6/29/2009

It was left unfinished

حالا دیگر صدای مزاحمی نیست . من خلاص شده ام . شد . دستم را روی زانوی خودم گذاشتم و گفتم یا خودم . در حوالی من که خدایی نبود یا اگر بود ، من عطرش را فرو نبردم در سینه . در حوالی من داربستی نبود برای پهلو زدن ، برای نفس تازه کردن . اگر قرار به خراب شدن باشد ، از در میاید ، از دیوار ، از زمینی که زیر پایت اطمینان میداد محکم است ؛ نیست . خودمانیم ، چه چنگی زدم من به دیوارهای دنیا . خودمانیم ، چه تابی آوردم . عجب سخت بود . عجب پوست جدیدی رویانیدم روی آن رگهای به خون نشسته زخمی .
سختیش شاید مال آن اتفاقات نیم کاره رها مانده بود . سختیش شاید برگردد به روزی که روی آهوی سنگی کنار جاده نشسته بودم و باد از ته دره هجوم میاورد به موهایم و خنده های من تا آسمان ، تا آسمان...
سختیش شاید برگردد به قطره های آب که از شیار گردنم می سریدند و می ریختند روی شنهای سپید و خنده های من تا آسمان ، تا آسمان...
سختیش شاید برگردد به غروب های سرخ و عطر تنباکوی سیب و نعنا ...حتی سختیش شاید برگردد به دو جام کج شده توی سینی ، به آن لِردهای ارغوانی سنگین ...
حالا من حتی خلأ ترسناکی را که هر شب می خزید توی اتاق ، کنار زده ام ، جا گذاشته ام . گذاشته ام برود و بچرخد توی زمان ، برود و خاکستری شود ، صیقل بخورد و صیقل بخورد و صیقل بخورد . رنگ نقره شود ، رنگ خاطره شود . رنگ چیزی شود که بتوان دوباره دعوتش کرد کنار میز چای عصرانه بی لبخند تلخ ، بی آه ، بی نگاه .
صداها و دستخطها و جای سرانگشتها را جوری چیده ام که دستم بهشان نخورد هنگام برداشتن یک چیز واجب از آنچه توی گنجه های خاک خورده باقی مانده . گاهی حتی یادم نیست کجا مانده اند . عدد ها کم کم دارند سرعت غریبشان را از دست می دهند برای رسیدن به یاد من . عددها ، عدد های خاص ...
اما یادت هست رفیق؟ یک شبی گفتی برای خلاصیدن از هر آنچه خلاصیدنیست ، باید ناتمام ها تمام شود . باید گذشته ها بگذرد . باید نگفته ها گفته شود . باید عذرها ، دادها ، خواستنها خواسته شود . یادت هست ؟ من سربه زیر داشتم اما حواسم پیش حرفهای تو بود . من با دقت و وسواس کودکیهایمان که تازه یاد میگرفتیم بنویسیم سارا انار دارد ؛ نگفته ها را گفتم عذرها و دادها و خواستها را نوشتم و خواستم . آن شبها شاید مرا رساند به این آدم که میداند می خواهد با باقی عمرش چه کند . به این که دست می گذارد روی زانو . فقط...فقط... کامل نشد . میدانی رفیق؟ اگر آدم از صد ، صد را خواستن باشی ، می فهمی من چه میگویم . همه اش را نتوانستم برگردانم به روز اول . آنچه که باقی مانده ، کم است ، کوچک است ، اما توی زمان دارد برای خودش می چرخد و شک دارم گوشه های تیزش گرفته شود ، شک دارم خاکش نرم شود . این یکی را شک دارم . چون نه حسرت دارد و نه غرور . نه شادمانی میآورد و نه دریغ . فقط هست و زنده هست و سرسختانه نفس می کشد و نخش را از سرانگشتم رها نمی کند تا تمامش را بسپارمش به زمان و ذهنم تلنگر نخورد از آن تصاویر سرخ حائل در پرده های مخمل ضخیم که آن شب ، دورم حصار میکشید از خیابان و چراغهای روشن سالنها و کافه ها ... . این دیگر حرف نگفته نیست ، حق گرفته نشده نیست ، عذر تقصیر فراموش شده نیست ...این ، وعده ای است که موکول شده بود به عاشقی های از راه نیامده ، این وعده ای است برای یک روز خصوصی خوب دیگر که خدا می دانست هرگز ، این وعده ای بود که مرا سر پا نگه می داشت برای دویدن تا خط پایان ... برمیگردد به آن نیمروز آخر... برمیگردد به آن ساعت آخر ... برمیگردد به آن دم ِ آخر .که این ماند و ناتمام ماند و نشد و دیگر با تصویر همچنان زنده و پرخون و لجوج مانده اش کاری نمی توان کرد . کاش داستانم را نیمه کاره رها نمی کردم آنجا ... آن روز غروب ، از آنچه توافق دو آدم آن روزها برای عشق ورزی مدام بود ، سر باز زدم . زیر بار هماغوشی آخر نرفتم که وداعی در کار نباشد و گلویم درد نگیرد و چشمم نسوزد . من بودم . من بودم که گریه ام را قورت دادم و گفتم دفعه بعد ، خیلی زود ... . آسانسور بسته شد . در بالکن باز شد ، من از آن بالا نگاه می کردم به شب پیاده رو : دفعه بعد . و دفعه بعد ، هرگز نیامد . کاش نمی گفتم .

