم و بگوییم ای وای ، پنجره را ببیند و بیا بغلم ، هر هر هر ... . و معاشرت کنیم . آشنا شویم . خوشمان بیاید . بدمان بیاید . و شاید از بین همه این آمدنها ، اتفاق خوبی بیفتد و یا اتفاق بدی بیفتد . خب . همین است که هست . نه آه کشیدن دارد نه حسرت به سر آمدن روزگار سر خیابان جمع شدنها و توی خانه یکی نشستنها و کنار سینما قرار گذاشتنها . معاشرت و اسبابش شکل عوض کرده اند مثل لباسهایمان ، اتوموبیلهایمان ، چیدمان خانه هایمان .
2- یک مهمانی دعوت بودم . از دو هفته پیش . دوست داشتم بروم چون میدانستم که بسیار جالب و خوش و شاد است . تقریبا همه دوستانم آنجا بودند . من نرفتم . چون دوستم اسباب کشی داشت . کمک خواست . چون فقط یک دختر و پسر دست تنها بودند با کلی وسیله و یک خانه تمیز نشده . من کل آخر هفته ام را بدون اینکه مثل سیندرلا از پنجره به چراغهای دوردست جشن نگاه کنم و آه بکشم ، با انرژی و خنده و بی منت ، مثل یک کارگر روزمزد آنجا ماندم و شیشه پاک کردم و کمد شستم و جارو کشیدم . ساعت یازده شب ، صاحبخانه گفت " من یکی را از رو بردی ... کار تعطیل ...لطفن " ... از همانجا رفتم خرید ... نیمه شب بود . برای دوستانم و چند تا از رفقای سبیل کلفتشان که امروز برای بار زدن وسائل می آمدند غذا پختم . تمام صبح یکشنبه ام را داشتم مواد را با هم مخلوط می کردم و تفت می دادم و خامه میزدم و توی پلاستیکهای غذا می پیچدم و کنار هم می چیدم . امروز که غذای گرم را سرو می کردم برای آدمهای گرسنه ، بسیار خسته ولی راضی بودم . از این که رفاقت را تا ته تهش رفاقت کنم ، احساس حماقت نمی کنم . از اینکه آخر هفته ام ، جشن و مهمانی رفتنم را ، خرج کمک به دوستم کنم ، احساس غبن نمی کنم . من اگر روزی از همین رفیقم ، رفاقت نیمه ببینم ، باهاش حساب کتاب چنین روزی را نمی کنم . به یادش نمی آورم . گله نمی کنم . فقط با چند جمله ساده احساسم را می گویم و نشانش می دهم که آدم نیمه کاره ای بوده ، و برای همین خیلی بی صدا می گذارمش و می گذرم ... این چند سال اخیر زندگیم ، چندین و چند نمونه همین شکلی دارم از آدمهایی که تا ته دوستی برایشان رفتم و بعد یک نیمه کارگی خیلی توی ذوق زننده ای تویشان دیدم و همین و تمام ... من از دایره خیلی از دوستیها دقیقا به همین دلیل رفته ام بیرون . پیش از اینها اینجوری نبودم . می ماندم . بحث می کردم . خودم را می زدم به زمین و زمان . زخمی و خسته و فرسوده می شدم . گلو می دریدم .