5/29/2009

و سمت من ، افق نه مه داشت و نه ابرهای گنگ

نه دچارم نه آلود ... دقيق تر اينكه بي چشمداشت خاصي از مواعيد و مواهب، توي خيابانها راه مي روم و به آدمها نگاه مي كنم . شايد به وضوح اولين بار است كه جاي شانه هاي كسي كنارم خالي نيست . اولين بار است كه زيستن در يك خانه بي عشق و بي صدا ‏ نه مرا مي ترساند نه به گريه مي اندازد . دلم به حال خودم نمي سوزد . دلم به حال هيچكسي نمي سوزد . دعايي ندارم بكنم . راز و نيازي نيست با خدايي يا بنده اي . و خيلي ساده : خوبم . با خودم و با آدمها و كوچه ها و درختهاي توت كنار خيابان كه آبدارتر مي شوند و آفتابي كه هر روز گرمتر ميشود . منتظر نيستم كه كسي مرا ببيند و به خاطر بیاورد يا اينكه ببيند و بخواهد كه بشناسد . منتظر نيستم كه كسي را ببينم و به خاطر بیاورم يا ببينم و بخواهم كه بشناسم . خاطره ها را نه كه به عمد ‏‏‏اما خيلي خزنده و مدام دارم از ياد مي برم . دارد كم كم يادم مي رود كه چه شوقي و چه شهوتي داشتم براي عشق ورزی . دارد كم كم آن دل زدنها و آن دلريختنها يادم مي رود . طعمش ، حسش ، عمقش ، دردش ، لذتش... .
اينها را شايد كسي بشنود و بگويد چه دلش پير شده ... اما به عكس . دلم پير نيست . فقط تنهاييش را يك جور خو نكردنيي دوست دارد . اين خو نكردن كه مي گويم يعني از سر عادت نيست و عادت پذير هم نيست . از سر ترس يا جبر هم نيست . اصلاً يك بي نيازي و رخوت خاصي دارد كه حتي نمي دانم سرمنشاءش از كجاست ؟ اما هست، واضح هم هست ، سمج هم هست ... دلم پير نيست . هنوز تند مي زند وقتي يك آهنگ عجيب مي شنود . هنوز ضعف مي رود وقتي يك كودك مو فرفري مي بيند . هنوز خوشحال مي شود وقتي مغازه ها بستني هاي خوشرنگ مي فروشند . اما كسي را هم كنار خودش نمي خواهد ، نمي خواند . امروز پاي حرفهاي دوست ، شنيدم كه ديگر دلش مي خواهد زن باشد ، مادر باشد ، فرزندي از آن خود داشته باشد . من اين سوي تلفن ، بيصدا لبخند مي زدم به اين شوق سپيد زيبايش كه هر چه هم امروز با يك غم گنگ همراه باشد، فردا زندگي مي زايد و حيات مي بخشد و عشق تقديم مي كند . توي دل خودم را هم همان لحظه نگاه كردم . نه مادرانه بود ، نه مي توانست باشد . خواب كسي را نمي ديد . به بود و بايستن و لزوم نفسي جديد توي اين دنيا فكر نمي كرد . دلم ، كودكي بود كه فقط مي خواست زندگي كند . دلم ، كودكي است كه فقط مي خواهد زندگي كند