6/24/2009

جادویی شگفت در کار است

خدایان همچون مردانند :
بر سینۀ زنی
زاده می شوند و می میرند.
ژول میشله / آئورا

6/21/2009

هر معبری به کوچه ای بن بست می رسد

توی آزمایشگاه ، اولین جلسه آناتومی بود . تشریح میکردیم. قورباغه های نگونبخت را می خواباندند روی تخته . بصل الانخاعشان را با سوزن خراب میکردند تا درد نکشند . سیمین دستش می لرزید . اصرار داشت خودش به تنهایی تشریح کند . سوزن را توی دستش می چرخاند . من ناله یک قورباغه را برای اولین بار آنجا شنیدم . حیوانک چشمهایش را از درد می بست ... . تشریح که تمام شد ، قلب کوچکش جلوی همه می زد هنوز ، تند ، تند ... .سیمین سوزنها را از دست و پای حیوان برداشت که دیدیم رعشه دارد . دستش تکان می خورد . پاهایش هم . مرکز درد را کامل خراب نکرده بود !!! حیوانک ، چه هراسی باید کشیده باشد ، و چه دردی ... آن شب تا صبح می گریستم . مطمئن شدم که پزشک نخواهم شد . نشدم . حتی توی همین رشته بی خطر فعلیم به قیمت کم شدن نمره ، حذف شدن واحد و نگاه های ناباور و خیره استاد از نافرمانی عمدی ؛ هرگز هیچ حیوانی را نکشتم ، تشریح نکردم ، دارو نخوراندم . هرگز هیچ مرکز درد و حس و حضوری را دلم نیامد که خراب کنم ، ناقص کنم ، بمیرانم .
امشب اما داشتم فکر میکردم چه خوب می شد اگر می توانستم نقشه مغز خودم را داشته باشم ، بدانم کجا به کجاست . بعد با سوزنی بخش خاطراتش را با دستهای خودم خراب کنم . این سری را که متعلق به من است ولی در اختیارم نیست . این که جولان میدهد اینجور بی رحم . خاطراتش را ، دردهایش را ، سوداهایش را ... یادم می اندازد روزهایی را که قلبم جا نمی شد توی سینه . لجوج و مصمم یادم می آورد شبی را که با آن لباس حریر سرخ ، تا سحر روی بالکن منتظر فرود هواپیما بودم ، تا سحر خیره به سیاهی آسمانی که هنوز در نظرم زیبا بود . یادم می افتد از زیبایی روزهای بی دغدغه توی کوچه های بی غروب آن کشور دوست داشتنی . یادم می افتد از درختهای ولیعصر که مرا نگاه می کردند که خوشبختم ... یادم می افتد از سال پیش ، همین موقع ها که به خیالم خطور نمی کرد امروزی برسد اینقدر ساکت و رنگپریده و در نطفه مُرده . چندین روز پیش ، فکر می کردم اگر فردیت خوشبختی را ندارم ، لااقل به جمعیتی خواهم پیوست که می توانند توی خیابان پای بکوبند تا خود صبح . چندین روز پیش ، فکر می کردم اگر آن درختها دیگر مرا نمی بینند که با عجله از پایشان رد می شوم تا برسم به بهانه ای محکم برای لبخندهای رهای از ته دل ، چه باک؟ با همین آدمهای باقی مانده هم می شود خوش بود دمی . می شود اسم کشورت را بیاوری و غرورش باعث شود از یاد ببری آنچه را که در زندگی خودت باید به یاد نیاوری دیگر ... نشد . نشد ... . خوشبختی خودم که توی کوچه های بی غروب آن محله رنگارنگ ، با همه زمینهای بازی و دیوارهای سپید و مغازه های بزرگش جا ماند. خوشی مردمم و خاکم و پرچم سه رنگم نیز افتاد زیر پاهای چکمه پوشی که معلوم نیست چطور اینگونه بی رحم لگد می زنند ... . و می دانی ، گاهی دیگر سخت می شود . گاهی خیلی سخت می شود . آنقدری که حاضرم روی تخته تشریح دراز بکشم و مغزم را بسپارم به هر دست لرزان و ناشی که هر چه یاد و یادمان است ، نشتر بخورد ، بریزد و خلاص.