اثبات می کردم یا سعی می کردم اثبات کنم و توضیح بخواهم و سعی کنم خودم را قانع کنم که حق با من نیست تا بتوانم ادامه بدهم ... بعد که دیدم نه ، بعد که دیدم " وگرنه هر که تو بینی ، ستمگری داند "* ... اینی شدم که باز همچنان مهر می ورزد بی دریغ ... ولی آزرده که بشود بی حد ، می رود ... .حتی از زندگی رفیقی که می تواند باعث بشود همه خستگی در کردنها و شادیها و شادخواریها را با حضور در کنارش عوض نکنی .
3 - من یادم نمی آید با یک غذایی بازی بازی کرده باشم . از همان بچگی ، یا به اندازه اشتهایم غذا خورده ام ، یا اصلا طرف غذا نرفته ام ،اما ظرفی را نیمخورده کنار نزده ام مگر یک بار ! آن هم به خاطر اینکه نشان بدهم چقدر چقدر چقدر عصبانیم . از شیرینی دست خورده ، از هر کار نیمه تمام ، از بلاتکلیفی ، از آدامس نیم جویده ، از سلام و علیک بی انرژی ، از بوسه دزدیده ، از نیم نگاه ، از رفیق نیمه راه ،از رابطه ای که اسمش معلوم نیست ، از رفاقتی که حد و حدود و این را بگویم/ آن را نگویم / این را بداند / آن را نداند ، از پول خرد ، از پنج دهم ، ... کلا از هر چیز ِ نیمه ، متنفرم . مثلا یا من سلام و علیکی می کنم در حد در آغوش گرفتن و بوسیدن و لبخند زدن و همه انرژیم میریزد توی نگاهم به آدم روبرو ، یا اصلا سلام نمی گویم ، رد می شوم . از آن "س َ " عاریه که به جای سلام و بعضا با یک تکان سر همراه است و پرت می شود توی هوا بیزارم . من یا توی لیست "آدم مهمه "های همه آدمهای مهم زندگیم هستم یا اصلا نیستم برایشان . یا داخل حلقه دوستان مجازی ای هستم که توی یک روز واقعی هم قابل در آغوش گرفته شدن باشم یا به کل نیستم در مجازستانشان حتی به قدر یک " لایک " ناقابل . من یا توی گودر و فیس بوک شما هستم به همان کیفیتی که می توانید مرا به خانه تان هم دعوت کنید ، یا دیگر در هیچکدامش نیستم . دوستی همینطوری ندارم . از همان نوجوانی ام ، که یک پسرکی آمده بود کلاس بگذارد و گفته بود جاست فرند باشیم ؟ گفتم حتی فرند هم نباشیم ! من حتی ادای یک چای خوردن مجازی را به بهانه عکس یک فنجان و روز برفی درنمی آورم اگر در این پیج به عنوان دوست کسی باشم ، در جای دیگر اما اصلا نباشم . چون اینجور بودن ، به نظرم یک کیفیتی است که من فقط برایش یک اسم بلدم و چون این یک اسم بی تربیتی است ، و من توی این وبلاگ همیشه یک شیوه کلامی را حفظ کرده ام ، اسمش را نمی گویم . احتمالا که همه اسمش را می دانید . ولی باز اگر شک داشتید ، می توانید خصوصی از من بپرسید .
* وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
حافظ

