11/29/2010

دوست آن باشد که بسی با چراغ بگردیش گرد شهر

راستش را بخواهی خیلی وقت است که تعریف من از دوست و دوستی و دوست داشتن تغییر کرده . به نظرم دوست، اتفاقا همان کسی است که شریک شادیهایت باشد نه منتظر غمگین شدنت و دل جستنت به وقت شکستن و دستگیریت در پریشان حالی و درماندگی و مابقی بدبختیها . دقیقا به این نتیجه رسیده ام که البته که خیلی خوبست هنگام شکست و شکستن ، آدمی را کنارت داشته باشی ولو به قدر شانه ای برای چند دقیقه گونه و چشم تر . ولی بدبختی اینجاست که سرآخر خود خودت باید از وسط آتش خیز برداری ، که بارت روی دوش دیگری بند نمیشود. این که از این . دوست اما اینجاست که جدیدا تعریف می شود برای من. اویی می شود که پریدنت را ، گذشتنت را ، کمر برخاسته از زمینت را ، لبخند پیروزیت را تاب بیاورد و همه خنده ها و عکسهای رنگی و روزها و شبهای سبک و راحت و سرخوشت در آن ته ته های کامش یک طعم گس نامعلوم ننشانند...

11/23/2010

3>

برای آدمی که از هشت صبح دور خودش و دستگاههای تهویه و سردکننده و گرم کننده و کشت و آنتی بیوتیک توی سه تا طبقه چرخیده تا پنج بعد از ظهر ؛ برای آدمی که سه چهار روزه اینقدر سرش شلوغه که واقعا نمی دونه کی میخوابه ، کی بلند میشه ، چی میخوره ، چقدر کار عقب مونده و چند تا کار انجام شده داره ، برای آدمی که امشب وقتی داشت میومد خونه به شدت سردش بود و گرسنه اش بود و خیلی خیلی خیلی خسته اش بود، برای چنین آدمی چک کردن میل باکس و دیدن اینکه دوباره یه سربالایی بی مروت سخت یخ زده رو باید بره چون یه بسته داره که باید تحویل بگیره ... این دوباره رفتن اولش خیلی سخت به نظر می اومد . برای چنین آدم خسته گرسنه یخ کرده ای با اون نوک بینی قرمزش ... برای چنین آدمی که من بودم .

ولی من رفتم و خب اون بسته زرد رو تحویل گرفتم و خمیرتر و خردتر از قبل برگشتم . حتی نگاه نکردم که چیه و از کیه چون اولش رفته بودم سراغ یخچال و شیشه آب میوه رو سر کشیدم ؛ چشمام هیچ جایی رو نمیدید اصلا .

بعدش ؟ خب بعدش من بسته ام رو باز کردم ... . و بعدترش ؟ بعدترش این شد که انگار الان اول صبح منه و می تونم همین الان برم سر کار و باکتریهای بازیگوشم رو کشت بدم و بهشون آنتی بیوتیک بخورونم . یا اینکه دوباره این سربالاییه رو برم بالا . یا ازش قل بخورم بیام پایین . من حتی باورم نمیشه که اون روز از اینا حرف زدم ، که تصادفی توی گودر دیده بودمشون ... و گفته بودم که چقدر چقدر چقدر چقدر خوشگلن و دوست داشتنی و معصوم و ظریفند ...بعد ... خب الان یعنی حالا دو تا دارم ازشون !!! چنان جیغ زدم که از خودم فقط برمیاد .

الان که نسکافه فوری ( قهوه تنبلی ) درست کردم و با شکلات هام میخورم و بیرون برفه و خونه گرمه و من نشستم اینجا و به این فکر می کنم که هر بسته ای ، هر دستخطی ، هر روبانی دور هر هدیه ای ؛ چقدر حرف داره برای گفتن و نگفتن ... که بعضی حرفهارو باید گفت و بعضی حرفهارو نمیشه که گفت . مثلا من الان باید بگم که چقدر ذوق کردم و چقدر همه اینارو دوست داشتم ؛ و بالطبع نمیشه ( یا نمیتونم ) بگم که چقدر چقدر چقدر چقدر ممنونم و خیلی چیزهای دیگه که خب بماند ... الانم که خوابی . این اختلاف ساعت لعنتی الاغ ... که نمی فهمه من الان باید یه اس ام فوری بهت بزنم و بگم بچه ... خیلی بوسَمِتِه

















.