!! hush

ورقه ها را از توی پاکت می آورم بیرون . لیست اسامی را هم . تلویزیون را روشن می کنم که ملال تصحیح اوراق کمی کمتر توی چشم بزند . توی قاب تصویر ، دخترکی هست با یک پلاکارد که رویش نوشته " مگر ما چه می خواستیم غیر از آزادی ؟ " . نمای بعدی جوانکی است که مثل جوجه بی پناهی مقابل حمله کلاغها ،خودش را در جمع کرده کنج دیوار و چند نفر می زنندش . به سر و صورتش ، به پاهایش ، به شانه هایش . دخترک ، دوباره می پرسد " مگر ما چه می خواستیم غیر از آزادی ؟ " . نمای بعدی را ندیدم . با ورقه های روی زانو ، همانجا نشستم و گریستم

6/15/2009

رونوشت : آقایان موسوی ، کروبی ، رضایی

امروز دوشنبه 25 خرداد ، اینجا گیلان – رشت – کوی دانشگاه
ما دو دسته بودیم ، خودی و غیر خودی . من نمی دانم دقیقاً کی عضو کدام دسته بود اما می دانم آنهایی که تا بن ِ دندان مسلح بودند و موتور داشتند و باتوم برقی و کلاه خود و کپسول گاز به کمر بسته بودند ، بیشتر می ترسیدند از آنهای دیگری که فقط مچ بند سبز داشتند و لباس سیاه .
من دیدم که کماندوها ، در دسته های ده تایی به پسرکی که فقط اسم دوستش را بلند صدا زده بود حمله ور شدند من دیدم که دستها و مشتها توی هوا به ضربه می شکست . من دیدم که آسمان همیشه آبی این شهر همیشه سرخوش ، غرق غبار و دود بود . درختها و آدمها ، اینبار ترسخورده و خیره
کسی شعاری نداد ، حرفی نزد . قرار بود یک تجمع میلیونی آرام باشد . اما فرق سر دخترکی که شکافت ، پسرکی را که زیر مشت گرفتند ، همه چیز به هم ریخت .
امروز فقط جوانها و دانشجوهای این تکه سبز که نه ، بلکه پدرها و مادرها و خواهر و برادرهای کوچکشان هم کنار پیاده روها راه می رفتند . پسر هفت هشت ساله ریز نقشی هم بود که باقیمانده شعارهای ساعتی پیش را یاد گرفته بود و برای دوست کوچکش می خواند: ای احمق بی شعور ، رای ما موسوی بود .
من به خیل بسیجیها و سپاهیها نگاه می کردم که معلوم نبود از کجا آمده اند ؟ این همه نفوذی و مامور لباس شخصی کجای این شهر زندگی می کردند ؟ اینها بین ما تفرقه انداخته بودند جوری که نمی دانستیم بغل دستیمان آیا با ماست یا بر ماست ؟ چند نفر مامور ، دوربین به دست، از ما فیلم می گرفتند. امروز ، انگار نه انگار که اینجا رنگ چشمها اکثراً سبز است ، انگار نه انگار که همه خوب بلدند توی دریا شنا کنند ، انگار نه انگار که همه زبان گیلگی بلدند ، انگار نه انگار که تاریخ مشترک و نیای مشترک و خاک مشترک همه را به هم پیوند میداد یک روزی . امروزما دو دسته بودیم : خودی و غیر خودی .من امروز هم سیاه پوشیدم . کتک نخوردم اما هنگام برگشتن ، سرم پایین بود . دهانم تلخ بود . روی زمین ، نگاهم رفت به نخ سبزی که افتاده بود روی خاک .