1/29/2011

only one

Want you to make me feel
like I’m the only girl in the world
Like I’m the only one that you’ll ever love
Like I’m the only one who knows your heart
Only girl in the world…
Like I’m the only one that’s in command
Cause I'm the only one who understands
How to make you feel like a man
Only one…

1/27/2011

کارمِن

1- تلفنش زنگ خورد . همینجور که داشت می دوید طرف کیفش گفت : " خلاصه که این بهترین مردی بوده که می توانستم در زندگیم ملاقات کنم " .
2-پسر آمده بود طرفش و اخم کرده بود که " شما اهالی جنوب ، خیلی بد حرف میزنید . زبان ما را به گند کشیده اید . حرف آخر هر کلمه را قورت می دهید و کلمات را می جوید و به هم می چسبانید . اصلاح نمی شوید که نمیشوید ... " . آنقدر غر زده بود که دخترهای دور و بری زیر گوشش گفته بودند " ببین این دیوانه را بی خیال شو ، به آدمیزاد نمی ماند اصلا ، عجله داریم ما ، باید برویم لطفن !!!! " ... بار دوم تصادفی ، بار سوم به واسطه چند دوست مشترک ، بار چهارم انگاری که اتفاقی ولی در واقع خیلی هم تعمدی و بار پنجم با یک قرار قبلی دو نفری ، همدیگر را دیدند .بار پنجم یعنی همان باری که کارمِن وسط یک بحث طویل و بی سر و ته " شما جنوبیها ، ما شمالیها ، زبان ، نجات فرهنگ کشور ، جنگ سرد و گرم و ... برگشته بود و گفته بود " ببین ، چرا اینقدر خودت را می زنی به آن راه که یعنی حواست نیست ؟ چرا هی میخواهی خودت را دور بزنی ؟ چرا با اینهمه جدیت و پشتکار چرند می بافی تا پیش خودت و من اعتراف نکنی از همان لحظه اول که مرا دیده ای دلت خواسته که مرا ببوسی ؟؟ داری لحظات سختی را برای جفتمان درست می کنی" !!!! پسر مثل صاعقه زده ها خیره شده بوده به چشمهای سیاه سیاه کارمِن . " دیوانه وسط آن همه آدم مثل یک حیوان وحشی پرید روی کله ام ..." کارمِن این را با شیرین ترین لبخند دنیا می گوید و مقابلم روی کاناپه ولو می شود . حالمان خوب است ... .
3- به مادرش نامه داد که " ببینید برای تعطیلات ، دوست دارم بیاورمش خانه . اما به شدت هم تردید دارم ؛ نمی دانم کار درستی است یا نه ؟ در هر حال اهل شمال است و شش سال از من کوچک تر ! مادرش در جواب نوشته بود " دخترجان ، همه عمرم سعی کردم تو را با درایت تر از خودم و مادرم بار بیاورم ! کاری نکن که فکر کنم شکست خوردم !! اینها که می گویی نه دلیل آوردن این آدم به خانه است نه دلیل نیاوردنش !!! خب که چه ؟ پدرت هم اهل جنوب شرقی بود و دو سال از من بزرگتر !! اما وقتی می خواستم به پدرم معرفی اش کنم ، حرفهای مهمتری داشتم در موردش بزنم !!!!
4- اتفاقات 2 و 3 به روالی که خودش با آن لهجه نبات و شکر اسپانیولی اش تعریف کرد افتادند ... که
1- تلفنش زنگ خورد . همینجور که داشت می دوید طرف کیفش گفت : خلاصه که این بهترین مردی بوده که می توانستم در زندگیم ملاقات کنم ...

از توی خوابم

خواسته بودم همان نیمه شب بنویسمش ... خوابم را ... . بسکه تویش یک جور عجیبی بودم .

توی خوابم شکلی از هستی خودم بودم . یک فیگور بودم . یک بدن پر از منحنیهای زنانه ، سفید رنگ و براق بودم از پا تا سر. درونم یک ساقه سرخ کشیده و بلند داشتم و برگچه های ظریف و زنده ای به هر سو ، جای رگهام . یک جور عجیبی بودم . سبک بودم . سر میخوردم روی زمین ، معلق بودم . بی وزن بودم . آدمها را می دیدم . خودم را بین آدمها می دیدم . توی خوابم . می دیدم که می توانم بی رحم باشم . می دیدم که می توانم خانه ها را خراب کنم . می دیدم که می توانم مردها را به گریه بیندازم . دقیقا یک جماعتی را می دیدم و می دانستم که می توانم حضور خطرناکی باشم در کنارشان . همه این "توانستن ها " را می دیدم و توی خواب به خودم می گفتم " من می توانم همه اینها را باشم ولی نیستم که ! نمی خواهم اینها را بتوانم که ! " ... . دیشب توی خواب ، به این واقف بودم که یک بخشی از بودنم را می توانم خیلی زمخت و ضخیم و سرد زندگی کنم . و همچنان می دیدم که ساقه سرخ درونم بزرگ می شود . بارور میشود . سرخ تر می شود .

توی خوابم سر میخوردم و پر میزدم و سبک بودم . و می دانستم که فردا باید اینها را بنویسم . فردایی که امروز است و یک آهنگ دوصدایی ، یک "جایت خالیست " آرام ، یک رقص سایه و آفتاب روی گلدان سبزم ، یک شمع کوچک روشن ، یک عکس یادگاری ، به خاطر آوردن یک جمله نوک تیز ، یک نگاه کودکانه ؛ اصلا همه اینها ، اصلا هر یک از اینها ... می تواند مرا به گریه بیندازد ...

?? if tomorrow never come

tell that someone that you love

what you are thinking of

tomorrow may never come

....