5/21/2009

چه خوب گفتی آقای حمید مصدق ... لبخند فاصله را از میان بر میدارد


و وای این روزهایی که می دویدم و نمی رسیدم . صف بانک ، امور مشترکین ، بخش ارزی ، بازار سکه ، سرِ کار ، دانشگاه ، اتاق تکثیر ، سوالهای بی پایان دانشجوهای مضطربم ِ نزدیک فصل امتحان ، تهران ، شمال ، باز دانشگاه ، باز شمال ، باز تهران ، اداره گذرنامه ، عکاسی ، دفتر بیمه ، باز صف بانک .... . گواهی تمکن را گفتند برو خودت دستی تحویل بگیر که هی قِل نخوری بین این اداره ها . صبح زود ، خیلی زودتر از چشمهای خواب آلود کارمندهای تازه داماد ، من کنار اداره امور بین الملل بانک ؛ توی پارک وی ، راه رونده بودم . تنم خسته بود از سفر پنج ساعته دیشب . استرس داشتم . امروز را وقت داشتم فقط و باید ، باید کارم انجام میشد و فردا دوباره جاده بود و من و دانشگاه و کار . و ساعت می گفت که برای بانک زود و برای سفارت خیلی دیرم . کارمندها ، سحرخیزترهاشان تازه نان سنگک به دست از در پشتی می رفتند داخل ، من ؛ دم به دم به ساعتم نگاه کننده و این پا و آن پا کننده و بی قرارتر شونده که الان صف سفارت چقدردرازتر است آیا ؟ تا آن آقای نگهبان جوان تپل خندان سر رسید : " چهل دقیقه دیگه شروع به کار می کنن ها " .... وای من دیدم که جنون آنی چیست دقیقاً ، در دم ، دیوانه شدم ... یادم نیست یک چند دقیقه چه شد و من چه گفتم و چه کردم ...
آقای تپل آرام بود ، خندان بود ، مهربان بود . به من می گفت : خواهر ِ من . یک جوری بود که نه تنها من بیشتر کفری نشدم ، بلکه خودم را دیدم که آرامم آن جایی که مرا برد و نشاند ؛ دیدم که آنقدر جنتل و فرندلی و ایزی گواینگ است که من رام شده ام یک جورهای عجیبی. یک جای دنج کوچکی بود درست به اندازه یک نفر و یک نیمکت تک نفره چرمی سیاه داشت و کنارش چند گلدان با مزه با گلهای عجیب . نورسقفش خوشرنگ بود و خب من به آنجا هدایت شدم که آب خنک و لیوانهای صورتی هم داشت و کمی حالم بهتر شد . سر فرصت مدارکم را دوباره چک کردم . یادم رفت ساعتم را نگاه کنم . تلفنم زنگ خورد ، یک نفر دیگر هم مثل من توی یک سفارتی بود آن موقع صبح و من حرف زدم و او حرف زد . تمام که شد دیدم آقای نگهبان مهربان دقایقی است منتظر کنارم ایستاده تا حرفم تمام شود ! و به من گفت که کارمند مورد نظر همین الان پشت میزش نشسته ( از توی مونیتور میدیدش ) و مرا برد سمت آسانسور مخصوص کارکنان که یک جای عجیبی بود مثل یک جور سفینه با هزار تا دکمه رنگی پنگی و دستور العمل و آینه های نورانی خوشحال کننده . به من اطمینان داد که آقای کارمند توجیه شده است جهت رفع عجله من ! توی طبقه آقای کارمند ، دیدم که درها همه هوشمند و خارجی اند و باید اسم رمز بگویی و اینها و کلی بانمک بود . من آقای کارمند را نمی شناختم طبعاً ، بنابراین خیلی غریزی رفتم سراغ خوش قیافه ترین به انضمام بلند قد ترین آدم نر توی جمع ... و خب خودش بود ، همان که توجیه شده بود من خود ِ عجله ام . فقط پرسید از کدام شعبه ام و با سریعترین قدمها و هالیوودی ترین لبخندها ، گواهی ام را صادر کرد و داد و کلی هم آرزوی موفقیت کرد
در راه پایین آمدن ساعتم را دیدم و خوشحال نبودم . آقای نگهبان مهربان ، از جایش بلند شد . هنوز نپرسیده بودم که اینطرفها آیا تاکسی.... که گوشی را برداشت و به یک جایی توی اداره شان زنگ زد و گفت ماشین می خواهد ، گفت برای خودش می خواهد و اسم خودش را گفت . آدرسم را پرسید .همانی را که بلد بودم گفتم . فکر کرد ، بعد گفت " نه ، از این مسیر برو بهتره " وآدرس بهتر داد . ماشینشان که آمد ، آقای نگهبان مهربان بود که پشت سرم میامد و آروزی شانس می کرد برایم ، آرزوی اینکه معطل نشوم و زودتر کارها ردیف شود ، حتی یادم هست که دم در ماشین شنیدم گفت : " ایشالله زود ِ زود ویزاتو بگیری " . من فقط گفتم " خیلی خیلی ممنونم " آنقدر که عجله داشتم حتی دوباره به پشت سرم نگاه نکردم
آقای راننده ، مسن بود . خیلی مودب بود . موهایش سفید سفید بود . توسط آقای نگهبان مهربان توجیه شده بود که من خود ِ عجله ام . پایش روی گاز بود . سه بار مسیر را چک کرد با من و دو بار پیاده شد و تمام عرض خیابان را با سرعتی بیش از اقتضای سنش دوید و آدرس پرسید و نفس نفس زنان برگشت و ویراژ داد و دعا کرد دیرم نشده باشد . پیاده که شدم پول هم می گفت نده ! من مات . من بمیری و تو بمیری که بالاخره نصف کرایه معمول را دقیقاً گفت . " خدایا اینجا هنوز ایران است دیگر ؟؟؟ ها ؟؟؟ مطمئن ؟؟؟ " ... به هر حال ؛ سفارت . صف دراز بود . همه هم عصبی . گویا اکثرا ً از 3 صبح توی صف بودند . یک پسر از خود راضییی به من گفت " خسته نباشی شما ، من دو روزه که سحر نزده اینجا بودم و تازه نفر 14 شدم واسه یک شنبه ، عمراً مدارکتو بگیره .... " غصه ام شده بود ، با همه ناامیدیهای دنیا رفتم جلو و اسمم را گفتم . یک بیست دقیقه ای ماندم که مامور صدایم زد! من مبهوت ! مدارکم را گرفت ، چک کرد و همان یکشنبه آن آقای از خود راضی را به من هم نوبت داد . اسم آن آقا را البته زودتر صدا کرد ؛ آقاهه رفته بود اما ! این شد که با احتساب ناامید شدگانی که رفتند تا فردا سحر دوباره بیایند توی صف برای هم غر بزنند ، من ِ دیرکننده همان اول وقت های یک شنبه باید بروم دنبال آقا یا خانم سفیر و غیره ...
آن لبخندهای دم صبح و آن دوست بودنهای بی دلیل و بی غرض ، ابنقدر برایم تازگی داشت که بیایم بنویسم اینجا . شک دارم آقای نگهبان مهربان و کارمند خوشتیپ و راننده مودب و موقر و مامور دم در سفارت ، بلاگ بخوانند اما شاید یکی از ما ، می تواند یک لبخند اضافی تحویل یک رهگذر یا ارباب رجوع یا بغلدستی توی تاکسی بدهد . لبخند تحویل کسی بدهد که شاید هرگز دیگر او را نخواهد دید اما مطمئناً تمام روزش را خواهد ساخت و یادش خواهد ماند ... من که یادم می ماند