6/12/2009

این پیاده روها تغییر چندانی نخواهند کرد

امروز توی این پیاده رو پر از آفتاب و درخت و گنجشک ، خودم را می دیدم که با شال سپید و عینک سیاه آرام راه می رود . و داشتم فکر می کردم که کاش هیچوقت اتفاق نیفتاده بود . آن احتمال محو یک در چند میلیون ... کاش اتفاق نیفتاده بود . من فکر می کردم به اندازه کافی بزرگ شده ام وقتی که رسیدم به تو . نشده بودم گویا . خام بودم حتماً که فقط خوبیها را دیدم و خوبها را . خام بودم حتماً که فقط می خواستم باشی به هر قیمت و بهایی... کاش اتفاق نیفتاده بود . امروز داشتم فکر می کردم کاش برای همیشه هم را گم کنیم . کاش توی هیچ خوابی از تو ، من نباشم . کاش توی کابوسهای شبانه ام نبینمت . کاش توی هیچ پیاده رویی ناغافل به هم بر نخوریم . کاش نام مرا هرگز توی صفحه گوگل جستجو نکنی . کاش اتفاق نیفتاده بود . کاش اتفاق نیفتد .

6/08/2009

حرفهایی که به من نمیاید

در انتخابات سال 2009 آمریکا ، متن مناظره های مک کین و اوباما گاهی به خصوصی ترین لایه های زندگی طرفین مناظره کشیده می شد . از دوست دخترهای دوران جوانی مک کین کهنسال ، از فعالیت های او در قمارخانه های لاس وگاس ، از کلابهایی که یک زمانی شاهد بدمستی های اوباما بوده اند تا برنامه های آتی هر یک برای اقتصاد ، امنیت ، سیاست خارجی ، بیمه و مالیات ... . این میان روند رقابتی کاندیداتوری هر دو قطب، به مدد وجود احزاب ِ نهادینه شده و فرهنگ میان /درون حزبی ، دست ِ گشاده در استخراج و دستیابی به اطلاعات و آمار رسمی ؛ نه تنها گمراه کننده نبود ، بلکه بسیار هماهنگ و یکدست پیش رفت . نتایج ، حاکی از یک رقابت تنگاتنگ میان دو رقیب و شمار رای دهندگان به هر دو بود . آنچه که پس از انتخابات رخ داد و می دهد نیز ، دال بر همکاری مستمر رای دهندگان در هر دو جناح ، پیگیری مطالبات و ادامه روند فعالیت احزاب است .
مناظره های اخیر در ایران ، مشق دمکراسی است . زیر سرمشق خوشخط و خوانای یک معلم باتجربه که همانا جریان ریشه دار آزادی خواهی کشورهای صنعتی است ، نمایندگان ما هرچند لرزان و ناشی ، تمرین می کنند تا حرف بزنند و انتقاد کنند و شاید هم نقد بشنوند .
شاید این حرفها مناسب شبهای قبل از انتخابات نباشد . اما من در امر سیاست ناشیم . یک شهروند معمولیم که کل ماجراجویی سیاسیم به هفده سالگیم و شروع دوم خرداد خاتمی بر میگردد . بنابراین مصلحتی نمی بینم در نگفتن اینکه : کاندیداهای ما ( البته به جز محسن رضایی و آن هم تا حدودی ) برای مناظرات آماده نبودند .