1/22/2011

* من و دوست غولم

دوستم ، دو متر است . به خاطر اینکه حلقه دوستیهامان همانجور زنجیر شده بماند و هر غروب موقع نشستن روی چمن های بهاری گرم باشیم و زیر پتوهای سفری حالمان شیرین باشد یک چشمش را از دست داد . دوستم ایرانی نیست . واژه معرفت را بلد نیست . قیصر و داش آکل ندیده است . هیچوقت نرفته سینما آفریقای سابق تا ضیافت را تماشا کند . معنی نان و نمک برایش دقیقن همان طعم نان های تست و نمک ید دار کریستالیزه اند . اما از هر قیصر و داش آکل نمایی بیشتر حرمت نان و نمک را بلد است .دوستم دو متر است . غول است . و بعد از یک سال که از اینجا رفته بود ، آنقدر کار کرد که پول کافی جمع کند . اول برود فرانسه ، دوستهای های فرانسویمان را ببیند . بعد برود انگلیس و با لندنی هایی که برگشتند خانه شام بخورد . بعد سر راه خانه اش بیاید اینجا و شب رفتنش همه را دور هم جمع کند و beer pong راه بیندازد تا همه دور هم باشند ، بخندند و ازش نپرسند چشمت ... راستی چشمت ؟؟
من اینقدر بامعرفت نیستم . یک مدتی که اینجا بود را نرفتم ببینمش . به پکر بودن خودم بیشتر خوراک دادم تا به دغدغه خوشامد گویی به یک آدم دوست داشتنی . ولی خب ... نگذاشت که توضیح بدهم که چرا ... گفت " ببین ، نگرانش نباش . همین که دیدمت خوب است "دوستم بلد است که آدمها را دلداری بدهد . همه را کنار هم نگه دارد . وقتی بهش می گفتم که بعد از رفتنش خیلی جمعها از هم پاشید و دیگر ما به آن کلوپ دوست داشتنی نرفتیم که نرفتیم چون دلمان نمی آمد ما باشیم و او آنجا نباشد نگاهش تند شد . " گفت بهت قول میدهم که اگر بروید بیشتر خوش می گذرد حتی ... هیچ چیز ارزشش را ندارد ...."!!! وقتی روی شانه ام می زد ، وقتی هی می پرسید که آیا خوبم و همه چیز خوب است و مطمئن باشد که خوشحالم ؟ بدجور حس کردم که گاهی برادر بزرگتر داشتن چقدر می توانست خوب و دلگرم کننده باشد ... هوم ... وقتی گفتم خیلی کوتاه ، آمده ام که فقط ببینمش و برایش آرزوی سفر خوب و سلامت کنم ، یک جور خوب عجیبی ، با مهر محکم برادری که هیچوقت نداشتم ، پیشانی ام را بوسید و چشم سالم قهوه ایش ، سرخ شد ... .
دوست غولم اینقدر حرمت کلام و سلام را دارد که رنج سفر را بخرد به قیمت تجدید لبخند های دوستانه . دوست غولم امشب پرواز می کند و معلوم نیست در کجای دنیا گم میشود و می شود که ببینمش باز ؟