5/16/2009

it s a high time thought of departure

سال 2009 میلادی است و من لابلای حرفهای آدمها ی بلند و کوتاه دور و بر ، همان رنگهایی را می بینم که قرنهاست سرنوشت آدمها را رگه رگه می کند . کدامیک از ماست که از وقتی اولین لک قرمز را روی لباسش دیده یا اولین کرکهای سبز را پشت لبش ، به او به چشم یک مادینه یا نرینه لازم التکثیر و واجب التزویج نگاه نشده ؟ به هر حال یکی ، لا اقل یکی بوده که زمانی پرسیده : " چرا هنوز مجردی و پس کی ؟ و آیا چرا نشده که بشود و انشاالله هر چه خیر است " و اگر مجرد نبودی که باز مواجه شده با "کو بچه ؟ و چرا تنبلی و نکند مشکلی چیزی ؟ ها ؟ " و اگر تنبل نبوده و خیلی زود تلاشهای رختخوابیش جواب داده باز شنیده که : " این بچه که تنهاست ، کو دومی ؟ تک فرزندی خوب نیست ها و بجنب " و اگر هم جنبیده خودش که باید جنسش جور می شده که اگر هر دو پسر بوده اند " خدا نعمت اگر بدهد ، دختر می دهد همدم تنهایی " و اگر فقط دختر بود توی بساطش : " پسر نداری که چراغت را روشن کند ؟؟ " و بگیر تا آخر از لزوم خرید خانه و تعویض اتوموبیل و سالم بودن چهار ستون بدن و هرز نپریدن همسر و ددری نشدن بچه ها و اُف .... .
این مراحلی که " باید " توی زندگی ما اتفاق بیفتد کمی زیاد است به نظرم . خودم روزهایی خودم را دستگیر کرده ام در حال حرص خوردن اینکه چرا نشد و آیا دیر شد و من به مرحله بعد می رسم ؟ و مسلماً که چقدر زشت ... . حالا از این مرز که بیرون می روی ، نه که این حرص خوردنها محو شود ، فقط خیلی کمرنگ تر می شود ، زمان برایش بیشتر در نظر گرفته می شود و فرصت بیشتری داری به خودت و کارهای شخص خودت برسی و خب باز اما پای درد دل اقوام فرنگ نشین ، می بینی آنجا هم بالاخره ازدواج کردن بهتر از نکردن است و بچه داشتن هنوز ایشو است بین زوجها . اما اینجور جدیتی که ما داریم و این اصرار و این بایستن که ما داریم ، الحذر .... . اینجور 2009 که ماییم در آن، اینجور که سبب شده مردها زنها را به چشم تله موشی ببینند که می خواهند گیرشان بیندازند و بکشانندشان پای سفره عقد آخوند نشان ، و زنها مردها را به چشم دون ژوانهای فرصت طلب که می خواهند مفتی مفتی چند صباحی خوش باشند و بعد بروند دنبال یک ماجرای تازه هیجان انگیزتر و هر دو دسته حرفشان را درست به هم نمی زنند و یا از آنور بام می افتند و در اولین ساعت اولین دیدار مزورانه زل میزنند توی چشمت : قصدت چیست کلاً ؟ و همیشه هم به پاسخها خیلی اعتماد ندارند و این دودلی ها چه لک می اندازد روی روشنی پیشانیهایشان . چه تار می کند روزهایشان / روزهایمان را . این همه ، انگار به بیرون هم سرایت کرده . بیرون از این گربه قوز کرده ، دست ما را خوانده اند انگار . انگار فهمیده اند هنوز هم ، آری هنوز هم حرف خاله خانباجی ها بُرش دارد . فهمیده اند ما ازدواج می کنیم که حرف نخوریم و می زاییم که حرف پشتمان نباشد و بزرگ می کنیم بچه ها را که بکوبیم توی دهن حرف مفت . این شده که جماعتی که فراخیشان میایند ازنطفه گذاری و زایش و پرورش و در کنار جولانهای هیجانی و عاطفیشان ؛ از رشد منفی ابناء شان گله دارند ! به ما ، ما اقوام آسیایی ، پذیرش میدهند ، ما را پناه می دهند ، مرغ مهاجر و دانشجوی درسخوان و شهروند نیک مالیات دهنده شان می شویم تا جور راحت طلبی آنها را با خوشحالی از فرصت داده شده بکشیم . این وسط ، ایران با کاستیهای فراری دهنده اش که جای خود دارد ؛ اما حرف خاله زنک ها و عمومردک ها و همکارهای باتجربه و همسایه های دلسوزهم خوب اثر می کند هنوز