1- رئیس جمهور فعلی آماده مناظره نبود . برای او تمرین سرمشق فضای باز گفتگو خیلی زود است . او ، مانند اکثر هموطنانمان ؛ با کوچکترین نقد ویران می شود . او با واژه های : نتوانستم /نمی توانم ، عذر می خواهم ، نمی دانستم/ نمی دانم ؛ بیگانه است . برای آنکه به ورطه اعتراف به کمی ها و کاستیها و شکستهایش نیفتد حاضر است در سبد خانوار ، آمار بانک مرکزی ، تاریخ سی ساله انقلاب، مراوداتش با افراد حقیقی و حقوقی ، کارهایی که باید می شده و نشده و بالعکس ، دست ببرد. حتی به جای عذر خواهی از نام بردن اسم افراد و بالاخص خانم رهنورد ، کار می رسد به جایی که از زور عجله برای رفع و رجوع این وضع ، موضوع روزنامه اعتماد به جای اعتماد ملی طرح می شود و کار از این هم خرابتر . خلاصه اینکه جریانی که او را پرورده و به پیش می برد ، اجازه شکست ندارد و نمی دهد . پس او عذر نمی خواهد ، کنار نمی کشد . به جایش پرونده می کشد بیرون یا حتی میسازد تا روی صندلی بماند .

2- میر حسین موسوی ، آماده مناظره ( دست کم مناظره اولش ) نبود . به سادگی قفل شده بود . من این را حسن نمی دانم و به حساب وقار و نجابتش نمی گذارم که اگر این بود ، در مناظره سومش اینقدر باز و راحت حرفش را نمی زد . آن کم جوابی و چیز گفتنها و دستپاچگیهایش را در شب اول ، اینطور فرض می کنم : رودست خورده بود . فکرش را نمی کرد . حریف را ، روحیه حریف را نسنجیده بود و این خوب نیست آن هم برای کسی که باید در همین فضا کار کند / برای کسی که سالها در این فضا آن هم در بحبوحه جنگ پُست داشته است . آخر چطور ممکن است که من نقد داشته باشم به کسی که نمی دانم اهل چه جور دعوایی است ؟ اهل مناقشه هست یا نه ؟ اهل مغلطه هست یا نه ؟ اگر از قانون گریزی اش حرف می زنم ، مثال ملموس دارم یا نه ؟ اگر از عدم حقوق شهروندی حرف می زنم به فقدان احزاب اشاره می کنم یا نه ؟ اگر از ستاره دار شدن دانشجویان گله مندم ، لیست اسامی آنها را در اختیار دارم یا نه ؟ آیا به فکرم می رسد که ممکن است او از حامیان من سوال بپرسد ؟ آیا می توانم موضع مناسب بگیرم ؟ آیا به ذهنم خطور می کند که رقیبم در دو ساعت مناظره ، می تواند توی چند لحظه همه گذشته ام را زیر سوال ببرد ؟ اگر افتخار خدمت در زمان جنگ را داشته ام ، چرا در مناظره سوم از آن دفاع می کنم مقابل رقیب غایب ؟ نباید رو در رو پاسخ می دادم ؟
(موسوی ، مرد پاکدستی است . ادبیاتش دانشگاهی است . منش فاخری دارد و نگاهش لااقل در این سالها بسیار مهربان است . تیمش ، تیم قوی و محکمی است . همسرش هم به درستی افتخار این خاک است . امروزی است و کردارش با روحیه جوانان امروز می خواند . به موج سبزی که مردم احساس زده ام و همینطور خانواده ام را شاد می کند و لااقل در این شبها بهشان شوق می دهد احترام می گذارم . همه ترسم هم از آن است که اگر این موج جای درستی بنشیند ، نهادهای حاضر ، حاضر به همکاری با او نشوند ،چنان که هشت سال بر خاتمی گذشت و از صدا و سیما ، بسیج ، قضا و ... دائما کم لطفی دید ).