11/19/2010

کاین عجوزه عروس هزار داماد است

اسمش را نوشتم توی آن مستطیل . فکر نمی کردم باشد و بیاید یکهو جلوی چشمم . که بی هوا ... بیهوا ... بیهوی ... عکسش آمد ؛ اسمش و خاطره و خاطره و خاطره که هوار شد روی سرم . عکسش آمد با آن چشمهای سبز خانه خراب کن . با آن صورت نیم گربه - نیم انسان . با آن چه که از ردپای همه معصومیتها و خنده ها و کودکانگیها نمانده بود دیگر روی پوستش . زمان ...زمان ... ای زمان لعنتی که چه می کنی با فروغ نگاه آدم ، با برق موها ، با گوشه لب و چشم و گونه ؟ که نبود ...که دیگر آن دوست کوچک و خوردنی من نبود ، که دست به دست میرفتم باهاش تا ته دنیای آن روزهامان . که همیشه زرنگتر بود ، گستاختر ، سرکش تر ، بزرگتر ... که دیگر آن نبود ... ، آن همه زیبا ... آن همه تازه ، آن همه تر ... .
وای ... وای که من می ترسم . دایم می ترسم . چون می دانم که روزی بالاخره می رسد که بروم و برای شبی مثل امشب که نادیا و یوسف بیایند و به قول نادیا " گرین روم پارتی " داشته باشند اینجا ...که شبی مثل امشب بروم و برای مهمانهایم آبجو بخرم و فروشنده از من کارت شناسایی نخواهد دیگر ؛ بسکه مطمئن باشد من به اندازه کافی بزرگ ( تو بخوان پیر ) هستم که آبجو بخرم . دیگر کسی از من نپرسد برای آینده نقشه ام چیست ، بسکه آینده را تمام ، از سر گذرانده باشم . من می ترسم . همه زنانگیم می لرزد . برای اینکه میدانم من هم روزی توی خیابان راه خواهم رفت و دیگر مهم نیست که چه پوشیده ام ، موهایم چه رنگیست ، کفشهایم ...کفشهای نو ام ... مهم نیست ... چون زمان بر من گذشت و مرا پشت سر گذاشت .
من می ترسم و حسودم به همین الان خودم چون می دانم ده سال دیگر ، یک دوستی از امسال و پارسال و ده سال پیش ، دنبال من خواهد گشت و مرا خواهد یافت و با خود خواهد گفت : آخ ... . همانجور که من امشب ، بعد از رفتن نادیا و یوسف نشستم و بی خودی چرخیدم و دنبال اسم قدیمی ترین و بادی ترین و نزدیکترین و توی دل ترین آدم بچگیهایم گشتم و دیدمش و گفتم " آخ " ... . گذشته بود ... زمان به آن همه لطافت گذشته بود و خاطره و خاطره و خاطره آوار شد روی سرم ... که حتی بار آخر ... آخ که بار آخر آمده بود شمال و شب مهمان من بود و پایمان را که گذاشته بودیم بیرون ، خیابان بند آمده بود . خیابان بند می آورد یک زمانی ... یک زمانی ... لعنت به زمان ...
من می ترسم . چون می دانم که روزی خواهد رسید . دیر یا زود . و من ... ای خدا آن روز من چه کنم ؟ به عکسهایم نگاه کنم و بگویم چشمهای جوانیم عسلی بودند ؟ به دستهایم نگاه کنم و یادم بیاید که هرگز زیر بار کاشت ناخن مصنوعی نرفته بودم چون دستهایم دستهای خوبی بودند ؟ به عکسهایم نگاه کنم و تا شب زیر لب لالایی بخوانم که جوانی هم بهاری و بود و بگذشت ؟ که به یک نوجوان نورسی بگویم " زود میگذره ، قدرشو بدون ؟ " که هی مزه مزه کنم که یک روزی " آ " گفته بود حیف می شی ، بیا و بشین جلوی بوم و بذار من ثبتت کنم ؟ ای خدا من چه کنم آن روز که می دانم زود میرسد به گذر ثانیه ای تو بگو .
آن از مانو که آنقدر زیبا بود و کمرش همیشه باریک بود و سینه هایش برجسته و موهایش شبق ، شد یک پیرزن کوچک نحیف نیمه بینا با کلاه قلاب دوزی و جوراب پشمی با سرمای همیشگی توی رگهای باریکش ... این هم از توی دل ترین آدم بچگیهایم که با آن زیبایی یکه اش شد عکسی که من ؛ همین من عیب پوش بی حواس و بی خیال دنیا ، بگویم آخ !! من ، من چه میشوم بعد پنج سال ؟ ده سال ؟ پانزده سال ؟؟
تف به زمان ... تف