5/15/2009

شرح احوال . در یکی از شبهای بی خوابی

خوبم . این روزها را با این فکر می گذرانم که خوبم . لااقل بهتر از چند ماه پیش زندگی می کنم ، کار می کنم ، کتاب می خوانم ، رانندگی می کنم . کمتر گریه ام می گیرد . بغض ؟ به ندرت ، خیلی خیلی کمتر از قبل میاید. کمتر از کوره در می روم . کمتر توی اتاقم پنهان می شوم . امید کوچک نوپایی دارم برای اینکه همه چیز بهتر شود . همه چیز من ، من ، به تنهایی . تازگیها بیشتر می توانم موسیقی بشنوم ، بیشتر می توانم وقت بگذارم روی این پازل هزار و پانصد قطعه ای تا شکل آن جنگل عجیب و سخت با دخترک خفته روی زمینش ، زودتر معلوم شود . حتی شده ، آری شده که برقصم به آهنگ شادی . این روزها لغت می خوانم بی اشک . موقع خواندن و حفظ کردن ، دلتنگ کسی نیستم . اصلاً انگار بعد از سالها ، دلم از قید رها شده . از قید و بند دوست داشتن کسی که همیشه خدا دور بوده از من . اینقدر دور بوده از مکان من که ندیده ام از روحم هم دور است ، نفهمیده ام یعنی تا موعد وداع و پرداخت خونبهای سنگین عمر رفته
ناف مرا با رابطه های راه دور زده اند انگار و همیشه ، هر عقوبتی که دیده ام از همین بر آمده ، از همین سرنوشت محتوم که نشد ، هیچوقت نشد آدمی که خواسته بودم ، در کنارم باشد و هم شهریم باشد و همسایه ام باشد تا اگر آدم من نیست ، زودتر بدانم ، زودتر بفهمم . زودتر از چه ؟ لااقل زودتر از وقتی که بریدن اینقدر دردناک نباشد ، که ریشه هایم اینقدر توی خاک آن آدم نرسته نباشند ، ستبر نشده باشند که برای بریدنشان همه توانم و نفسم برود
شک دارم حتی خدا بتواند بفهمد که چه سخت بوده . شک دارم بتواند حس کند عمق آن رنج را ، .... شک دارم . بله . هر کسی شاهد رنجی است . هر کسی به تلخی و در تنهایی گریسته . هر کسی وا خورده ، بدی دیده یا بد کرده و بار عذابش را یک جوری حمل کرده بالاخره . اما این آخری ، این ضربه آخری عجیب ناجوانمردانه بود . عجیب بی هوا بود . عجیب ناغافل بود . من آمادگیش را نداشتم . هیچکدام از آدمهای دور وبرم فکرش را نمی کردند که مهمترین انتخاب زندگیم اینجور بد کند و اینقدر بد کند که حتی دیگران رویشان نشود به رویم بیاورند .... . من برایش آماده نبودم و شاید این ایراد بزرگی بود . مجهز نبودم و زیر پایم خالی شد . اول که حتی باورم نمی شد . خرده خرده امید جمع می کردم . تصور می کردم . دعا می کردم برای آن چیزی که از بن غلط و بیمار بود و اصلاً حال خودم را درک نمی کنم که چرا و به چه دستاویزی چنگ می زدم به داشتن آنچه که ای کاش از روز اول نمی داشتمش . خود آن روزهایم را نمی فهمم . من که یک زمانی آنقدر غرور داشتم که حال دیگران را به هم می زد ؛ نمی فهمم چه ام شده بود که تا مرز از دست دادن کرامت انسانیم هم رفتم . آن هم با چه بهای سنگین و با چه دستاورد اندک . عاشقی بوده یعنی ؟ عاشقی که می گفتند زیباترین هدیه است به انسان ! شاید که عاشقی نبوده اصلاً . اما چه بوده پس ؟
خوبم . این روزها ، زندگیم را می کنم . هر چند که زخمهایم تازه ا ند هنوز اما به خون نمی نشینند مثل آن روزهای قبل . این روزها بیشتر می خندم . و این روزها کسی را نمی خواهم . یعنی کسی را نمی خواهم که داشته باشم یا دوست داشته باشم یا باشد و مرا دوست بدارد . فعل دوست گرفتن و دوست ماندن را نمی خواهم و این نخواستن نه از سر دلسردی است نه از سر لجاجت نه عداوت با خود و نه کینه از دیگری . این نخواستن ، یک جور آسودگی بی دغدغه عزیزی است که گاهی نگرانش می شوم نکند از دستم برود . نکند کمرنگ شود و باز پایم گیر کند به حضور کسی . دلم می خواهد راحت باشد . راحت از کنار آدمها بگذرد و لنگر نیندازد در یک جایی که هیچکس حتی خدا نتواند ضامن بودنش شود . دلم می خواهد دیگر نلرزد ، سختش نشود ، به گریه نیفتد . حفره ای تویش باز شده که خودش دوست تر می دارد با چیزی پر نشود و توی این راحتی و بی خبری و سادگی ، فقط برود و بچرخد و ببیند و بخواند و یاد بگیرد ... که زندگی کند با خودش . بدون سایه حضور کسی . این روزها بایدبلد باشی یا دست کم تلاش کنی یاد بگیری به هر قیمت برنده شوی و کار دل تا جایی که من می دانستم ، از این مقوله جداست . دلی که نمی تواند حساب کتاب کند ، نیاز به فرصتی اینچنین دارد . که اگر بالاخره هوا برای تنفس و مجال برای نفس داشت ، دستش را به خودش بگیرد و برخیزد و به کار خود برسد . خوب یا بد ، توی خانه خودش بماند ، نه توی زمین بازی دیگری ، بازیچه دیگری .