3- کروبی ، آماده مناظره نبود . او برنامه ای عنوان نکرد . با چشمانی گرد شده به آمارهای رنگی مقابلش نگاه می کرد . می دانست جایی ایراد دارد ، اما در دستش مدرکی نبود برای اثبات و در ثانی که واقف نبود بر حیله اقتصادیی که داشت خیلی خوب می گرفت . آیا او و تیمش مناظره شب قبل را ندیده بودند ؟ آیا پیش بینی نمی کردند که بعد از اتمام ده دقیقه تاختن ، باید منتظر تازیدن حریف باشند ؟ آیا من که می دانم خیلیها مرا به ثروتمند بودن متهم می کنند ، من که نامم در لیست پرونده جزایری آمده ، من که برای دختر نداشته ام سکه های طلا شاباش کرده ام ! نباید همان شب سندی ، وقف نامه ای ، نوشته ای همراهم می داشتم ؟؟ من چرا همان اول و خیلی راحت نگفتم که هزاران سال است ارتزاق طلبه جماعت از راه وجوهات نقدیست حالا هر قدر که می خواهد باشد ؟ من چرا راجع به حزبی که تشکیل داده ام ، راجع به روزنامه ای که مسئولش هستم صحبت نکردم ؟ حتی در این مناظره نازل ، نمی شد برنامه واضحی برای آینده بیاورم و در مقابل دوربین بگویم ؟ لااقل در همان سطحی که عوام بفهمند ؟ آیا من که از تعطیلی روزنامه ها می گویم ، لیست توماری روزنامه های بسته شده را نداشتم که نام ببرم ؟ آیا من که از پرونده های مالی شهرداری ها حرف می زنم ، یک نسخه ای ، نوشته ای نداشتم به عنوان دلیل ؟ آیا من که درس خارج فقه و اصول به عربی خوانده ام ، جوابی برای ادعای دانستن موصوف و صفت زبان شناس روبرویم ندارم ؟ آیا نمی توانستم بگویم کارشناسی ارشد در کدام رشته برای وتو کردن کدام کارشناسی ها ؟ آیا یادم نبود همه کاره ، هیچکاره است ؟ من که این تواضع را دارم تا بگویم در هر زمینه ای از متخصصین کمک می گیرم ، نمی شد از قبل آماده باشم برای گفتن اینکه تحصیل در رشته آسفالت ، همانقدر به ریاست جمهوری بی ربط است که باقی مدارک به مناسب اینجا ؟
( تا به الان کروبی کاندیدای منتخب من است . او را با همین ادبیات و سطح سواد ، کافی می دانم برای دیالوگ داشتن با افرادی که بر مسند نشسته اند . شجاعتش را در مطرح کردن نامهای ممنوع ، گذشتن از خطوط قرمز، اعتراف به ندانستن و کمک گرفتن از افراد واقف بر اموررا دوست داشتم . افراد تیمش را هم مناسب و مسلط بر کار اجرایی می دانم ( هر چند نه در مناظرات انتخاباتی !!!!) . قویاً معتقدم که جوامعی که در آنها فقر ، ساده زیستی افراطی و خدمتگذاری نوکر مآبانه ارزش و هر گونه ثروت یا میل به رفاه بیشتر ، ضد ارزش محسوب شود ، بسیار جامعه خاک بر سری است و از این رو شاخکهایم تکان نمی خورند که خانه کروبی تا چقدر در شمال شهر واقع شده )

4- از میان کاندیداهای 88 ، رضایی آماده تر و مسلط تر بوده . برنامه ای منسجم ، قابل فهم و روشن دارد . به آنچه می گوید و ادعایش را دارد واقف است . باب توهین را باز نکرد و به نظرم به دلیل واقف بودن حریف به قدرت و پیشینه و نفوذ نامحسوس ولی بسیار قوی او ، مناظره هایش با احتیاط انجام شد . دلایلش برای نقد ، روشن ، با ذکر نمونه و مثال بود . ضمن اینکه شجاعتش را برای طرح موضوع نامه ها و اعلانهای جنگ دولت بوش علیه ایران پسندیدم . برای او موج رنگی به پا نخاست و نمی خیزد . به نظرم اما ، در انتخابات بعدی شانس او برای در اختیار گرفتن آرا کم نخواهد بود .
( برای یک رئیس جمهور ، منهای خصوصیات مربوط به دانش و توان مدیریت و ... ، بهرمندی از نیروی جذب مخاطب و ایجاد ارتباط با جوانان و حتی نوجوانان ، عامه پسند بودن و داشتن یک کاریزمای قوی از لزومات است که به عقیده من این موارد در این کاندیدا همان پاشنه آشیل است ) .