11/11/2010

جهان پیشینم را انکار می‌کنم*

1- شیرینیها توی تابه وا می رفتند . روغن را می مکیدند و دورشان می سوخت و از بن خام می ماندند. هر کاری که کردم نشد . وقتی یک شیرینی خانگی به تو دهن کجی کند و نخواهد به دلت راه بیاید ، دو راه هست . همه اش را بریزی توی سطل آشغال ، یا یک کار دیگری برای خودت بتراشی و یک بلای دیگری به سرش بیاوری. اولی میشود قبول شکست . دومی میشود آدم زنده . من اگر قبول کنم که باخته ام ، این پذیرش اینقدر در کامم تلخ است که تا مدتها می فرسایدم . تمامم می کند . خسته بودم . اما زنده .این شد که دوباره همه مایه را ورز دادم و ریختم توی یک ظرف نسوز و گذاشمتش توی فر . چیز جدید طلایی خوش مزه ای شد . با چای داغ و برف بیرون ، شد یک شب سه نفره خاطره دار .
2- خسته ام و کمی آبی . دوست داشتم که نباشد اینجور . دوست داشتم که جور دیگری باشد . از " همین است که هست " همیشه بدم آمده . اینست که خسته ام و کمی آبی و کمی " گفتا چگونه ای لول ؟ گفتم ملول " .
3- فردا آفتاب می تابد . فردا هم روز خداست . منی که اگر جایی دعوت نشوم و میهمان نباشم و دوست داشته نشوم ؛ خودم بلدم که مهمانی بدهم و میزبان بشوم و یک خانم خانه دار باشم ؛ من دارم این بند سه را می نویسم . اگر کسی نوازشم نکند ، خودم به موهایم و به این چینک خنده گوشه چشمم دست می کشم . مادر خویش ، فرزند خویش . ما زنها از همان روزهای توی گهواره هم مادریم .
4-این که بگویم " این نیز می گذرد " جمله غمگینی است . انگار وا داده ای و خسته رها کرده ای . انگار ته کشیده ای و نگاهت خیره به سقف خواب می بینی . " فردا روز دیگری است " اما فرق می کند با " این نیز می گذرد " . از جنس آفتاب روی برف است . از جنس لانه خالی روی درخت کاج روبروی پنجره است که مطمئنم هنوز بوی صاحبان کوچک خاکستریش را نگه داشته چون می داند که بر میگردند و خالی نمی ماند همیشه . از جنس نگاه من است به اینکه زنده ام هنوز و برای همین دلم زندگی می خواهد و نوازش و امنیت . چقدرش را خودم می توانم برای خودم فراهم کنم اما ؟ چقدرش می شود مثال سرنوشت شیرینی خانگی که مقهور اراده من بشود سر آخر ؟ چقدرش ؟ چقدر ؟
" *جهان پیشینم را انکار می‌کنم،
جهان تازه‌ام را دوست نمی‌دارم،
پس گریزگاه کجاست!
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟ "
غاده السمان

