4/24/2009

بی قاب عکس و خاطره ، بی یاد و یادبود ...

من آدم دست کشیدن روی دیوارهای قدیمی و بوکردن گلهای خشک شده ام . آدم دید زدن پنجره های کهن و برداشتن عکسهای هزارحرف از جلوی دید ،چه این دومی می سوزاند ته گلویم را و درد می آورد رگی را که آرواره را به شانه وصل می کند .
من آدم برداشتن یادگاریهای کوچک از روی زمینهای وسیعم . آدم نگه داشتن برچسبهای کارتونی لای پنجاه صفحه همیشه بیکار و سفید آخر دفترهای مشق دویست برگ . من آدم گم شدن توی تصویرهای گنگ حاصل از یک جمله بی ربطم و خدا می داند در کجای مغزم هزار تصویر پیاپی از یک کلمه پرت و بی خبر از همه جا شکل می گیرند و جان می گیرند و می رقصند .
من آدم روزهای یاد آوری روزهای به یادآوردنیم ... من هنوز توی خودم کودک می شوم و سرم را می گذارم روی پاهای خودم به یاد روزهای پنج سالگی با عروسکی که موهایش سبز بود و پیراهنش آبی و من آنقدر برای جفتمان شعر می خواندم که خواب می رفتم . من به سفیدی روی انگشتم نگاه می کنم و شب هزار و یکم جلوی چشمم با نور هزار شمع روشن می شود . من آدم لمس کردن پارچه های قدیمیم که هر کدام شاهد ناله سرخوشانه ای یا زهرخند غمناکی بوده اند از شبها و روزهای نفس زدنم روی زمین خدا .
فکر کن این چنین آدمی ، همیشه باید به خیابانهای جدیدی وارد شود ، در هتلهای جدیدی اتاق بگیرد ، در رستورانهای جدیدی غذا بخورد ، با آدمهای جدیدی روی کاناپه های جدیدی معاشقه کند . این چنین آدمی هی باید هوایش را جدید کند تا یاد عمیق آن جای پاها و سرانگشتها و نگاهها و کلمه ها ، نفسش را بند نیاورند ، گلویش را پاره نکنند .

4/23/2009

از این روزها...

سخت گیری این روزها شاید به جبران سالهایی است که آسان گرفته ام همه آدمها را ، کنار آمده ام با همه کم بودنها ، گذشته ام از کنار کاستیها ، آسان بخشیده ام و چشم پوشیده ام و نخواسته ام و امتیاز داده ام ... و راحت هم باخته ام خیلی وقتها . وقتی خیلی شل بگیری ، اینجور که من از آن طرف بام افتاده ام ، باختنهایت را جدی نمی گیرند . جوری می بینندت که انگار خیلی هم برایت مهم نبوده ، انگار همیشه توانش را داری تا دوباره برگردی سر خط . نه ...نه ... همیشه قرار نیست اینجور باشد ... دیگر نه .
حالا ، اینجا که ایستاده ام شاید به ایده آل پسندی آن نوجوانی باشم که فکر می کند دنیا فقط برای او می چرخد ... با این تفاوت که من می دانم که نمی چرخد . اما من را هم دیگر نمی تواند بچرخاند هر جور که خواست . بعد از آن همه افت و خیز و جنگ و صلح ، یاد گرفته ام که به خوشبختی کمتر از حد ایده آل ، سر سوزنی رضا ندهم . رضا ندهم به هر آنچه که کمتر از آنی باید باشد تا بخواهم باشم برایش . این روزها ، به این فکر می گذرد که اگر می خواهی درس بخوانی ، باید در بهترین دانشگاه دنیا باشد ، اگر می خواهی نقاشی کنی باید روی بهترین جنس بوم باشد با بهترین تیوپهای رنگ آلمانی ، اگر می خواهی با کسی برقصی باید آنقدر باهوش باشد که انعطاف بدنش را همگام تو شکل دهد ، اگر می خواهی با کسی به بستر بروی باید آنقدر آدم حسابی باشد که حس کنی تنها زن روی کره زمینی . اگر می خواهی با کسی حرف بزنی باید دایره لغاتش هم تراز کلمات تو باشد . اگر می خواهی دوستی کنی باید با بامعرفت ترینها باشد ،اگر می خواهی کتاب بخری باید جلدش گالینکور باشد ...
دوره تمرین و آزمایش و خطا گذشت ... یاد گرفته ام که یا نخواهم ، یا بهترین را بخواهم که غیر این ، دنیا تو را دم ِ دستی می بیند و دم ِ دستیهایش را نصیبت می کند . بهترینها را می گذارد برای آنها که بالا می پرند ... دیگر نزدیک به خاک پرواز نمی کنم .

4/21/2009

آقا ... من باور کرده ام که تمام شد . باور کرده ام که لباسهای کوچکم کمدهای بزرگ شما را تنگ می کردند . من باور کرده ام که عکسهای رنگیم ، دیوارهای خاکستری خانه تان را خراش میدادند . من باور کرده ام که سازهای نوی اتاقتان ، دل نمی دهند به این انگشتانی که پینه شان خیلی وقت است صاف شده .من باور کرده ام که "تمشک لذت " زنانگی من ، "زیر دندان هماغوشی" شما فرقی با طعم میوه های باغ باقی زنها ندارد .من باور کردم این همه را و تمام شد . این وسط اما آنچه از سهمم با خود برداشته ام،درک این بوده که زخم شما از دیگر نبودن من ،عمیق تر است ،تلختر است ،ماندگارتر است. جراحت شما بیشتر از زخم ناسور من خون و چرک و درد دارد . جراحت من مال آدمی است که طرد شد ، جا ماند ، رنجید و گذاشت و گذشت . زخمهای شما اما ، زخمهای آدمی است که با حرفهایش زندگی می کرد و یک روز دید وقتی حرفهایش را پس می گیرد صورتش چقدر زشت می شود .زخمهای شما مال آدمیست که تا ابد باید رنج دروغ گفتن وزشت شدن و جا گذاشتن و رفاقت نیمه راه را به دوش بکشد . تا ابد باید یاد دو چشم عسلی پر از بغض بیفتد در دل بهار . تا ابد باید رنج به حال خود رها کردن دیگری را ، زخم زدن به دیگری را ، پاشیدن رویاهای دیگری را ورای طاقت شانه هایش با خود حمل کند
من باور کردم که تمام شد و در انتهای این سفر دلم به حال زخمهای شما می سوزد . باور کنید
...

I will survive

... and yes
you are not welcome any more... not anymore

4/11/2009

به ثبت می رسم ... باز

نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها
رها
رها
من ...