من رای میدهم . هنوز خودم را برای آن سکوت بی معنیم در انتخابات پیشین سرزنش می کنم . دیروز خواندم رای بدهید ؛ حتی اگر از حب علی نیست از بغض معاویه . تعبیر درستی بود . موسوی را دوست دارم . به کروبی رای می دهم و حرف خاتمی هم به درد آوری خودش باقیست : در ایران امروز ، رئیس جمهور ، از حد یک تدارکاتچی پیشتر نمی رود .

6/03/2009

از کرامات شیخ ما اییییییننننننن است

خانوم سین پرستار مادربزرگم است .
خانوم سین امروز رفت بانک و یک چک چهارصدهزار تومانی از سهام عدالتش را نقد کرد.
خانوم سین گفت صدها نفر مثل او توی صف بودند و رئیس بانک خودش شخصا به همراه دو کارمند اضافی به امور پرداخت به موقع پولها رسیدگی می کرده است .
خانوم سین گفت دیروز در محله آنها به هر درب! خانه ای که باز می شده یک تراول پنجاه هزار تومانی دستخوش می دادند .
خانوم سین می خواهد با این پول پیش قسط یک لباسشویی ال جی را بدهد و از مادرم راجع به لزوم یا عدم لزوم خشک کن در ماشین لباسجویی مشورت گرفته .
خانوم سین گفت تمام همسایگانش برای روی کار ماندن این دولت سخاوتمند ، دست به دعایند .
خانوم سین گفت دولت به آنها قول داده تا سه ماه دیگر دوباره همین مقدار پول را در حسابهایشان خواهند داشت .
خانوم سین عقیده دارد این دولت کرامتش را به آنها ثابت کرده است .

6/02/2009

سایه اش هم نمی موند حتی پشت سرش

توقع من زیاد است ... وقتی می شنوم : مرد ؛ فکرم می رود به یک صخره بلند . به یک کوه بی دره . به حجم بی امان عطر کاج . وقتی می گویند فلانی خیلی مرد است ، فکرم می رود به چشمهایی مهربان و درشت که ته کاسه گاهی دودو میزنند ، یادم میرود به دستهایی بزرگ خش دار که می ترسند زیادی برای پوستت زبر باشند ، یادم میرود به وزن سهمگین خواستنی تنی غرق در کنش هماغوشی که تحمیل نمی کند ، سنگین نمی ماند ، سبک میکند خودش را تا تن نازکت نرنجد . وقتی می شنوم : مرد ؛ فکرم می رود به هر چه گنگ ، محو ، پرقدرت ، ساکت ....
توقع من زیاد است ... وقتی می شنوم : مرد ؛ دلم شقیقه های برآمده می خواهد و پیشانی داغ و لبهای گرگرفته . دلم شانه های محکم می خواهد ، دستهای ماهر ، قدمهای تندتر ، نفسهای محکمتر . به فکری پر از استدلالهای دوست داشتنی که پهلو بزند به مغز عاطفی من ، که متعادلش کند ، بزرگش کند .
توقع من زیاد است ... وقتی می شنوم مرد ، دلم می رود پیش کودکی که توی رگهایی مردانه می دود و توجه می خواهد و نوازش و تایید . دلم می رود پیش صدایی که روزی دورگه می شود ، روزی دیگر خش برمیدارد ، روزی دیگر نجوا می کند ، و چه می ماند ، چه می ماند ، چه می سوزاند ....
توقع من زاید است ... وقتی می شنوم : مرد ، دلم می رود پیش نگاهی که هم می لرزاند ، هم نوازش می کند تنهایی ها را ، هم سرزنش سبکسری ها را ، هم حمایت می کند ناتوانی ها را ...
توقع من زیاد است ... وقتی می شنوم : مرد ؛ دلم ، یک قلب پرنده – پوست شیر می خواهد ،.... توقع من چقدر ، چقدر ، چقدر زیاد است ...