11/06/2010

ازغمناکی لذت هواهای مشترک

طبق معمول حواسم پرت شد. حواسم که پرت میشود با سرعتی که خودم نمیدانم چقدر زیاد است میروم یک جایی که حواسم زودتر از خودم رسیده آنجا . داشتم حرف میزدم . داشتم به قول الی ویز ویز می کردم . نفهمیدم چی شد که روی یک لینک کلیک کردم و یک عکس دیدم . یک عکس از دوربین خودم . و حواسم رفت به این واقعیت که دیگر نمیشود آنجا بروم . در یک شکل و یک حال و یک فصل دیگر بروم . با آدمهای دیگر بروم . دیگر نمیشود . دیگر نمی توانم . حواسم رفت به اینکه خوش گذشته بود ها و چه خوب . و غمگین شدم بی خودی . بی خودی ... .
زیر برج گالاتا توی استانبول ، یک پیرمرد نقره فروش آمده بود طرفم . انگشترهای خیلی زیبایی داشت . سه طبق انگشتر . که هر کدامشان را برداشته بودم برای انگشتهای باریکم بزرگ بود . شوخی کرده بود که شاید بهتر است دو تا یکی کنی و دو انگشتت برود توی یک حلقه . پدرم خوب نیست توی این چیزها . خرید جینگول پینگول زنانه را نمی داند . اما یکهو خیلی مصمم انگشترها را کنار زد و یک موجود ظریف با نگین سبز را درآورد . انگشتر را گذاشت کف دستم . عین کفش سیندرلا خوش نشست در جایش. هنوز دارمش . جایی دور از چشمم البته . و من مطمئن بودم که دیگر نروم که برج گالاتا را ببینم . نه از آن انگشتر فروش خبری هست نه از آن دخترک بیست ساله که دنیا زیر پایش بود نه از میل خریدن انگشتر با نگین سبز . بعضی چیزها نباید تکرار شوند .
الان دارم فکر میکنم که شاید دیشب خیلی هم بی خود غمگین نشدم . گاهی یک آدمی هستید در کنار یک آدم یا آدمهایی و در این "گاهی" یک هوایی دارید که خیلی شخصی است . خیلی مخصوص شماست . خیلی محیط به شماست و تجربه اش فقط با آن آدمهای مشترک میسر است . شاید که روز قبلش آنجور نباشد اصلا . شاید به صرافت هیچ چیز نباشید . شاید صبحش فقط به انقضای بلیط مترو فکر کرده باشید یا به نان شیرینی روی میز صبحانه یا به اینکه "دیشب من کی خوابم برد بالاخره" یا به "هوا دارد سر میشودها!" . بعد معلوم نیست چطور و از کدام قسمت روز ولی بالاخره از یکجاییش می روید داخل یک مداری که مجموعه ای است از شما و آدم مربوط به شما و فضای دور و بر که خواه آفتابی ، خواه مه دار و موج دار . اینش فرقی نمی کند .که تاریک یا روشن . که تابستان یا پاییز . هر چه که هست و هر جوری که هست یک جور بی مروت لامصبی است که در شما و بر شما می ماند و شما تویش می مانید و چیزی از خودتان را جا می گذارید . من نمیدانم آن چیز چیست ؟ ولی هر چه که هست سبب این است که " یک تجربه هایی با یک آدمهایی در یک جاهایی " اینقدر یک جور خاصی است که بهتر است هیچوقت جور دیگری تکرار نشوند . حتی به شرط بعید اما ممکن حضور همان آدم / آدمها در همان فصل و همان مکان . گیرم که همه تلاشتان را بکنید که چنین خاطره ای تجدید شود . گیرم که روی رد پای خودتان راه بروید . گیرم حتی همان لباسها را پوشیده باشید . مغازه ها و درختها و چراغها همان باشند . با آن هوایی که دیگر تکرار نمی شود ، با آن عطری که دیگر توی آن هوا نیست ، با آن قلبی که آن روز آهنگ طپیدنش دست شما نبود و امروز هم دست شما نیست ... با آن چیز بی مروت لامصبی که یک روزی در همان نقطه جا مانده و خودش را در یک جای نامعلومی پنهان کرده چه می کنید ؟