* نام کتابی از شل سیلوراستاین

1/21/2011

And even though the world goes on for eons and eons

بهش می گوییم دختر کوچولو چون تازه دارد بیست ساله می شود . اسمش ونلا است. دختر کوچولوست . لهجه انگلیسی اش شیرین است . کلاس آلمانی می رود . اصالتا فنلاندی است . اداهایش ، قدمهایش ، خنده های نخودی اش ، حتی کله گردش هم کوچولو ست . می پرسم چرا موهایش را رنگ کرده ؟ می گوید چون مثل موهای تو نیست ، خاکستری است ، دوستشان ندارم . بهش می گویم موهایت خاکستری نیست مشنگ جان . بلوطی است . خیلی رنگ تکی است. مثل خودت .
فردا تولدش است . داشتیم می رفتیم خرید . یکی ازش پرسید کادوی خاصی مورد نظرش هست که برایش بخرد ؟ فکر کرد و گفت نچ . من بیهوا پرسیدم : ونلا مجردی ؟ گفت : هووم . گفتم خب ، کادویت معلوم شد . امروز خیلی با دقت توی مغازه ها می گردیم و یک دوست پسر برایت می خریم . نظر موافقت را با صدای بلند اعلام کن!! یک مکثی کرد تا جمله ام را پیش خودش تکرار کند و بفهمد و قهقهه بزند که اااوووه هانی . ثنکس !! دخترها می خندیدند و زیپ و بند چکمه هایشان را می بستند. گفت فقط نگرانم کردی که چه جوریش را می خری ؟سرتان را کلاه نگذارند که بعدن ضررش به من می رسد ... گفتم حواسمان را جمع می کنیم ونلا . برایت دنبال یکی می گردیم که هوارتا مدرک دکترا و فوق دکترا داشته باشد، به دوازده زبان صحبت کند ، با کلی ماهیچه و عضله در حد یک مدل جورجیو آرمنی خوش تیپ باشد ، خیلی هات و خیلی فان و خیلی پولدار ، با یک لبخند هالیوودی ... دخترها توی راهرو داد می زدند وووووووووااااااااااااااااااااااااااااوووووووووووه ه ه ه ه ه ه .... . ونلا بالای پله ها ایستاده بود ، داشت می آمد پایین و به ما نگاه می کرد و می خندید ... ولی یکهو میخکوبمان کرد وقتی آنجور جدی و غریب ایستاد و به ما زل زد و گفت : نه ... یکی را می خواهم که باهوش باشد ، حرفهای احمقانه نزند ، آزارم ندهد و من را ... من را دوست داشته باشد . من ، مبهوت نگاهش می کردم . خواستم دستش را توی دستم نگه دارم ، خواستم محکم ببوسمش ، خواستم از همان راه پله یک جوری مثل توی فیلمها از زمان و مکان سفر کنیم تا بتوانم ببرمش جایی در بیست سالگی خودم و دوستم باشد ؛جایی و زمانی که خام خام ، کودک کودک بودم . جایی که داشتن این بلوغ و پختگی بیش از هر موهبت دیگری به درد بیست سالگی کودکمندانه من می خورد. به درد این می خورد که توی لابیرنتهای پیچ در پیچ و پوچ گم نشوم . که به خودم ، به محترم بودن احساسم ، به نوازش شدن غرورم ، به دلم ، به اشکهای نوجوان بی تجربه ام ، به همه آنچه که در من زن میشد تا روزی مرا سمبل زمین و زایش و هستی کند احترام بگذارم . که روزی باشد که دست دوستم را بگیرم و بگویم ببین ، لزومی ندارد ما خیلی دور جهان و آدمهایش بچرخیم و بیفتیم و سختمان بشود تا برسیم به این نتیجه که بیشتر از خودمان و دلخواسته هایمان مراقبت کنیم . نادر است اما می بینی که بسیار ممکن که تجربه یک آدم بیست ساله آنقدر از عمرش فراتر می رود که می شود بگذاریش جلویت و از رویش یادداشت برداری ، مشق شب بنویسی ، مقاله در بیاوری . کسی که به هر دلیلی توانسته به دستهایش دقیق تر نگاه کند . حواس زنانه اش را بیشتر جمع کند . راحت از خودش و اسمش و حسش و آرزوهایش نگذرد . بگوید ، بخواهد ، بداند . و خب توی این دنیای بی در و پیکر، غم که هست همیشه . راه نداشتنش اما قورت دادنش نیست . راه نداشتنش این است که آدم گاهی بلد باشد به دل خودش بیشتر راه بیاید . حواسش به خودش باشد . حواسش باشد ...