5/14/2009

از مکالمات روزمره

من : بعدش دقت کردی خدا چه زود ما رو می فرسته تعطیلات ولی مردا روتا اون آخر به رسمیت می شمره ؟ قانون " چهار تا رسمی و هشت تا غیر رسمی حلاله عزیز جون ولی فقط لطفاً عدالت را رعایت بفرمایید " تا آخر عمرشون صدق می کنه ولی به ما میگه وقتی از ریخت و قیافه افتادین خیلی هم رعایت حجاب نکردین ، نکردین و چون وظایفتون رو خوب ! از پسش بر نمیاین همسراتونو درک کنین که برن دنبال اجرای عدالت !

مادر : هه . حالا تازه هزار جور صفت هم واسه زن قایله . زن فاحشه . زن ناشزه . زن غاشیه .

من : D: . مامان غاشیه که گویا یه جور مار ه !

مادر : خب مامان جان ، خودش اینقدررررر که سوسه اومده مگه بالاخره تو دهن همه ننداخته زنا خود ِ مارَ ن ؟؟؟؟

من: D:

5/12/2009

معجزه ، یک اتفاق بسیار پیش پا افتاده است

لینگ : مایکی ، من درباره معجزه نگرانم . می ترسم دعاها نرسند.
مایک : معلوم است که می رسند .جواب دعاها هستند که انگار یک جایی گیر می کنند!
لینگ: این هم همان است .
مایک : لزوماً نه .
لینگ : کتاب تفسیر گفته " خدا دعاکننده ها را جواب می دهد " ؛ ولی جوابش همیشه چیزی نیست که ما خواسته ایم . " ولی من میگویم این غلط است. من می گویم شاید جوابی نیست که ما انتظار داریم .
مایک : آخ گفتی ؛ امان از این عصر غافلگیری ! یکی از چیزهای مورد علاقه خدا همین است ؛ البته تا جایی که ما فهمیدیم .

خوبی خدا – مارجوری د کمپر.