1/17/2011

حال الان من

یکی که می نویسد حال الان من را می فهمد . حال الان من که جوریست که محتاج نوشتنم کرده . دستم به دامان کلمات برای حالی که الان نمی دانم چیست . فقط می دانم یک حال دلتنگی است . یک حال خاکستری دوست نداشتنیی است . حال آسیب است وقتی دقیقن نمی دانی خودت را به کجا کوبانده ای که اینقدر بدنت درد می کند . حال گریه هایی است که نمی گرییم شان . حال آغوشهایی که دریغ میشود ، دیدارهایی که عقیم می ماند . حال حرفهای فروخورده ، لبهای خشک ، کام خشک ، دهان خشک ... . حال الان کسی که می خواهد حرف بزند اما دقیقن نمی داند از چه . چقدر از چه چیز بهترش می کند ؟ کمی گرما شاید ؟ یک بوسه کوچک ؟ یک " می فهمم " ساده ؟ یک " دستت را به من بده " ؟ یک " دلم پیش دلت " ؟ شاید همه اشان ؟ شاید یکی ؟ نمی دانم .
یکی که می نویسد حال الان من را می فهمد . حال الان من که جوریست که محتاج نوشتنم کرده . که امروز گذشت . که دستاوردی نداشتم . که حالم تنگ بود ، حوصله ام تنگ ، خلقم تنگ ، دلم تنگ ...
بدترش هم اینست که آنقدر در همین عمر کرده و گذشته پیش آمده که از آدمها و روزها و شبها و امیدها و قصه ها ناامید شوم که زندگی توی فردا ، زندگی به امید فردا ، زندگی برای فردا حالم را خوب نمی کند . چون همین به انداز کافی بد هست که روزی شب بشود و بپرسد چه ؟ بگویی هیچ ... .
فردا ... با یادش دلم خوش نمی شود ، لبخند نمی زنم ، اما برایم مثل یک جور دریافت شهودی است ، یک جایی توی دلم می دانم روزی خواهد رسید که من از پنجره به بیرون نگاه کنم . که آسمان آبی باشد . که لحافم سبک و گرم باشد مثل رویای شبانه یک عاشق چهارده ساله . روزی خواهد رسید که من از خواب بیدار شوم و بگویم بالاخره روز من هم رسید ، بالاخره نوبت بیدار شدن من شد در صبحی که به اندازه خود خورشید زیباست ... شکی نیست که خواهد رسید ... گیرم که سرخوشی اش به قدر همان روز باشد ، گیرم دوباره توی ذوق امیدم بخورد ، گیرم روزی طولانی نباشد ، گیرم که اتفاقی ، لحظه ای ، آدمی ، از طولش بکاهد . گیرم نوبه من به قدر یک روز زمستانی کوتاه باشد . اصلا به قدر یک نیمروز پاییزی طول بکشد و بس . یا همان یک صبح آبی باشد و باز به روال همیشگی دنیا ، عمر شادی خالصم در آن روز مثل همه خوبیها و عشقها و لبخندهای دنیا کوتاه باشد . باشد ، هر چه که باشد . اما می رسد . این از این . ولی منی که در فردا زندگی نمی کنم ، با امروزی چنین ، به یاد فردای نیامده نمی توانم لبخند بزنم ...
I know we could live tomorrow
But I know I live today
...

1/15/2011

دیشب

دیشب از خواب پریدم . سی و هشت ساله . با ناخنهای نارنجی . با لاله مرطوب گوش راستم . زن بودن ترس ندارد ، درد دارد ...

1/12/2011

همین الان که هیچکس در این حوالی هم حال من نیست

از آن صبحهای برفی لعنتی ای است که من می بایست ماگ قرمزم دستم می بود. که تابلرون طلایی نصفه ام کنارم . پشت میز آشپزخانه . که حرف می زدم ... که ساکت می ماندم ... ولی روبروی مادرم ... مادرم ...

1/11/2011

می ترسم

* می رسد خجسته فالی ، به بهار و بخت نیکی
که رهانیَم ز ترس هوس قمار دیگر ؟

-----



* خُنُک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس
بُوَدش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
(مولانا)





1/07/2011

somewhere over the rainbow*

من درآن شب برفی که با خودش فکر می کرد کمی دیرتر چند آدم نیمه هشیار شادخوار آوازخوان را در بر خواهد گرفت و برایشان خاطره ای مشترک خواهد ساخت ؛ به یکی از آن تقاطع های هول انگیز زندگی رسیدم! به همان جایی که گفتن یک "نه" یا "شاید" یا "شب بخیر" یا "مهم نیست" می توانست یک راهی را جلویم ببندد ، یک تونلی را جلویم باز کند ، یک شبهای متفاوتی با آنچه که بعدش گذشت را سبب شود ، یک من ِ دیگر از من بسازد ، یک سلامی را خراب کند ، یک فردایی را بشکند و از نو بیافریند و یک دیروزی را بمیراند جوری که رد و یادی از آن به جا نماند.