5/11/2009

اردیبهشت 88 ؟

اینجا شمال است . ایران . من راه می روم توی کوچه های پر از آبگیرهای کوچک و درخت های کهن . زیر آسمانی که ابرهایش هم تمیز و پاکند حتی و از خودم می پرسم آیا همیشه اردیبهشت اینجا اینقدر بهشت بوده و از حیاط هر خانه ای ، هر خانه ای عطر بهارنارنج می رفته لای موهایم ؟ آیا درخت روبروی پنجره ام همیشه اینقدر سبز و تمیز بوده و باران همیشه اینقدر مهربان و نرم ؟ آیا گنجشکها همیشه اینقدر بانمک و پرسروصدا بودند و این همه بلبل اصلاً از کجا پیدایشان شده که چهچهه می زنند اینقدر بلند و من کر بودم آیا تا امروز؟ این بامهای شیبدار چقدر قرمزترند . این خیابانها چقدر سبزتر . و حیاط خانه پدربزرگ پر است از زردی انبه های زودرس .... چه زود ؟ و چرا ؟ این همه را من نمی دیدم یعنی ؟ اینکه من می دانم این آخرین اردیبهشت من است که هستم کنار آدمهایی که این روزها اینقدر عزیزند این " آخرین " آیا " عزیزتر " می کند همه چیز را ؟ همه عناصر را ، همه بدنها را ، روح ها را ؟ تا این حد ؟ من دیگر کارم شده بوییدن حضور آدمهای دوست داشتنی ام جوری که نفهمند خودشان . من دیگر هر شب فنجان قهوه ام را محکمتر لمس می کنم و سعی می کنم کمتر از پدرم ایراد بگیرم و بیشتر مادرم را ببوسم و قهوه ا م را ، ریختنش را و نوشیدنش را بیشتر طول بدهم تا این لحظه ها هی کش بیایند .... . منی که بیزار بودم از انتظار ، حالا که به سر آمده دارم کش می دهم ....چه خنده دار ، چه مسخره ... نه ؟
پیش خودم می گویم فرض کن دو سال بعد است ، یا فرض کن هشت سال بعد است . فرض کن دوباره برگشته ای و آمده ای دلتنگیت را کمتر کنی . ها ؟ و بعد توی این کوچه ها راه می روم و هی پس کوچه ها را دوباره دور می زنم و به خانه های آشنا به چشمم جوری نگاه می کنم ، با نگاهی نگاه می کنم انگار که دو سال بعد ، هشت سال بعد است و یک بغض محوی میاید که می شود قورتش داد . بغضی که نشان می دهد آدم چه دلش تنگ می شود . حالا من دلم تنگ می شود . از همین حالا . اصلا ً برای همین صفحه کلید سیاه با حروف سپید رویش . برای همین اتاق که مامن همه داشته ها و لمسها و حسهای من بوده . برای این آدمها ، برای اردیبهشت و حتماً برای پاییز ....پاییز ... . اگر هم نروم که دلم تنگتر می شود ؛ می ترکد اصلاً . این هم خنده دار است ، این هم مسخره است .... .
این دل ، این دلتنگی چه چیز مزخرف لامصبی است اصلاً . نه می تواند بماند و خوش بماند ، نه می تواند برود و راحت برود .... . حالا که رسیده ام پشت مرز ، حالا که موقع یک قدم آن طرف تر گذاشتن است ، حالا که موقع شروع از نو ، دیدن از نو ، آدمهای از نو و زندگی از نو است ، من دارم چنگ می زنم به حضور آدمهای قدیمی و سقفهای قدیمی و بوهای قدیمی ؟ آن هم جوری که انگار همه شان تازه شده اند و تازه دیده ام که چقدر جا هست هنوز برای عزیز داشتنشان و نگاه داشتنشان و مراقبت کردنشان . راستی کدام شاعر بود که دلش می خواست خاکش را مثل جعبه ای پر از گل بنفشه بر روی دوشش حمل کند ؟