فرقی ندارد که سقف، روی شانه چه دیوارهایی نشسته . خانه ها از بزرگ و کثیف و مجلل و محقرشان ، از پرجمعیت و خلوت و ساده و خوشساخت و سنتی و مدرنشان ، از بی روح و جوان و زیبایشان همگی سقفی دارند که در انتهای هر دیوار مربع میشوند. درون یکی از این زاویه ها ، غول کوچکی خوابیده. کاش یکی هر از چندی بگوید " مواظب سقف بالای سرت باش!!

آن شب برفی که ما بی خبر از همه جا ، آن شب برفی که با خودش فکر می کرد کمی دیرتر چند آدم نیمه هشیار شادخوار آوازخوان را در بر خواهد گرفت و برایشان خاطره ای مشترک خواهد ساخت ؛ غول کوچک گوشه آن سقف بی هوا و با چند جمله کوتاه از خواب بیدار شد ، ایستاد ، قد کشید ، از خانه و سقف و نفس و نور پیش رفت و هوا کم آمد ، و کسی یادش نبود بگوید "مواظب سقف بالای سرت باش، مواظب آن غول کوچکش " . کسی نبود که حذر بدهد : گاهی یک تقاطع هولناک از داخل تَرَکهای سقف دهان باز می کند!

من آرام بودم. به ته جاده فکر میکردم . ذهنم تصویر می ساخت ، به کثری از ثانیه سرنوشتهایی را بدون حضور خودم ساختم و دیدم ته جاده آدمهای آن شب می مردند و رستاخیزی بدون یاد و یادبود ازمن جدایشان می کرد .ته جاده غول کوچک شادمانه به خواب می رفت و رویاهای خاکستری می دید . ته جاده ، هیچ شبی رد پای مرا روی برف به یاد نداشت. سقفها ...سقفها ... من نمی ترسیدم چون از هولناکی خواب یک غول کوچک خبر نداشتم . فقط می دیدم انگار من نیستم زیر آن سقف برای آدمهایی که خواهند آمد پس از حضور من ، پس از رفتن من ... تقاطع همینجا بود .

جادوی بزرگی هست در جمله " با من حرف بزن " . جادوی بزرگتری هست در لمس پوستت ، همانجا که درد می کند ، که زخم دارد ، که آخ می گوید . چه کسی اول جادو را شروع کرد آن شب؟ آنچه که سبب امروز شد، که مرا از سر آن چند راهی برفزده سرد برداشت ، که روی صندلی ام نشاند ، که لیوان آب شد توی دستم ، که صبحی دوباره شد ، خرید سال نو شد ، گلدان شد ، بهانه خریدن نان گرم و آب نبات شد ؛ من برگشته از ته یک دره بزرگ و عمیق شد ؟ همه همه اش ، همه جادویش ساه ترین نگاههای دنیا بود که از زیر سقف گذشتند بی حفاظ ، خیس شدند بی نقاب ، بدون تکلف و ادعا و مانع و روی گونه ام لغزیدند . رفتند پایین. روی گردنم . زیر استخوان باریک ترقوه ام . رفتند و نشستند و جمله " با من حرف بزن " شدند و لمس پوست دردناکم شدند و من بازگشتم . کسی که از ترسهایش حرف بزند دیگر ترسو نیست . کسی که نوازش پوست بلد باشد یک جادوگر دوست داشتنی است . و کسی که حواسش به غول گوشه سقف باشد ، آدم خطرناک یک ارتباط انسانی نخواهد بود ! که غول کوچک گوشه سقف هر رابطه ، به همان سادگی ای که قد می کشد و می بالد و می غرد و می درد ، به محض دیدن نگاهی که زیر نگاهی دیگر نرم میشود، به محض اینکه دست نگرانی خواب موهای کابوس دیده ای را به هم بزند ؛ از برج عاجش پرت می شود ، جمع می شود و مثل کلاف کوچک کاموایی که از بافتن یک شال سرخرنگ زمستانی باقی مانده ؛ از سقف سقوط می کند و می شنوی که تالاپ !



Somewhere over the rainbow
Blue birds fly
And the dreams that you dreamed of
Dreams really do come true
High above the chimney top that's where you'll find me
Oh, Somewhere over the rainbow way up high
And the dream that you dare to, why, oh why can't I? I?? hiii


* http://www.4shared.com/audio/3bBMVWal/Israel_Kamakawiwoole_-_Over_Th.html