5/06/2009

زهره و زهرا

یک کارتون بود به این اسم . از این کارتونهای ایرانی که پس زمینه ثابت دارد و حداکثر دو تا جنبنده می توانند حرکت داشته باشند بسکه با مداد طراحی ابتدایی و با دو زار پول و پس از 9 سال ! کار مداوم ساخته می شوند در ایران . بعد ولی من این را نگاه می کردم . قدم هم اندازه تلویزیون بود و زل می زدم به اینها . دو تا دوست بودند با پیراهن بلند و شلوار بلند و لچک . اما خیلی بچه های خوبی بودند . اصلن هم مشکلات مرا نداشتند که همیشه خدا مشقهایم می ماند و غصه می خوردم که چطور باید آن همه عدد را یک جا بنویسم و همیشه هم دو سطر اول خوشخط و تمیز و پر از ویرگولهای قرمز بود و بقیه اش خرچنگ قورباغه می شد . این دو تا همیشه کارهایشان ختم به خیر می شد . هیچ وقت جلوی مهمانها حرف زیادی نمی زدند که بعدش مادرشان فردا به رویشان بیاورد ( حالا لازم نیست دائم بگویم کاَنٌهو خودم ) . هیچ وقت لوس نمی شدند ، حوصله شان هم سر نمی رفت ( که من از هژده ساعت بیداریم لااقل شانزده ساعتش حوصله ام به سر بود ) دغدغه شان یادم هست که مثلاً بردن یک کاسه آش نذری بود یا دوختن چادر گل گلی یا روزه گرفتن یا نماز خوب خواندن . آخرش هم هی با هم می خندیدند و کارتون تمام می شد و من با چشمهای وغ زده ام به خودم می گفتم اگر منم از این چادرها سر کنم و مادرم آش بپزد ببرم خانه همسایه و بعد هم بفهمم بالاخر کی ماه رمضان است و روزه دقیقاً چی چی است حتماً دیگر مشقهایم روی دستم باد نمی کند و مثل این دو تا کلی هم وقت آزاد دارم که هی سوالهای بی خودی ( آن موقع سوالهایشان خیلی بی خودی بود به نظرم ) از مادرم بپرسم و او جواب ندهد که " مشقاتو نوشتی اصلاً؟ باز شب نشه خوابت بگیره گریه کنی ! " ... حتی یادم هست که یک شعر خیلی گل واژه ای قبل از شروع اینها می خواندند . تویش می گفتند : " تو باغچه داره یه گل قشنگ ، هم قشنگ و ناز هم خیلی خوشرنگ... دوست اون زهرا ، چه مهربونه ، زهرا کوچولو همسایشونه ... " حالا اولش یادم نیست که کلی هم در مدح زهره می خواندند .... حالا من چرا یادم افتاد اصلاً که راجع به این قربتی ها بنویسم ؟ این بود که امروز این همه کار که باید انجام بشوند و مرا بر و بر نگاه می کنند یادم انداختند از آن شبهای شش سالگی که مشقهای بی نوایم می ماندند و من اشک آلود به آنها زل می زدم و هی توی فکر آن دو تا بودم که عصری چه خوشحال با هم می خندیدند روی پله خانه شان

5/04/2009

ma mère

یک لوح شیشه ای ، یک گل سرخ و یک سکه طلا ... اینها را در جشنی به تو داده اند که بلند بگویند نمونه ای . بگویند دیده اند گویا گذر این سالها را که پای تخته های گچی این دانشگاه ایستاده ای و حرف زده ای و آدم ها را کشانده ای بالاتر . بالاتر از جایی که ایستاده بودند . حتی اگر پله ای . حتی اگر قدمی . که بلند بگویند بی خود نیست خیلی ها پایان نامه شان را بی دلیل تقدیمت کرده اند یا پس از سالها که زن گرفته اند و شوهر کرده اند ودیگر به لاغری گذشته شان نیستند و خانه خریده اند و شغل دارند و بچه هایشان بزرگ شده اند ، از هر بانک و اداره پست و آب و برق وفروشگاه وجلسه و خیابان و کوچه و رستوران که تو را ببینند ، می آیند جلو که : سلام استاد ... . خدا را نمی دانم ، من اما شاهدم بر شرافت تو و به تپشهای ناموزون قلبی که تویش هم جای من است ، هم این خانه ، هم صدها آدم ریز و درشت ، هم جای بخشش ، هم جای مریضی ، هم جای داروهای قلب ، هم جای خاطرات واسمها و روزهای کودکی ات و نه هیچ جایی حتی به اندازه یک لکه کوچک برای کینه ، کینه از آنها که آمدند و زخم زدند و خراش دادند و رفتند ...که تو عجیب می بخشی ، عجیب ... مانده ام چطور
به این سرزمین و جشنهای محقر و شعارهای شعاریش و مناسبتهای تکراری و فضاهای رسمی و بیگانه با من و ما کاری ندارم ، به آنچه که امروز بالاخره آنها را وادار کرد سالهای پر از گرد و کلمه و عدد و عرق پیشانی و گلوی خشک شده و زحمت های بیش و مزدهای کم و کتابهای تلنبار شده ات را ببینند نیز . امروز پیش خودم فکر کردم توی کدام جشن ، جلوی چند نفر ، با کدام کیفیت و توی کدام تاریخ می شود که من تو را صدا کنم و همه حق شناسیم را بوسه کنم روی دستت ، گونه ات ، چشمهای قهوه ایت ؟ که در خور تو باشد ؟ که شایسته حرفی که می خواهم بگویم باشد ؟ که حق مطلب را ادا کند ؟ که بشود بگویم من اگر توی همه شبهای شادی و صبحهای رنجم ، پشتم به تو گرم نبود ، به محکمی و مهر تو گرم نبود ، نبودم اصلا؟ که اگر حرفهای مادر دختریمان اینقدر به دوستی نمی نشست ، تنهای تنها می ماندم توی این دنیای بی دوست . که تو بیشتر از آنکه مادری کنی ، رفاقت کردی با من ؟ بگویم که همه سالهای بسیار جوان تو را یادم هست که چگونه پا به پای افت و خیزهای من و دیوانه بازیهای من و سرکشیهای من و عشقهای ناپخته ای که همه خانه ات را می کشاند توی گرداب و کمی های من و بدخلقی های من به گرد خاکستری این میانسالی مهربان رسیده ... بگویم یادم هست هر چند که روی بازگوییشان را رو در رو ندارم ، .... تو که می دانی گفتن "دوستت دارم" تا همین چند وقت پیش ها هم برای من چقدر نا ممکن می نمود ... این من ِ الکن که زبانم یاری نمی کند دلم را ... .
گفتن معلم نمونه و استاد نمونه و مادر نمونه راستش کم است ... این کلمات برای این که تو هستی کم است و بی کفایت است و بی انصاف است . یک روز من لینک این سایت را به تو خواهم داد ... یک روزی که زیاد دیر نیست ... آن روز که اینها را می خوانی ،( من که می شناسمت )، پای راستت را محکم و تند تکان تکان می دهی و لبت را آرام می گزی و چشمهایت تر می شود ... کاش اما کمی شوق هم بیاید پشت بندش ... شوق اینکه کسی هست که هر روز از خدا می خواهد اگر مادر شد ، به مهربانی تو باشد و به فهم تو باشد و به دوستی تو باشد و از اشتباه آدمها بگذرد و مثل تو حافظ خوانده باشد و فروغ بلد باشد و رومن گاری دوست داشته باشد و عصاره زندگی را بلد باشد که اینقدر خوشبو و خوش طعم بریزد توی غذاهایش .... خود تو باشد اصلا که زمین هرگز رنجه از بودنش نیست و آدمها هیچ حقی ، هیچ حقی به گردنش ندارند که بخشیده از هر آنچه بخشیدنی و نابخشودنی ... . و من ... دوستت دارم ... خیلی دوستت دارم

kept in wait

روزهای زیادی توی زندگیم بوده که من انتظار کشیده ام . برای آمدن کسی ، شنیدن کسی ، دیدن کسی ، رسیدن خبری ، رفتن به سفری ... روزهای زیادی بوده که انگشتهایم را قفل کرده ام توی هم و تکرار کرده ام " انتظار می تواند آدم را راحت از پا دربیاورد " ... روزهای زیادی بوده از فکر اینکه چقدر منتظرم ، باز هم شوکه شده ام ... اما این چند روز ، این هفته از همه آن روزها و انتظار ها و شمردن ها عمیق تر است ... من فریاد نمی کشم ، گُر نمی گیرم ، پشتم نمی لرزد ... اما منتظرم در این منتظرترین روزهای عمرم

5/02/2009

دورنمایی نبود از ساحل و شنهای طلایی و گرم

اوندین: اوه هانس ، فقط یک چیز می خواهم بدانم ،آیا موجودات دنیا همدیگر را ترک میکنند؟
شوالیه :چه می خواهی بگویی؟
اوندین : مثلا یک شاه و ملکه که عاشق همدیگرند از هم جدا می شوند؟
شوالیه : من اصلا مقصودت را نمی فهمم
اوندین : توی دریا ، وقتی سگهای دریایی جفتشان را پیدا می کنند دیگر از هم جدا نمی شوند و وقتی برای شنا می روند فاصله شان از هم به قدر یک انگشت است و وقتی از پشت سر نگاه کنی انگار یک سر دارند ...
شوالیه : مشکل است ، چون شاه و ملکه هر کدام یک خانه ، کالسکه و باغ خودشان را دارند ...
اوندین : چقدر این کلمه " هر کدام " دهشتناک است ! چرا ؟
شوالیه : چون آنها هر کدام برای خودشان مشغولیات و تفریحاتی دارند ...
اوندین : آخر ، سگ های دریایی هم همین مشغولیات وحشتناک جدا از هم را می توانند داشته باشند! باید دنبال خوراک بروند ، باید شکار کنند ... آنها میلیاردها دلیل دارند که یکیشان به راست و یکیشان به چپ برود اما تمام عمرشان موازی و تنگ هم زندگی می کنند .
شوالیه : این حرف می رساند که انسان ها و سگ های دریاایی از دو نوع موجود متفاوتند
.............
.............


اوندین ژان ژیرودو ، ترجمه لیلی گلستان